#نکات_اخلاقی
💠 اشتباه بزرگ روحانیون
🔹ما معممان و روحانیون در طول تاریخ، در تخطئه خودمان، به اشتباهات بزرگی دچار شدیم. ما خیال کردیم با طرد و نفی و دعوا و احیانا تکفیر، میتوان ریشه یک فکر غلط را از جامعه کند؛ در حالی که این خطاست.
🔸چرا فرق ضاله، ایدههای غلط و بیمبنایشان، همچنان در مغزهای خیلی از مردم ماند و هنوز هم هست؟ علت این است که با آنها برخورد خوب و منطقی و #استدلالی نشد. برخورد چماقی شد. امروز، دیگر بس است.
🔹 این برخورد التقاطی، در جامعه ما هست؛ اما جوابش، چماق و دعوا و نفی و انکار و تکفیر و... تفسیق نیست، جوابش کار درست است.
📚 برگرفته از فرمایشات مقام معظم رهبری در دیدار با روحانیان زنجان، ۱۳۶۴/۸/۲۹؛ به نقل از کتاب حوزه و روحانیت در آینه رهنمودهای مقام معظم رهبری، ج ۲، ص۱۳۴
👈 این کلام حضرت آقا را داشته باشید تا شبهای ماه رمضان با انتشار #مممحد۳ از یک زاویه بدیع با هم گفتگو کنیم😊
♦️جزئیات بازداشت یک اسرائیلی به اتهام جاسوسی برای ایران
🔹اداره امنیت داخلی رژیم اسرائیل، شینبت و پلیس این کشور روز پنجشنبه ۲۷ فوریه اعلام کردند که یک اسرائیلی ساکن شهر بتاح تکفا را به ظن جاسوسی برای ایران دستگیر کردهاند و کیفرخواستی علیه او در دادگاه منطقهای لود به اتهام تماس با یک مامور خارجی تنظیم شده است.
🔹پلیس تلآویو هویت این فرد را "دانیل کیتوف" ۲۶ ساله اعلام کرده و گفته پس از تحقیقات مشخص شده که او ماهها با یک نهاد ایرانی در تماس بوده و از اطراف شهرهای بتاح تکفا و روش هاعین در قبال دریافت پول عکسبرداری کرده است.
🔹همچنین از او خواسته شده تا از خانه رونن بار، رییس شینبت و نیز پایگاههای نظامی عکسبرداری کند و خودش نیز پیشنهاد داده بوده تا از خانه بنیگانتس وزیر دفاع سابق نیز عکس بگیرد اما این کار را انجام نداده است.
🔹بر اساس تحقیقات انجامشده از این فرد پرسیده شده که آیا هیچیک از خلبانان نیروی هوایی اسرائیل را میشناسد یا نه. همچنین مشخص شده که فرد مظنون میدانسته که با یک نهاد ایرانی در حال تماس و صحبت است.
رفقا
بزرگان
اساتید
بزرگواران
آیا بنده وکیلم
که یک رمان ۳۰ قسمتی
در این شبهای ماه مبارک رمضان
با توکل بر خدا
و عنایات خاصه امام عصر ارواحنا فداه
منتشر کنم؟
آیا وکیلم ؟ 😊🙈
اگه ی کم چالشی بود و ذهن مبارکتان را در یک سری باورهای تقلیدی به چالش کشید، دهان مبارکمان را سرویس نمیکنید؟
قول میدید صبور باشید و فکر کنید و زود از کوره در نرید؟
✔️ چند نکته مهم درخصوص مستند داستانی #مممحمد۳
۱. به هیچ وجه ذخیره و یا کپی و منتشر نکنید. راضی نیستم.
۲. قرار است کمی فکر کنیم و در بعضی موضوعات به چالش بیفتیم.
۳. اگر کسی اشخاص و افراد حاضر در رمان را میشناسد، حق ندارد به کسی بگوید و رازنگهدار باشید.
۴. هر کس حوزوی و یا دانشجوی فلسفه و یا ادیان و مذاهب و یا الهیات است و یا علاقمند به این مباحث میباشد، حتما یک بار هم که شده این داستانرا مطالعه کند.
۵. این رمان، مانند دیگر مستندات داستانی، کاملا واقعی است و از شخصیتهای مختلف آن اجازه گرفتم. انشاءالله روح سه بزرگواری که در طول این سالها مرحوم شدند، با اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور باشد.
مستند داستانی #مممحمد۳
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_اول
👈[پسر نمیتواند خود را پیدا کند مگر اینکه از سایهی پدر بیرون بیاید و به شخصیت خود شکل دهد. زیگموند فروید]
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
مثل الان نبود که همه درگیر فضای مجازی شده باشند و حداکثر نهایت عرض ادبشان به دو سه شب منتهی به تاسوعا و عاشورا باشد. همه یادشان هست که دهه شصت و هفتاد و هشتاد و تا حدودی هم دهه نود، همه شهرها علیالخصوص شهرهایی که هنوز درگیر مدرنیته نشده بودند، دهه محرم در آنجاها قیامت به پا میشد. مثل روز حشر که جایجای زمین دهان باز میکند و اموات بلند میشوند و همگی به طرفی حرکت میکنند، دهه محرم از همان شب اول، سیل جمعیت در تکیهها و هیئات و مساجد و دستهها بهطرف مغناطیس حسینی در جوشوخروش بود و هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشد، این جوشوخروش و حرارت، به اعلی درجه خودش میرسید.
آن سال، یعنی سال 1384، حاج عبدالرسول، یا همان اوستا رسولِ جوشکارِ بابای محمد، با حدوداً هفتاد سال سن، با همان پایی که سی سال میلَنگاند و چشمانی که از دوران نوجوانیاش به خاطر برقِ جوشکاری قرمز شده بود و حتی سیاهی یکی از چشمانش به خاطر شدت آسیبهای کاری اصلاً پیدا نبود، با دستان پر از پینه و خسته، وسط دسته عزاداری، در هوای سر و سوزِ زمستان، گاریِ موتور برق را با زحمت به طرف جلو حرکت میداد.
در دستگاه امام حسین علیهالسلام همه سرکار خودشان هستند. نوحهخوان نوحه میخواند و سخنران، وعظ و خطابه میگوید. سینهزن، سینه میزند و علمدار، علم به دوش میکشد. حتی حساب کسانی که چایی دم میکنند و قندانها را پر میکنند، از حساب سقّاها جداست و مثلاً چایی دم کن و سقّا در کارِ راننده حاجآقا و مداح و یا در تعیین پاکت روضه و سایرین دخالت نمیکند و بالعکس.
اوستا رسول چون هم جوشکار بود و هم عمرش را با برق و موتوربرق و سیم و این چیزها سپری کرده بود، در اولِ دسته زنجیرزنی و سینهزنان محله اَسفریزِ جهرم، در کل دهه محرم با یکی از دوستانش که از قضا او هم اسمش رسول بود و از زور بازو اما از سادهدلی خاصی برخوردار بود، گاریِ سنگینِ موتوربرق را حرکت میدادند. آن موتوربرق، برق کل دسته عزاداری محله اسفریز را تأمین میکرد. یک سیم ضخیم و شاید صدمتری از موتوربرق، تا آخرین بلندگو و روشنایی دسته سینهزنی کشیده شده بود.
اوستا رسول باید حواسش میبود که هم گاری را به جلو حرکت بدهند و هم سرعتشان متعادل و متناسب با حرکت دسته باشد و هم این که آن سیم در دستوپای مردم گیر نکند. ازآنجاکه گرفتن سیم و از زمین بلندکردن آن موردعلاقه کودکان و نوجوانان نبود و از طرفی هم بزرگترها آن کار را چندان در شأن خودشان نمیدیدند و همه ترجیح میدادند که یا سینهزن باشند و یا زنجیرزن، اوستا رسول مرتب حواسش به پشت سرش بود که سیم روی زمین باشد و از زمین فاصله نگیرد و درعینحال، فشارِ کشیدنِ سیم از طرف گاری بلندگوها زیاد نشود که سیم را از موتوربرق جدا کند و برق کل هیئت عزاداری قطع شود. بهمحض این که سیم از زمین فاصله میگرفت، اگر کسی نبود که آن را بگیرد و در حدفاصل موتوربرق و دسته زنجیرزن بایستد و مراقب باشد، ممکن بود به مردم آسیب برسد و در آن تاریکی حواسشان نباشد و زمین بخورند.
رسم این بود که ابتدا دسته بزرگ زنجیرزنی راه میافتاد. شاید سیصد چهارصد نفر نوجوان و جوان دهه پنجاهی و شصتی و هفتادی، در دو خط موازی هم میایستادند و همگی با پیراهن مشکیِ یکدست، مرتب زنجیر میزدند. البته بودند بعضیها که بازوهای بزرگی داشتند و توصیههای دلسوزانه بزرگترها را قبول نمیکردند و با آستین رکابی زنجیر میزدند. بگذریم. سپس آقایان امیرزاده و خدامی و مجیدی که امامحسینیهای اسفریز بودند، به کمک سه چهار نفر از جوانان دیگر که به مداحی علاقه داشتند و اثبات شده بودند، فوراً اقدام به تشکیل دستههای سینهزنی میکردند و مثلاً ده تا دسته هفتاد هشتادنفری تشکیل میشد و نوحههای خودشان را یکی دو مرتبه در امامزاده تمرین میکردند و وقتی خوب در ذهنشان جا میگرفت، راه میافتادند و از امامزاده بهطرف مقصد که معمولاً مساجد و تکیههای محلههای اطراف بود حرکت میکردند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
یادش به خیر... ابتدا ریز و تندتند، سینه میزدند و میگفتند:
ای بنیهاشم، آه و واویــلا رفتــه از دستــم، لالـۀ لیــلا
سپس دستها را بالا میآوردند و نگه میداشتند و میگفتند:
گشتــه پیـش چشــمِ بـــابـا جســم اکبــــر «اربــاً اربا»
و در آخر، دو دست را که بالا بود، محکم به سینهها میزدند و سه مرتبه در حین سینهزدن سنگین، فریاد میزدند:
««واعلیّا واعلیّا»»
آن شب...
از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمیدید، مدام پشت سرش را نگاه میکرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمیکند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمیکنند.
در اینطور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم میرسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگانلنگان بهطرف عقب رفت. تا به نقطهای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همانطور جوشخورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمیآمد، به زانویش گرفت و اندکی بهسختی دولا شد و میخواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.
همانطور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همانطور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و میخواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یکلحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش. اما اینقدر اوستا از دست محمد دلخور و یک جورایی ناامید بود که آن لحظه، در جواب سلام محمد، فقط سرش را تکان داد و زیر لب «علیک سلام» شُلی گفت و بهطرف موتوربرق حرکت کرد.
از وقتی متوجه برگشتن محمد شد و سانت به سانت با هم از زمین بلند شدند و کمر راست کردند و سپس اوستا بهطرف موتوربرق رفت، دیگر پشت سرش را نگاه نکرد که نکرد. شاید آن شب، باتوجهبه ازدحام سینهزنان و دستههای عزاداری محلههای دیگر، تا وقتی به امامزاده برگشتند، سه چهار ساعت طول کشید. کلّ آن سه چهار ساعت، پدر اصلاً برنگشت و نه به سیم نگاه کرد و نه به محمد که کل آن شب را فقط سیم موتوربرق هیئت را گرفته بود!
محمد که میدانست چقدررررر ناامید کردن پدر با حرفهای سنگین و دلخراش سخت است و آن پیرمرد هفتادساله حقش نبود که در سه سال گذشته، از تنها پسرش که ناسلامتی حوزوی است و نان و لقمه امامزمان را خورده، آن حرکات و آن حرفها را ببیند و بشنود، از لحظهای که پدرش سیم به دستش داد تا آخر مراسم، یکریز اشک ریخت و غصه خورد. حتی یک جاهایی که کسی حواسش به او نبود، آرامآرام بهصورت و لب و دهان خودش میزد. از بیرون صدای نوحه و عزاداری و موتوربرق و مداح و طبل و سِنج میآمد؛ اما از درون محمد، صدای کتککاری و جر و دعوا و زدوخورد به گوش محمد میرسید.
محمد آن شب، پشت سر پدرش، اینقدر وجدانش را زیر مُشت و لگد بُرد که دیگر یادش رفت خانه از کدام طرف است. تا یکی دو ساعت بعد از مراسم و شب علیاکبر امام حسین و نوحه و سینهزنی و زدوخورد و جنگ و دعوای درونی، محمد متوجه شد که از خانه کلی فاصله گرفته و باید یک ساعت مسیر را پیادهروی کند.
حرکت کرد و همینطور که ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، بهطرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و میخواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.
آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد... البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...
اما...
چرا؟ مگر چه شده بود؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour