eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهبود کاغذ را جلوی مهدی گرفت و گفت: بیا ... بیا خودت بخون ببین چه خبره؟ تازه گفتن این ابلاغیه اول هست. ابلاغیه دوم رو دو هفته دیگه میفرستند. ینی بازم تعدیل داریم. مهدی که سرش درد میکرد آن کاغذ را گرفت و شروع به خواندن کرد. تا چشمش به اولین اسم خورد، علاوه بر سردرد، دنیا دور سرش چرخید. اولین اسمی که نوشته بودند، اسم هادی بود. همان جوان پرانگیزه و کم حرف که آقامصطفی به او میدان داد و کشف شد و توانست بعضی از قطعات را با یک خط تولید کاملا بومی، تولید و جانمایی کند! مهدی با تعجب گفت: هادی؟!! هادی رو بفرستیم بِره؟! بهبود: اینجوری نوشته! حالا برو پایین ... بقیه شو بخون تا بیشتر اعصابت خرد بشه. مهدی لیست را تا آخر خواند و دید نخیر! اوضاع از آنچه که فکرش میکردند بدتر است. با آن نامه، تعداد کلی را تا کمتر از نصف میرساند! بهبود و مهدی مانده بودند که به هادی چطوری بگویند که تو باید بروی و همین طور که باید بروی، باید دست بیست سی نفر دیگر را هم بگیری و با هم بروید. مهدی گریه اش گرفت. سرش را پایین انداخت و دستش را جلوی صورتش گرفت. بهبود دید که مهدی، مظلومانه و بی صدا شانه هایش بالا و پایین میشود و به حال آن روزگار گریه میکند. بهبود که داشت از آن وضعیت خفه میشد، بلند شد و دو سه قدمی راه رفت و همین طور که از کنار پنجره بیرون و به هادی نگاه میکرد، به مهدی گفت: حالا اخراج و تعدیل نیرو به کنار! مهدی یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم! مهدی صورت و چشمانش را پاک کرد و همین طور که صدایش گرفته بود، گفت: بگو داداش! دیگه از رفتن این بچه ها که بدتر نیست! بهبود به آرامی گفت: شایدم باشه. که هست. نمیدونم. مهدی که داشت سکته میکرد پرسید: چی شده بهبود؟ چرا آدمو میکُشی تا دو کلمه حرف بزنی؟ بهبود با بغض گفت: گفتن باید سه چهار خطو جمع کنیم! مهدی بلند شد و دو سه قدم جلوتر آمد و گفت: چیو جمع کنم؟ کدوم خط؟ بهبود همه جملاتش را در دو کلمه خلاصه کرد و بعد از چند لحظه مِن مِن کردن گفت: خط آقامصطفی! تا مهدی کلمه خط آقامصطفی را از دهان بهبود شنید، با خودش یک وای گفت و دو دستی به سر خودش زد. اینبار دیگر اشک بهبود هم درآمد اما همان رو به پنجره، اشکش روی صورتش ریخت تا مهدی قیاقه اش را نبیند. مهدی وسط عزاداری اش گفت: میدونی این دستگاه ها با چه بدبختی و ظرافتی چیده شده؟ میدونی اگه جمعش کنیم، چند سال طول میکشه که بتونیم دوباره بچینیم؟ تازه اگه اون وقت بتونیم دوباره این بچه ها رو دور هم جمع کنیم و دل و دماغی مونده باشه و دوباره یکی دیگه نیاد که با دو خط نامه، دهن هممون آسفالت کنه! جمعش کنم؟ چطوری جمعش کنم؟ شوخی بازیه مگه؟ بهبود صورتش را پاک کرد. رو به مهدی کرد و گفت: اول باید یه جوری به این بچه ها بگیم که برن. هم من باهاشون حرف میزنم و هم تو. بهشون میگیم فعلا یه مدت تعلیق شدیم و اگه دوباره راه افتاد، زنگ میزنیم و دعوتتون میکنیم. مهدی هم صورتش را پاک کرد اما چشمانش خون بود. گفت: اینا نخبه هستن. بعضیاشون مدرک دارن و بعضیاشون هم دارن مدرک میگیرن. خیلی حساسن. باید یه جوری بهشون بگیم که بعدا رومون بشه زنگ بزنیم و بگیم پاشو بیا که دوباره سایت راه افتاد! بهبود: بسپارش به من. اما تو هم کمک کن. وقتی بچه ها رفتند و یه کم آبها از آسیاب افتاد، خودمون اقدام به جمع آوری خط میکنیم. مهدی: باشه. بچه ها نبینن که داریم جمع میکنیم. و الا دیگه جواب تلفونامون هم نمیدن. ادامه 👇
بهبود: حواسم هست. تو با بالا صحبت کن که یه هفته فرصت بدن تا خودمون جمعش کنیم. اگه یه هفته فرصت بگیری، هم این بچه ها رفتند، و هم خودمون با هر بدبختی که شده، یه جوری خطو جمع میکنیم که بعدا هم بشه ازش استفاده کرد. یاعلی گفتند و هر کس رفت سراغ کاری که برایش تعریف شده بود. مهدی شروع به تماس و ارتباط با بالا شد. بهبود هم بچه ها را در سالن جمع کرد و با آنها گفتگو کرد. اما ... جواب بچه ها به بهبود خیلی غصه دار بود. هادی و بقیه که از تصمیمات مقامات اطلاع نداشتند، حرفهایی زدند که دل هر کسی را به درد می آورد. یکی میگفت: اگه بحث معوقات و این چیزاست، اشکال نداره. آخر سال باهامون تسویه کنید. یکی دیگه میگفت: ما اینجا با آقامصطفی و خاطراتش و شوخیاش خو گرفتیم. میشه یه کاری کنین ما بمونیم؟ یکی دیگر گفت: آقا اگه بد کار کردیم، بگو بد کار کردیم. این که اینجوری بذاریم بریم... اصلا کجا بریم؟ ما این کارو بلدیم. تخصص ما اینه. اگه قرار بود بریم، اصلا چرا اومدیم؟ تا این که هادی هم دو کلمه حرف زد اما با همان دو کلمه... هادی گفت: کجا داریم بریم؟ هر جا بریم، خط آقامصطفی نمیشه. کجا داریم بریم که حداقل ماهی یه بار بتونیم آقامحسن رو ببینیم؟ اصلا آقامحسن خبر داره که دارن ما رو دَک میکنن؟ من باید آقامحسن رو ببینم ... آقامحسن کجاست؟ کی میاد اینجا؟ اصلا چرا خیلی وقته ... از وقتی این دولت سر کار اومده، من دیگه آقامحسن رو اینجا ندیدم. بچه ها شماها دیدین؟ بهبود داشت از درون تجزیه میشد. از بس غصه دار و عصبانی بود. اما نمیتوانست حرفی بزند و بگوید که حتی خود آقامحسن را هم محدود کردند ... شرحش بماند ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
از همه چیز سخت‌تر، از دست دادن بچه‌های نخبه و ترور آنهاست اما از ترور نخبه‌ها سخت‌تر، خط کشیدن روی دست‌آوردهای آنهاست ولی... سخت تر از خط کشیدن روی دست‌آوردهای آنها هم داریم که بنظرم جامع المقاتل است و اصلا آن مصیبت، سبب از دست دادن آقامحسن شد میتونید حدس بزنید آن کدام مصیبت است؟ 👈 جواب این پرسش را در قسمت‌‌های بعد مستند داستانی بخوانید! ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام خواستم بگم یه سری نکاتی که آدم از اینور و اونور میشنوه و خیلی خاص و نابه، مثل یه جرقه‌اس در لحظه آدم رو به فکر و فعالیت وامیداره ولی یکم که بگذره و مشغله روزانه فشار بیاره، سرد و خاموش میشه و بیخیالش میشی... ولی داستانِ شما هر شب جرقه خودش رو داره میزنه تا میاد سرد شه، دوباره شبِ بعد و جرقه‌ای دیگه... میدونین که تکرار یه مطلب چقدر توی یادگیریش تاثیر میذاره مثل درسی که انقدررر میخونیش تا توی ناخودآگاهت بره..‌. اگر کسی تصمیم جدیی‌ای بر اساس داستان شما و احساسِ مدیون بودن به این شهدا رو گرفته باشه، شاید فردای قسمت اول فراموشش کرده باشه فردای قسمت دوم، در طول روز یکی دو بار یادش افتاده باشه... ولی فردای قسمت دهم، ساعت‌های زیادی از روزش رو ذهنش درگیره... و این درگیری ذهنی، اثر خودش رو میذاره ... خلاصه حرفم اینکه تکرار هرشب داستانتون، تاثیر خیلی عمیقی داره میذاره فراتر از چیزی که فکرش رو بکنید... ممنون از شما 🔹سلام حاج اقا.نمیدونم پیامم خونده میشه یا نه ازقسمت اول که داستان رو خوندم ومتوجه سیر داستانی شدم همش تو ذهنم اومد اینهمه ادم بلااستفاده تواین مملکت محافظ واینور همراه وفلان دارن اونوقت چرا دانشمندای به این مهمی ما هیچی.....بعدکه میره جلوتر میبینی همه چی زیر سر همین خودی های داخلیه همین مسئولین هرچی اتفاق افتاده یعنی واقعا ادم حالش بدمیشه نمیدونم واقعا.کم کم دارم احساس میکنم بقیه هرچی میگن راست میگن این چیزایی که در ظاهر ما میگیم بابا استغفرالله غیبته تهمته نگید چند صباح بعدش با مدرکش خبرش در میاد .خدا همه ماروعاقبت بخیر کنه که داریم تواتیش نفهمی دیگران کم کم همه میسوزیم
🔹سلام آقای حدادپور من اغلب داستان هاتون رو خوندم ولی غمی ک تو این داستان هست چیز دیگه اس، سر داستان شهادت هرکدوم از این نخبه هامون بغض کردم قسمت آخر رو خیلی قشنگ بیان کردید منم ی مدت طولانی تو ارگانی کار می‌کردم ک بیشتر از اینکه ب تخصص و کارت اهمیت بدن گیرشون به مسائلی بود ک واقعا با اینکه من خودم مقید ب رعایت کردنشون بودم ولی بازخواست مدام ازم برام آزار دهنده بود و بالاخره بعد چندسال سابقه استعفا دادم با اینکه محیط کار و همکارام رو دوست داشتم دلم واقعا برای جوونامون میسوزه ک سر مسائلی ک میشه راحت تر از کنارشون رد شد با سختگیری های زیاد دلزده میشن و از کشور میرن الان انقد اطرافیانم رو دیدم ک مهاجرت کردن غصه دار میشم دلم برای آینده کشورم میسوزه واقعا انشاءالله خود آقا امام زمان نگهدار رهبر و کشورمون باشن 🔹سلام شبتون بخیر 🌹 واقعاً داستانهای خواندنی و جالبی می‌نویسید چه واقعی و چه تخیلی رزق شما هم در نوشتنه، قلمتون همیشه پر برکت. حاج آقا درد خودمون کمه درد روزگار نخبه‌های پر گهر و لایقمون که چی کشیدن تا ایران سرافرازمونو به جایی برسونن هم بهش اضافه شد🥺 چقدر با خواندن این داستان شبها اشک میریزم و غصه میخورم و کاری از دستم بر نمیاد😢😞 ولی فقط دعا میکنم تو این شب عزیز هر کسی که در لباس اسلامی دروغ و ریا چوب لای چرخ نخبه هامون گذاشتن و میذارن و باعث به ناحق ریخته شدن خونشون شدن گرفتار عذاب دنیا و آخرت بشن و خیلی زود زود به سزای عملشون برسن😭😭😭😭😭 🔹سلام راستش قسمت هفتم رو خوندم، مردد شدم که الان، سقط شدن نتانیاهو واجب تره یا امثال این "از ما بهتران"!!!😡😡 واقعا ضربه ای که اسلام و انقلاب، ازین موجودات احمق خورده، از امثال اسرائیل و آمریکا نخورده!! 🔹با سلام و درود و خدا قوت واقعا قسمتی که امشب خوندم در مورد گیر دادن حضرات به ظاهر آقا محسن و بچه های نخبه و حمایت نکردن از این بچه ها،، از حرص و غصه نمیدونم باید چی گفت و چکار کرد،، واقعا غم عالم به دلم نشست،، بعد میگن چرا پیشرفت نمیکنیم چرا فرار مغزها اتفاق می افتد،، چرا و چرا و چرا... 🔹سلام حاج آقا امشب یه فحشایی به ذهنم رسید حیف مجبور شدم تو دلم نثار روح خودشونو و هفت جد و آبادشون کنم الان همینا کدوم گورین که.... مملکتو ببینن چرا زیر سوال نمیبرنش. وای مخم داره میترکه پر از خشمم ،از اینهمه ظلمی که در حق دانشمندا شده اینا انقلابی های اصلی هستن اینا خالصن صد درصد طبیعی نه اون آشغالایی که فیکن و به اسم انقلابی تیشه زدن به ریشه انقلاب لعنه الله الاجمعین همشون باهم پیش شیطان رجیم ،محشور بشن با همون شیطان لعین آممین رب العالمین 🔹سلام آخییی من اولین بارتوی عمرم سرمزارشهیدی رفتم که یکساعت بود بخاک سپرده بودند ومزارش پرازگل بود محسن فخری زاده😭 جااالبه منم تصویرشونو بعدازشهادت دیدم توی دلم گفتم چقدرجدی وپرابهت☺️ حالا واقعا توی این ده سال برما چه گذشته که خبرنداریم ازچه رنجها یی گذرکرده ایم ؟چه خطراتی ازسرمون رفع شده؟ جای این شهیدان رو خداکنه کسی گرفته باشه 🔹سلام خدا قوت امشب تو یه مسجدی عکس شهدای هسته ای رو دیدم و شدیدا جای شهید اردشیر حسین پور خالی بود دلم خیلی گرفت کاش بتونیم حالا که زمان زیادی گذشته ایشون رو به مردم معرفی کنیم 🔹شهدای ودانشمندان هسته ای خیلی مظلوم بودند ما انها رانمیشناختیم با داستان شما با انان اشنا شدیم چقدرخون دل خوردن وغریبانه کار کردند روحشان شاد درکنار آقا امیر المومنین علی سلام الله باشند خداوند ب شما و خانواده محترمتان اجر شهدا را عنایت کند 🔹سلام حاج آقا واقعا بعضی افراد رو نمی فهمم همیشه یاد این دوتا موضوع میفتم یکی تو کتاب کارتابل بود فکر کنم که اون آقا با اون ظاهر و نمازها و دعاهای آنچنانی که چه مفاسد بزرگ اقتصادی داشت و چه ها که نکرد و ... و مهم تر اینکه واقعا پیامبر اکرم صلوات الله علیه هم از گزینش این جور افراد رد میشدند همیشه یاد این دو موضوع میفتم این مستندتون خیلی خیلی غم انگیزه.بیشتر از اونچیزی که میشه فکر کرد چون مرور دردهاست 🔹سلام گاهی سر کلاس بحث شهدای هسته‌ای رو پیش می کشم و میگم اگر این افراد رفته بودن آلمان یا آمریکا، چنان حلوا حلوا شون می کردن که بیا و ببین. ولی وقتی موندن برای کشور خودشون کار کنن، آدم می فرستن ترورشون کنن. یعنی میگن یا برای ما کار می کنی یا باید بمیری. اسمش هم می‌ذاریم حقوق بشر. مبارزه با تروریسم و.... 🔹یه حس غرور عجیب به همراه تاسف برای ازدست دادن همچین دسته گل هایی و شرمندگی برای کم کاری خودم که کاری برای اسلام و انقلاب نکردم و غضب برای کوته بینی و کوته اندیشی همون از ما بهترون و نامه هاشون و.... دختر دایی استادمون از شاگردان شهید فخری زاده بود خیلی از شخصیت شهید تعریف می‌کرد و قسمت غم انگیز ماجرا این بود که نهایتا به خاطر یه سری مسائلی که خودتون امشب تو داستان اشاره کردید، کم آورد و از مجموعه جدا شد
🔹سلام حاجی صبح شما بخیر امروز برای اولین بار پای قسمت جدید مستند امضا محسن اشک ریختم بعد از شهادت حاج قاسم یه جورایی به خودم قول دادم سر هر ماجرایی گریه نکنم حتی بعد شهادت آقای رییسی هم گریه نکردم حتی برای سید حسن نصرالله که وقتی تصویرش را می دیدم ذوق میکردم گریه نکردم ولی سر این داستان شما گریه کردم چرا که سالهای منتهی به غنی سازی 20درصد من بیمارستان شریعتی تهران کار می کردم روزهایی که ذخیره 20درصد تمام شده بود را خوب به یاد دارم ما با تامین رادیو داروهای مورد نیاز بیماران با مشکل مواجه بودیم و هیچ کشوری با ایران همکاری نمی کرد صبح وقتی شیفتم تمام می شد و راهی خانه می شدم پشت دیوارهای بخش پزشکی هسته ای عده زیادی در محوطه خوابیده بودند از همکارم پرسیدم اینها چرا اینجا خوابیده اند گفت اینها بیمارانی هستند که حیاتشان به داروهای خاصی بستگی دارد که به دلیل تحریم در مضیقه هستیم شبانه روز اینجا می خوابند که اگر حالشان بد شد دز کمی از دارو را همینجا بگیرند تا نمیرند صحنه های آزار دهنده ای که حدود دوهفته طول کشید هنوز جلو نظرم هست تا اینکه بعد دو هفته اعلام کردند متخصصین داخلی داروی مورد نیاز این بیماران را تولید کردند و آن صحنه ها جمع شد 🔹ممنون از اطلاعاتی که درباره انرژی هسته ای دادید.اورانیم غنی شده عین یه سی دی ام‌پی تی ری هسنش جالب بود اینهمه انرژی وکارایی به اندازه یه قرص خیلی عجیبه. خوب معلومه چرانمیخوان ایران به این انرژی دست پیدا کنه.بقول شماخودشون میدونن چه خبره فقط با اخبار نادرست وخراب کردن وترساندن مانع این دستاوردشدن.مردم اگرآگاه بشن که چه ثروت عظیمی درش نهفته ویا حتی بدونن فقط هوای پاک تنفس میکنن قطعا ازخدامیخوان ازاین انرژی ها استفاده بشه.اما دشمن تمام سعی وتلاششو برای جلوگیری ازاین قضیه داره میکنه امیدوارم بحق حضرت زهرا س کشورما هم از انرژی هسته ای به بهترین شکل استفاده شو بکنه عجیبه حاضرن مازوت سوزی کنن وهزارتا بدبختی دیگه اضافه کنن اما از انرژی که به مراتب بهتر ودردسرش کمتره دوری کنن 🔹سلام دوبارخوندم یکم سخت بود انقدرکه این قسمت رو میشه ازش امتحان کتبی گرفت 😎 ولی درلایه لایه ی کلمات وجملاتش می شدمظلومیت وتلاش واستقلال و افتخاروسربلندی روحس کرد بیشترازهمه مظلومیت وتلاش برای سربلندی وعزت نفس 😭 بجز شهیدمحسن فخری زاده بازم توی این داستان شهیددیگه ای هم داریم ؟ اینهمه دانشمندازما گرفتندبه بهانه بمب درحالیکه نامردها می دونند بمبی درکارنیست ونه هیچ چیز دیگه ای جز پیشرفت واستقلال ایران نمی دونم چرا زبونم نمی چرخه بشما بگم حاج آقا که بگم دست مریزادحاج آقا بخاطراین داستان پس میگم دست مریزاد آقای حدادپورجهرمی وصدسال دیگه پاینده وسلامت باشید وهی برامون بنویسید دفعه بعد شاااااید داستان تمام فرماندهان مقاومت رو خوندیم خداروچه دیدین دریک قرن واندی عمرتون خیلی کارها می تونیدبکنید اونموقع دیگه پیرشدین وشاید زبونمون چرخیدکه بگیم حاج آقا😎 خیلی این مباحث سخت وسنگینه برای من دیپلم وعروسک باف، اشکال نداره چیزی هم سردرنیارم ذهنم که روشن میشه 🔹سلام حاج صبح بخیر این دوستانتون اولین داستانی هست که بنظر من جالب نیست یه دولت یه مملکت بشینه یکی یکی نخباهاشو بکشند هر بار یه پوشه آبی به پوشه های آبی کمد ریس اضافه بشه همه این شهدا اگر رفته بودن تو یه کشور دیگه کار کرده بودند هم زنده بودند بالا سر زن و بچشون هم در رفاه بودن هم به عده از علمشون استفاده میکردن حالا مثل اون کلیپ تو شبکه پویا اینجا ایرانه نخبه هاش یکی یکی کشته میشن پوشه های آبی یکی یکی اضافه میشن ( بی زحمت از روی اهنگ بخونید ) کار کنی زحمت بکشی صد خودتو بزاری برا کی برا چی این همه شهید شدن برای این‌که الان یه عده بخورن یه عده هم لخت بچرخند 🔹قبل از خوندن این قسمت من فکر میکردم ایران واقعا به انرژی هسته ای نیاز دارد ولی به چه قیمتی ؟ برای بر طرف کردن نیاز به سوخت و دارو و برق اینهمه تحریم و مشکل برای کشور . تو بند آخر گفته شده تهدید به حمله عملیات روانیه آیا این همه تحریم و آثار مخربش هم عملیات روانیه یا واقعیت امروز کشور ماست ؟! تنها استفاده از انرژی هسته ای همان برگ برنده فرار هسته ای و تهدید به ساخت بمب اتم است 🔹سلام حاج آقا چندین باره برا داستاناتون میخواستم بیام پیام بدم اما نمیشد. یکی مثل همه ۱و‌۳خیلی عذابم داد خییییلی تمام صحنه و روزهای سخت و بی کسی کار فرهنگی یادم افتاد مخصوصا که ما یه عده خانوم نوجوان و جوان پرانگیزه بودیم اما متلاشی شدیم چون جنس ما خانوما مثل اقا داوود نبود که بتونه بی آبرویی رو تحمل کنه همه ی یه دختر آبروشه اما خیلی بد از نزدیکان و دلسوزان خوردیم..اصلا ولش کنید که هر چی بگم داغ بر دل نشسته س اما امان از این مستند داستانی امضا محسن ای کاش نمیخوندم ای کاااااااااش گاهی بی خبری بزرگترین نعمت دنیاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی بچه ها یکی یکی برگ تسویه گرفتند و رفتند. حتی منتظر گرفتن همه امضاها هم نشدند و همه کسانی را که در لیست بودند، مرخص کردند. جو خیلی بدی راه افتاد. نوعی ناامیدی توام با بدبینی بین سایرین راه افتاد. مهدی و بهبود، یک روز که سوار سرویس بودند تا به محل کار بروند، با هم گفتگو کردند. مهدی: خب اینا راس میگن. ترسیدند. میگن حتی داریم کارمندای رسمی رو هم میفرستیم برن. خب این چه وضعیه؟ دو روز دیگه خودمونم باید بریم. بهبود: من که منتظر همون روز هستم. چون با این وضعیتی که پیش اومده، بعیده که غیر از بچه های انتظامات و اداری، کسی باقی بمونه. تازه اگر همونام بمونن. مهدی: خب امروز نامه دوم میاد. آمارشو از تهران دارم. بهبود: بریم ببینیم چه خاکی باید به سر بریزیم؟ به خدا موندم چیکار کنم. وقتی به اداره رسیدند، مستقیم رفتند سراغ سیستم. تا چشمشان به نامه خورد، نزدیک بود شاخ در بیاورند. در لیست دوم که نام تعدیلی ها ذکر شده بود، نام هر دونفرشان در صدر لیست بود! یعنی مهدی و بهبود هم باید میرفتند. به همین راحتی! به همین تلخی. اما آنها بچه های آقامصطفی بودند. خبر تلخی به آنها رسیده بود. اما دلیل نمیشد که خودشان را جلوی بقیه ببازند. مهدی در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: دور از انتظار نبود. بهبود که از بس از اول تا آخر نامه را خوانده بود، چشمش تار میدید، گفت: منم یه جورایی به دلم افتاده بود که یکیمون باید بریم. اما فکرشو نمیکردم که بگن هردوتون برین! مهدی: باید بریم دنبال اعلام نیاز. بهبود: مگه جایی هم هست که ما رو با این تخصص بخواد؟ تنها جا، همین جا بود که اینم تهش گفتن بفرما بیرون! مهدی: بهبود! بهبود: هوم مهدی: ما یه کار نکرده داریم. کاری که اگه خودمون کردیم، درست انجام میشه. و الا اگه به دست کسی دیگه بیفته، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد. بهبود: چی؟ مهدی: یادمه یه حاج آقایی میگفت وقتی وهابیت میخواست حرم امام حسن و بقیه ائمه رو تخریب کنه، به شیعیان گفتند باید خودتون این کارو بکنید. شیعه ها اول زیر بار نمیرفتن. تا این که یکشون اهل بیت رو تو خواب میبینه و بهش میگه که خودتون این کارو بکنید و الا اگر کار بیفته دست اینا، به حرم ما اهانت میکنن. از فردا صبحش، همه شیعه ها جمع میشن و با اشک چشم و روضه، دونه دونه آجرها را درمیارن و حرم رو با دست خودشون برمیدارن تا کسی به ائمه جسارت نکنه. بهبود: گرفتم میخوای چی بگی. حله داداش. هستم. یاعلی گفتند و خودشان و بقیه بچه ها، شروع کردند دانه دانه اجزاء ریز و درشت خط آقامصطفی را برداشتند و با احتیاط در جعبه های مخصوص گذاشتند. اینقدر کار را با ظرافت انجام میدادند، که داشت حرص کسانی که از بالا آمده بودند، درمی‌آمد. یکی از آنها آمد جلو و گفت: اینجوری که تا سال دیگه هم اینجا جمع نمیشه. وقت نداریم. زود باشین. تا شب باید تمام بشه! مهدی که به زور خودش را نگه داشته بود و نمیخواست اعصاب خوردی اش را سر آن یارو خُرد کند، جواب داد: اینا خیلی ظریف و گران و قیمتی هستند. باید دونه دونه و با احتیاط در جعبه ها چیده بشه. مثل کاری که بچه های ما دارن انجام میدن. آن یارو دید نخیر! حریف مهدی نمیشود. صبر کرد تا ساعت 10 و نیم صبح بشود. ساعت 10و نیم که شد و همه رفتند که چایی میل کنند، یارو دستور داد که وقتی همه خارج از خط هستند، درهای شیشه ای را قفل کنند تا کسی نتواند بیاید داخل! وقتی خیالش راحت شد و همه درها را قفل کردند، به چهار پنج نفری که با او آمده بودند سرش را تکان داد و دستور داد که شروع کنند. مهدی و بهبود و بقیه که در حال استراحت و چایی خوردن بودند، یهو دیدند صدای سر و صدا و تق و توق می آید. فورا همگی به طرف درهای شیشه ای دویدند. دیدند که آنها با نهایت بی رحمی و شلختگی، ده بیست تا کارتن برداشتند و بدون رعایت اصول و قواعد، هر طور که دستشان برسد، قطعات را میکَنند و همگی را با هم، مثل سیب زمینی و پیاز، روی هم ریخته و فقط کارتن ها را پر میکنند! ادامه 👇
این جنایت داشت جلوی چشمان بچه های خط آقامصطفی اتفاق می افتاد. هر چه مهدی و بهبود و بقیه، مشت و لگد به درها زدند و به درهای شیشه ای بزرگ و محکم فشار آوردند، اصلا حتی صدایشان هم به آن طرف منتقل نمیشد چه برسد به این که اثری داشته باشد. جوری جمع کردند و تهش را جارو زدند که به قول شاعر؛ بودم آن روز درین میکده از دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان از خرابات نشینان چه نشان می طلبی بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان سپس یارو به بازرسی اطلاع داد و آمدند و همه بچه ها را با مهدی و بهبود جمع و به طرف بیرون راهنمایی کردند. تا یک وقت خدایی نکرده اوضاع متشنج نشود و عمو کَری(وزیر خارجه آمریکا که برخی بزرگان کشورمان به امضایش قسم میخوردند) خاطرش آزرده نشود و زبانم لال؛ یک وقت نزند زیر برجام و یهو نزند زیر لغو بالمرّرّرّرّه همه تحریم ها! فقط همین را به استحضار برسانم که الان(در زمان نگارش این رنجنامه) آقا بهبود در اداره آب و فاضلاب مشغول است. مهدی هم در یکی از دانشگاه های پیام نور تدریس میکند و دو سه تا طرح هم برای یک جا نوشته که هنوز نه تایید و نه رد کردند. و هادی هم صبح ها در یک شرکت دانش بنیان و عصرها در ساندویچی پدر یکی از بچه های دانشگاه مشغول است و فلافل دو نون با سس خردل میدهد دست خلق الله! اما ... دنیا اگر قرار باشد برای یک عده بچه های مخلص اینقدر نامرد باشد، کاری میکند که به دیپلمات و شیخ و کراواتی هم شیرین نگذرد. چرا که یک سال بعد از اخراج بچه ها از سایت، یعنی در تاریخ 18 اردیبهشت سال 1397 یک گاوچرانِ قمارباز به نام ترامپ که به تازگی رئیس جمهور آمریکا شده بود، زد زیر میز و یک طرفه از برجام خارج شد و روایت است که حتی کاغذ معاهده را ریز ریز کرد و کاری با برخی حضرات ما کرد که نه از آن برجام، گلابی ماند و نه حتی از آن، شاخه و تَرکه تیز! انگار نه انگار. هر چه بالا و پایین رفتند و آمدند و صغری و کبری چیدند، فایده نداشت که نداشت. نه تحریمی برداشته شد. نه تهدیدی برطرف شد. این وسط ما ماندیم و پنج شهید و یک عالمه تعلیق اورانیوم و شروطی که خودمان داوطلبانه و برای اثبات آنچه حسن نیت میخواندند، آن کردیم که دانی و خواندی! بگذریم. اما این ها همه در برابر آنچه در ادامه میخوانید، تقریبا حکم مقدمه را دارد. چه در بُعد روضه و ناگواری. و چه در ابعاد ... اتفاقی افتاد که کاش نبودم و نمیدیدم و نمیشنیدم! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای درک بهتر حال بچه‌های نخبه که از سایت آقامصطفی اخراج شدند، این قطعه از برنامه ثریا را حتما ببینید. مستند داستانی اثر جدید @Mohamadrezahadadpour
❌ ️پیش‌نویس قطعنامه ضدایرانی اروپا و آمریکا، رسما به شورای حکام ارائه شد. منابع دیپلماتیک گفتند کشورهای غربی، امروز(چهارشنبه) به طور رسمی، پیش‌نویس قطعنامه‌ ضدایرانی جدیدی را به شورای حکام آژانس بین‌المللی انرژی اتمی ارائه کرده‌اند که امروز آغاز به کار می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل مستند ، امیدوارم روزی برسه که بتونم شفاف در خصوص طوفان الاقصی مستند داستانی بنویسم تا مثل این شبها هم روشنگری بشه که چه خبر بود و هم اعصابمون .... بذارید به وقتش حداقل سه چهار سال دیگه ان‌شاءالله
️گروسی: ایران مقدمات توقف افزایش ذخایر اورانیوم غنی‌شده تا ۶۰ درصد را آغاز کرده است.
بسم الله الرحمن الرحیم :.السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ.: :.:پانزدهمین نمایشواره کوچه های بنی هاشم:.: بزرگ ترین پروژه تئاتر محیطی داخل کشور در ایام فاطمیه مکان:تهران-میدان حضرت ولیعصر (عج) ابتدای بلوار کشاورز زمان:از30 آبان الی ۱۵ آذر ساعت:۱۷:۳۰ الی ۲۱:۳۰ .منتظر حضور گرم شما عزاداران حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها هستیم. "يا أمنا الحنونة أغيثينا" https://yek.link/Kuchehaye_banihashem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی بهمن 1394 غفوری که به نوعی امین حاج محسن بود و اکثر قرار و جلسات را هماهنگ میکرد، دفتری را در دانشگاه برای محسن گرفته بود تا تمام جلسات دانشگاهی و علمی در محیط دانشگاه باشد. از طرف دیگر، دو تا دفتر در خارج از محل اصلی کار محسن گرفته بود که در یکی با گروه های دانش بنیان جلسه میگذاشت و در دیگری، جلسات شعر و فلسفه علم و موضوعات جدید را برگزار میکرد. در هر کدام افراد کمی بودند که همه مطالب و محتوای جلسات را پس از برگزاری، دسته بندی و آماده میکردند. سپس محسن آن مطالب را میدید و دستورات لازم را برای هر یک صادر میکرد. محسن در محل کار اصلی‌اش که موضوعات نبردهای آینده و جنگ های پست مدرن بررسی میشد، کارگروه های مختلفی را به وجود آورده بود که پس از حدود یک دهه، با موافقت بالادستی ها هر کدام به معاونت و اداره های بزرگی تبدیل شده بودند. در اداره‌ای که محسن جهت مسائل اتمی به وجود آورده بود و شخصا مسئولیت میز آن را به عهده داشت، در ظرف کمتر از چهار سال، ده پوشه آبی که حاصل مطالعات و جانفشانی های پنج شهید والا مقام بود، با تحقیقات و مطالعات جوانانی از جنس همان شهدا، روز به روز در حال فربه‌تر شدن بود. گروه هایی که تمام هستی و زندگی خود را روی مطالعات و تحقیقات مهم ترین موضوع استراتژیک کشور گذاشته بودند. خب طبیعی است که آن اسناد و مدارک که تخت شدیدترین تدابیر حفاظتی توسط بچه ها دستنویس و آماده شده بود، در آن سالها حجم بالایی به خود اختصاص داده باشد. محسن: باید فکری به حال اسناد بکنیم. ما به دو روش میتونیم عمل کنیم؛ یا همه رو تبدیل کنیم و یا برای هرکدام کدگزاری بشود و الباقی را معدوم کنیم. نماینده بخش اسناد که عبدی نام داشت گفت: تبدیل کردن این حجم از اطلاعات به طور کلی سری، وقت و انرژی زیادی میطلبه. مخصوصا این که بعضی از اون اسناد، دستنویس هست و بعضیاش هم اینقدر محرمانه است که فقط بچه های خودتون باید تبدیلش کنند. محسن: من سالها به روش کدگزاری فکر کردم. نظرتون درباره کدگذاری چیه؟ عبدی: خب این خیلی لازم و ضروری هست اما هنوز فرمت مشخصی به ما در خصوص روش کدگزاری ابلاغ نشده. محسن اندکی در هم فرو رفت و خیلی جدی گفت: شما که مسئول و نماینده دایره اسنادی، در خصوص کار تخصصی خودت منتظر ابلاغیه کی هستی؟ عبدی: ماجرا به همین سادگی که شما میفرمایید نیست! محسن جدی تر و بلکه با اندکی اخم گفت: من هیچ چیزو تو زندگیم ساده نمیگیرم! چه برسه به موضوع به این مهمی! عبدی: قصد جسارت نداشتم دکتر. به هر حال ما هم محدودیت های خودمونو داریم. محسن دید نخیر! با لیدر روبرو نیست. با یک مدیرِ کارمندِ معمولی و بی انگیزه مواجه است. رک و راست گفت: من اگه میخواستم به محدودیت فکر کنم و دست و بال خودمو و این بچه ها را ببندم، الان دستمون با یه اقیانوس اسناد و مدارک بی‌نظیر پُر نبود. به هر حال. من انتظار دارم هر چه زودتر فکری به حال این اسناد بکنید. ما محتوای اسناد رو برای خودمون کدگذاری میکنیم. شما هم اگر دلتون سوخت و احساس وظیفه کردید، همین کارو بکنید. من دیگه مسئولیتی به عهده نمیگیرم. عبدی که از رو نمیرفت و در خیال خامش خودش و محسن را دو تا مدیر عادی میدید، گلویی صاف کرد و دست به یقیه اش زد و مرتب تر نشست و گفت: من کارو خودمو بلدم دکتر. فوقش میبرم جایی که عقل جن هم بهش نرسه. این که واسه من کاری نداره. شما بهتره به فکر پاسخ دادن به این سوال باشید که بعد از این همه سال، که به قول خودتون از یه پوشه آبی ساده و پنجاه شصت برگی در سال 1385 شروع شده، تا حالا که اون تک پوشه آبی تبدیل شد به 10 تا پوشه و الانم به یه اقیانوس شبیه شده، چرا از اولش یه فکر جدی به حالش نکردید و یه رویه درست و معقول براش لحاظ نکردید؟! محسن که دیگر داشت حالش به هم میخورد از آن همه غرور و حرف غیرمنطقی، از سر جا بلند شد و همین طور که به طرف در میرفت، گفت: اولا من نباید به شما پاسخ بدم. ثانیا من کارم پژوهش و مدیریت نبردهای آینده است. دفتر و دستک شما را راه انداختن و ماهانه حقوق قابل توجهی به شما و همکارانتون اختصاص میدن که فکری به حال چرک نویس های ما بکنید. نه این که الان بشینی اینجا و ادای مدعی العموم دربیاری! این را که گفت، در را باز کرد و سپس رو به پنجره حرکت کرد و همان طور که پشتش به طرف عبدی بود گفت: مشرّف! (یعنی بفرما بیرون که دیگه حوصه ات ندارم.) عبدی که بدجور از حرفهای نقطه‌زن محسن خورده بود، بدون هیچ حرف اضافه، بلند شد و بدون خدافظی، اتاق محسن را ترک کرد. چند لحظه بعد، غفوری در زد و وارد شد. دید محسن رو به پنجره است. آن حالت را خوب میشناخت. میدانست که حال محسن از یک چیز و یا یک فرد نچسب گرفته. یک لیوان آب ریخت و به طرف محسن رفت و گفت: حاجی بگم امروز عصر...؟ ادامه👇
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که محسن گفت: نه ... غفوری گوش کن ببین چی میگم! غفوری: جانم! امر بفرما! محسن: چند تا اداره داریم؟ غفوری: 12 تا محسن: چند تا گروه داریم؟ غفوری: 42 تا محسن: نامه بزن و به همه ابلاغ کن که هر بخشی، هم اسنادش رو تبدیل کنه و هم کدنویسی کنه. غفوری: حاجی هنوز خیلی از بخش ها کدنویسی ندارن! محسن با عصبانیت: میفهمی چی داری میگی؟ مگه من پارسال دستورشو ندادم؟! غفوری: چرا. حق با شماست. اما نشد. بچه ها دل نمیدن به این کار. حس میکنن وقتشون تلف میشه. آخه بیچاره ها راست میگن. موندن چیکار کنن؟ وقتشونو بذارن رو کدنویسی یا بذارن رو طرح و برنامه ابلاغی که شما هر فصل، از هر گروه مطالبه میکنی؟ محسن دقایقی سکوت کرد. بعد از چند لحظه گفت: بگو یه گروه کدنویسی بیاد و ... غفوری: حاجی حتی فکرشم نکن. هماهنگ کردنش خیلی سخته. اینا رو دم در راه نمیدن. محسن خیلی جدی گفت: بیخود! هر کس مخالفت کرد، بگو تا خودم نامه بزنم و از فردا نتونه وارد مجموعه بشه. من اینجا فکر چی باشم؟ فکر این باشم که با سرعت به طرف جلو برم یا به فکر این که رد پا از خودم و بچه هام نذارم؟ یا این که هر پیش نویس و چرک نویسی داریم، بذاریم تو پاکت نامه و بفرستیم تا مرکز اسناد حلوا حلواش کنه؟! چیکار کنم من؟ بفهم غفوری! غفوری لبخند زد و گفت: من که هماهنگم. حَلَّم. از ما بهترون... محسن: چاره ای نیست. میبینم روزی که یهو این عبدی نامه میزنه و پاراف وزیر هم میگیره و میاد اینجا و دار و ندارمونو به اسم ضرورت حفظ اسناد بار میکنه و میبره و من و تو باید سماق بِمِکیم. غفوری نفس عمیقی کشید و گفت: بذار به سبک خودم حلش کنم. محسن: ینی چی؟ غفوری: شما قبول کن که کسی نیاد و گروه کدنویس نیاریم اما در عوض من قول شرف میدم که فشار بیارم رو گروهامون و تا حداکثر سه ماه دیگه، همه اسناد تبدیل و کدگذاری بشن. محسن نگاه عمیقی به غفوری کرد و گفت: از هر گروه فقط یک نفر. نفرشم خودم تعیین میکنم. غفوری: خاطر جمع. دو ساعت اذان ظهر میگن. میتونید تا ظهر اسامی رو به من بدید تا عصر برم بالا سرشون و تک به تک خفتشون کنم؟ محسن: ببینیم و تعریف کنیم. محسن لیست 42 نفره را داد به غفوری. غفوری هم در ظرف کمتر از سه روز، 42 نفرشان را دید و ابلاغ دستور کرد و آنها هم کارشان را شروع کردند. حدود دو ماه گذشت. یعنی کمتر از مدتی که غفوری از محسن وقت گرفته بود. همه اسناد، چیزی حدود 55 هزار صفحه و بالغ بر 183 لوح فشرده، با دقیق ترین تکنیک رمزنگاری، کدنویسی و تبدیل شد. محسن آن 42 نفر را شخصا تشویق کرد اما سر و صدایش را درنیاوردند. بین خودشان و تک به تک تشویقشان کرد و شتر دیدی ندیدی. تا این که سر و کله نامه عبدی و پاراف وزیر پیدا شد و قرار شد که اسناد را گروه به گروه، تحویل تیم عبدی بدهند. بالاخره تا اوایل تیرماه 1395 تمامی اسناد به عبدی داده شد و غفوری بابت همه آن اوراق به طور کلی سری، با حضور نهادهای نظارتی، رسید رسمی گرفت و به امضای همه نهادهای نظارتی درآمد. وقتی غفوری صورتجلسه را جلوی محسن گذاشت، محسن آن را با دقت نگاه کرد و همه امضاها را دید. سپس فقط یک جمله گفت. که غفوری آن لحظه چون اینقدر خوشحال بود که کارش را درست انجام داده، متوجه منظور دقیق محسن نشد. اما محسن حرفش را زد. گفت: «بردند اما خدا گواهه که اشتباه کردند که بردند. هیچ جا امن تر از اینجا برای اون اسناد نیست.» غفوری در حالی که شربت برای محسن ریخته بود و آن را به محسن داد، گفت: نگران نباش. خدا بزرگه. محسن دید حتی غفوری هم درک نمیکند که او چه حالی دارد. گفت: من از لحظه ای که دو قطره خون از دماغ اردشیر اومده بود و مسعود یه پوشه آبی از کنار جنازه اردشیر پیدا کرد، با این اسناد بزرگ و الان هم پیر شدم. دست به دست چرخید و از اردشیر به مسعود و از مسعود به مجید و از مجید به داریوش و از داریوش به مصطفی رسید و شد 10 تا پوشه آبی، تا الان که شده 55 هزار صفحه سند و مدرک! خون ها ریخته شده و خانواده ها عزادار شدن و دلها کباب شده. خدا رحممون کنه. فقط خدا رحممون کنه! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا امشب و فرداشب، همان روضه عظمی را که گفتم شهادت همه بچه های اتمی در برابرش حکم مقدمه را دارد، در مستند داستانی خواهید خواند. از شما خواهشمندم با دقت مطالعه کنید اما سوال نپرسید. چون فقط همینقدر می‌توان درباره آن حرف زد.
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی از وقتی محسن با انتقال اسناد بخاطر فوق حساس بودن اطلاعات آنها مخالفت کرده بود، در مرکز اسناد دعوا بود. چند گروه شده بودند. عده ای با پذیرش مسئولیت مخالفت کرده بودند و معتقد بودند که نباید اسناد را تحویل گرفت و جابجا کرد. عده دیگر معتقد بودند که باید اسناد جابجا شود چرا که تمرکز اطلاعات به طور کلی سری در یک نقطه، علاوه بر این که آن اسناد را در مهاطره قرار میدهد، جان دانشمندان و کارکنان آن بخش ها را هم مورد تهدید جدی قرار میدهد. یعنی ممکن است شرایطی پیش بیاید که هم اسناد را نداشته باشیم و هم افراد را! خب این خیلی بدتر است. عده دیگر هم قبول داشتند که باید اسناد جابجا شود، حتی قبول داشتند که تمرکز اسناد و افراد نباید در یک نقطه انجام باشد، اما با پذیرش مسئولیت از طرف مرکز اسناد مخالفت جدی داشتند. تا این که قرار شد استعلام کنند و نظرات مراکز مسئول را جویا شوند. دو سه ماه طول کشید. محسن در همان سه ماه موفق شد که اسناد را تبدیل و کدگزاری کند. اما پس از سه ماه، هنوز کسی اطلاع دقیق ندارد که این ایده از کجا آمد که اسناد را باید به یک نقطه به روش عادی سازی منتقل کرد و باید حواسمان باشد که از هرگونه حساسیت پرهیز کنیم تا مبادا دوست و دشمن به آن حساس شود. یکی از بچه های عبدی که مسئول بازرگانی بود، گشت و گشت تا یک کارخانه داخلی ساختِ گاوصندوق های بزرگ را پیدا کرد. همین کار دو هفته زمان برد. با او وارد قرارداد شدند. حتی برای این که او حساس نشود، مسئول بازرگانی عبدی که کامکار نام داشت، ده نفر را مامور کرد که در روزهای خاص، بروند و هر کدام تعدادی گاوصندوق سنگین و بزرگ سفارش بدهند. تا این که حدودا چهل عدد گاوصندوق خریداری شد. کامکار که انسان متعهد و حواس جمعی بود، یک نفر را مسئول تعیین مکان موردنظر کرد. او هم مکان را در حاشیه تهران تشخیص داد و لوکیشن دقیق را از طریق اتوماسیون و به طور محرمانه به شخص کامکار اطلاع داد. وقتی همه این امور ردیف شد، کامکار به یک شخص دیگر، سپرد که به تعداد لازم و در شیفت های هشت ساعته، مامور آشنا به انبارداری شناسایی و معرفی کند. نهایتا شش نفر معرفی شدند که هر کدام باید به مدت هشت ساعت کشیک میدادند. دیدند اینطور سخت است و ممکن است که خستگی و طولانی و تکراری بودن شیفت ها سبب عدم دقت در کار شود، کامکار به آنها مجوز و اعتبار لازم را داد که هر از 24 ساعت نوبت به شیفت افراد به صورت گردشی برسد. یعنی 12 نفر استخدام شدند که نه تنها خبر نداشتند در آن انبار چه خبر است بلکه همدیگر را هم نمیشناختند و بین آنها رابطه کاملا عادی و کاری حاکم بود. وقتی همه این مقدمات چیده شد، به مرور و در طول یک هفته، تدریجا اسناد به آن انبار منتقل شد و در گاوصندوق های بزرگ و رمزدار که از قبل در سیلوی مرکزی آن چیده شده بود، گذاشته شد. 〽️ چند ماه گذشت... غفوری برای سومین بار پدر شد و خدا در دلش دختردار بودن را نگذاشت. بچه اش در آن تاریخ حدودا هشت نه ماهه بود و اینقدر شیرین و خوشمزه برخی حروف و صداها را میگفت که غفوری برای این که به محسن هم نشان بدهد، گاهی صدای دخترش را ضبط میکرد. محسن هم البته اینقدر از بچه و نوزاد خوشش می آمد که وقتی صدای دختر غفوری را میشنید، برای لحظاتی از آن محیط کنده میشد و ذوق و دعای خیر میکرد. یک روز محسن بعد از یک تماس طولانی که با مقامات داشت، به غفوری گفت: همه بچه های خط آقامصطفی که از کار بیکار شدند را جمع و جور کن. غفوری: حاجی الان در تامین منابع برای حقوق بچه های خودمون هم موندیم. شما هم که ماشالله کم منتقد و دشمن ندارید. میخوای یه بلوای دیگه راه بیفته؟ محسن: برنامم برای اینجا نیست. با اون بچه ها کار دارم. اونا ظرفیت عظیمی هستند که الان پراکنده شدند و معلوم نیست اصلا کجا هستند؟ غفوری: میتونم بپرسم برنامه ات برای اونا چیه؟ محسن: ما شرکت های وابسته ... غفوری: حاجی تو رو قرآن دیگه اسم قرارداد با شرکت وابسته و راه اندازی شرکت های اقماری دور و بر خودمون نیار. الان اینقدر یه عده حساس شدند که میترسم به شما اتهامات اقتصادی وارد کنند. محسن: من از اتهام علیه خودم نمیترسم. از این میترسم که کار زمین بمونه. از این میترسم که خارجیا دست به کار بشن و همون بچه ها را پیدا کنن و نامه فدایت شوم بفرستن و دیگه دستمون بهشون نرسه. غفوری: چشم. چشم حاجی. به خدا دغدغه منم هست اما میدونم که مخالفت میشه و دوباره بعضیا شروع میکنن و شر درست میکنن. اما چشم. میگم پیداشون کنن. ادامه 👇
〽️دو ماه بعد... این چشم گفتن و پیگیری غفوری، نتیجه نداد. چرا که دو ماه بعد، به محسن مراجعه کرد و گفت: من همه تلاشمو کردم اما لیست و اسامی و مشخصات و اطلاعات اون بچه ها رو به ما ندادند. برخودشون هم خیلی بد بود. حتی به مکاتبات هم پاسخ ندادند. محسن خیلی ناراحت شد. رو به غفوری گفت: هر طور شده پیداشون کن. اینا سرمایه های ما هستند. سرمایه اصلی ما، نیروی انسانی وفادار و نخبه است. غفوری: تلاشمو میکنم اما نمیدونم نتیجه بده یا نه؟ راستی، آقاحامد(محافظ حاج محسن) اومده. گفت با شما کار خصوصی داره. محسن: باشه. بگو بیاد داخل. غفوری: چشم. شما با من کاری نداری؟ اگه اجازه بدید، دخترمو باید ببرم دکتر. محسن: خیر پیش. به حامد بگو بیاد داخل! غفوری رفت و حامد آمد. سلام کرد و نشست. وقتی محسن کارش با سیستمش تمام شد، حامد برای محسن چایی ریخت و شروع به حرف زدن کرد. -به ما اطلاع دادند که بعلت تقویت تهدیدات، باید اعضای تیم حفاظت از شما بیشتر بشن. بهشون گفتم که دکتر راضی نیست و اجازه نمیده. ولی ابلاغ کردند. گفتم همین الان بهتون اطلاع بدم. -ینی از سه نفر قراره بیشتر بشید؟ -بله. گفتن شش نفر. -شش نفر؟! مگه چه خبره؟! بیست ساله که دارن میگن اسمت تو لیست تروره. ما بیست ساله که با دو سه نفر کارمون انجام شده. چرا میخوان بیشترش کنن؟ -من از لطف شما به تیممون همیشه تعریف کردم. الان هم چاره ای نداریم. میدونم که معذب هستید. اما اجازه بدید تا هماهنگ کنم. -اگه تو اینجوری صلاح میدونی، من حرفی ندارم. اما بنظرم نیاز نیست. من که برنامه هام مشخصه. مسیرهایی هم که میرم مشخصه. این که دیگه چیز خاصی نیست که دو برابر محافظ بخواد. -همینا خودش دردسر آفرینه. میدونم که زیاد بودن عده ما شما رو اذیت میکنه، اما جوری میچینم که کاری به شما نداشته باشن. -خودت. هر کاری دارم با خودت باشه. -حتما. خیالتون آسوده. ادامه 👇
〽️ پنجم بهمن ماه 1396 محسن و معاونینش در جلسه بودند که متوجه شلوغ شدن اداره شدند. نه از آن جنس شلوغی هایی که بگیر و ببند بشود و یا مخلّ نظم باشد. محسن در جلسه بود که غفوری آمد و درِ گوش محسن گفت: حاجی یه مسئله فوری پیش اومده که باید تشریف بیارید! محسن آرام پرسید: چی شده؟ غفوری گفت: به منم نگفتند. محسن پرسید: کیا؟ غفوری: بچه های بالا! محسن جلسه را چند دقیقه بعد تمام کرد و وقتی همه معاونین رفتند، چهار نفر وارد دفتر محسن شدند. با محسن سلام و حال و احوال کردند و نشستند. محسن بعضی از آنها را دورادور میشناخت. وقتی غفوری و بقیه رفتند، در بستند و شروع به صحبت کردند. -جناب دکتر! شما اسناد را به بچه های آقای عبدی تحویل دادید؟ -خیر. خودشون اومدند بردند. -ینی چی خودشون اومدند بردند؟ مگه حکم نداشتند؟ -پس اگر حکم داشتند، چرا میگید شما تحویل دادید؟ بنظرتون اسناد به اون مهمی، چیزی هست که من بتونم بدم و ببرن؟! -قصد جسارت نداشتم. پس با هماهنگی بوده. شما دیگه به اون اسناد مراجعه نداشتید؟ -چیزی شده؟ -جسارتا لطفا جواب سوالمو بدید تا بعدش خدمتتون عرض کنیم. بازم از این که فوری و بدون مقدمه رفتیم سراغ اصل بحث عذرخواهی میکنیم. -نه. من مراجعه نداشتم. وقتی من نخوام و مراجعه نکنم، قطعا بچه هامم مراجعه نداشتند. -شما از مکان اسناد اطلاع داشتید؟ یا مثلا کسی هست که از دفترتون اطلاع داشته باشه؟ -نه. مگه بچه های عبدی به کسی حرفی میزنن؟ ثانیا ما کی تا حالا دستمون به اسناد قبلی رسیده که این دومیش باشه؟ -درسته. حق با شماست. این را که گفتند، همگی ساکت شدند. هم محسن، و هم آن چهار نفر. محسن دلش شور افتاد. مثل کسی که نگران جگرگوشه هایش باشد. پرسید: برادر اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمیزنید؟ ابتدا آنها به هم نگاه کردند. سپس یکی از آنها که مُسن‌تر بود، لب وا کرد و حرفهایی زد که قلب محسن... [حقیقتشو بخواید، بچه های عبدی، اسناد را بار میکنن و به منطقه ای در حومه تهران میبرند. از قبل، تجهیز کرده بودند و همه چی مرتب و حساب شده، کل اسناد رو در گاوصندوق های بزرگ میچینند. دودا دو سال پیش ... خب این مدت 12 یا 13 نفر مامور بودند که از اونجا مراقبت کنند. خبر نداشتند چه خبره اما حواسشون به همه چیز بود. تا این که صبح 29 دی ماه، ینی کمتر از یک هفته پیش، کسایی که شیفت ساعت 7 صبح بودند، با وحشت و اضطراب تماس گرفتند و اعلام وضعیت قرمز کردند. وقتی بچه های ما به اونجا اعزام میشن، متوجه میشن که شب گذشته، ینی 28 دی، همه دوربین ها از کار افتاده و برق قطع شده و در همه گاوصندوق ها باز شده و همه اسناد به سرقت رفته!] محسن تا این را شنید، دستش را گذاشت روی قلبش. اولین بار بود که محسن دستش را گذاشت روی قلبش. از بس به او فشار آمد. در حالی که عرق کرده بود، پرسید: همه اسناد را بردند؟ جواب داد: بله متاسفانه! همه اسناد. محسن که داشت قبلش فشرده میشد پرسید: مامورای شما چیکار کردند؟ جواب داد: متاسفانه سر هر دو مامور ما را با سیم های مخصوص از تن جدا کردند و جنازه هاشونو گذاشتند وسط سوله. محسن دیگر نتوانست درست بنشیند. آنها هم متوجه حال بد محسن شدند. همگی ناراحت بودند. یکی از آنها برای محسن آب ریخت و لیوان را به محسن داد. محسن قبل از این که آب را بنوشد، پرسید: کجا بوده؟ منظورم اسناده. کدوم منطقه بوده؟ جواب داد: شورآباد! محسن تا اسم شورآباد را شنید، لیوان را نخورده، زمین گذاشت. چهره هر پنج شهید از جلوی چشمانش رد شد... اردشیر ... مسعود ... مجید ... داریوش ... مصطفی... عکس ده تا پوشه آبی از جلوی چشمانش رد شدند ... پوشه اول ... پوشه دوم ... پوشه دهم ... حتی برای لحظاتی، عکس و چهره بچه های خط آقامصطفی از جلوی چشمانش رد شد... آن همه سند ... آن همه اطلاعات فوق گرانقیمت ... آن همه زحمات و ایثار و از خودگذشتگی ... یک شبه ... با دو تا شهید سر جُدا ... در حومه تهران... در شورآباد ... وااااااااای ... انا لله و انا الیه راجعون!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
متوجه شدم که وقتی تلفن همراهم را با خودم تو اتاق نمیبرم، زودتر و بهتر مینویسم. وقتی با خودم سر سجاده نمیبرم، راحت تر نماز میخونم. وقتی در جلسات نمیبرم، تمرکزم بیشتره و وقتی موقع گفتگو با خانوادم و یا دیگران، سرم تو گوشیم نیست، بیشتر احترامشان حفظ میشه. لازم داریم که بعضی ساعت ها گوشی از ما دور باشه. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1732238856874518093