eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
104.5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
742 ویدیو
129 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی هاجر به هوش آمد، دید در تختی نزدیکِ تحت منصور دراز کشیده. فورا دلشوره نیلوفر را گرفت. تا آمد از سر جایش تکان بخورد، دید سِرم در دستش هست و کنار تختش، یک پرستار، نیلوفر را در آغوشش خوابانده است. نگاهی به تخت منصور انداخت. دید منصور چشمانش باز هست. از دیدن هاجر خوشحال شد و گفت: «به هوش اومدی! استراحت کن تا سِرُمت تموم بشه.» پرستار که دید هاجر دوست دارد با منصور حرف بزند، همان‌طور که نیلوفر در آغوشش خواب بود، از سرجایش بلند شد و رفت تا در راهروی بیمارستان دور بزند. هاجر فرصت را غنیمت شمرد و به منصور گفت: «حالا چی میشه؟ باید چی‌کار کنیم؟» منصور با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم. دکترا گفتن خیلی نباید به خودت فشار بیاری. میگن اگه درد و مرض جدیدی بیاد سراغم، دیگه به این راحتی خوب نمیشم.» هاجر دوباره با استرس پرسید: «دیگه چی؟ دیگه چی گفتن؟» منصور با ناراحتی گفت: «گفتن باید مراقب باشم که تو مریض نشی! باید از هم فاصله بگیریم.» هاجر که هیچ دانشی درباره ایدز نداشت و سطح سوادش در همان دوم سوم راهنمایی مانده بود، پرسید: «اگه پیش هم باشیم، تو مریض‌تر میشی؟» منصور گفت: «نمی‌دونم. نه. تو مریض میشی. هاجر من دلم نمیخواد تو مریض بشی.» هاجر اصلا مغزش کار نمی‌کرد. فقط در یکی دو تا برنامه تلوزیونی دیده بود که درباره ایدز حرف زدند و گفتند خیلی خطرناک است. همین. و دیگر هیچ چیز درباره آن نمی‌دانست. در همان حال و هوا بود و داشت غصه می‌خورد که پرستار با نیلوفر و یک کاغذ در دست آمد. لبخندی به لب داشت. وقتی نیلوفر را به هاجر داد، نیلوفر باخنده و سلام و علیک کودکانه به آغوشهاجر رفت، پرستار رو به هاجر گفت: «وقتی تو بی‌هوش بودی، خانم دکتر اومد بالای سرت و شرایطتت و نبض و قلبت سنجید. کاش با این شرایطتت اینجا نمیومدی!» @Mohamadrezahadadpour هاجر با تعجب پرسید: «کدوم شرایطم؟ من که چیزیم نیست!» پرستار با لبخند و تعجب پرسید: «مگه خبر نداری که بارداری؟!» هاجر رنگش پرید و گفت: «نه! نیستم. خانم دکتر گفت؟» پرستار گفت: «آره دیگه. گفت به احتمال قوی حامله است. تبریک میگم!» هاجر نگاهی به منصور انداخت. منصور هم گیج شده بود و فکرش را نمیکرد که هاجر دوباره حامله باشد، نگاهش از هاجر گرفت و به سقف زل زد. دنیا روی سرِ هاجر آوار شد. سر و صورتش را زیر ملافه سفید بیمارستان بُرد و به حال خودش زار زد. دو سه روز گذشت. منصور از بیمارستان مرخص شد. قبل از این که از بیمارستان بروند، منصور هاجر را گوشه اتاقی که بستری بود نگه داشت و با بغض به او گفت: «هاجر آبرمو حفظ کن! هیچ کس جز تو از این موضوع خبر نداره.» هاجر که دو تا غم بزرگ در دل داشت، یکی ایدز منصور و دیگری هم باداری دومش، با بغض به منصور گفت: «منصور من می‌ترسم. اگه حالت بد شد و زبونم لال یه بلایی سرت اومد، همه به من میگن چرا زودتر نگفتی؟ چرا از ما مخفی کردی؟ من چی بگم بهشون منصور؟» منصور پیشانی‌اش را به پیشانی هاجر چسباند و چشمانش را برای لحظاتی بست. سپس چشمانش را باز کرد و به هاجر گفت: «نگران نباش! کسی متوجه نمیشه. اگرم شد، بگو نمی‌دونستم! بگو خبر نداشتم. دیوار حاشا بلنده. کی می‌فهمه که تو داری راس میگی یا دروغ؟ اصلا بنداز گردن من. بگو منصور بهم هیچی نگفته بود.» هاجر که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، آرام گریه میکرد که کسی متوجه نشود. وسایلشان را برداشتند و به خانه رفتند. منصور که همچنان نگران بود، رو به هاجر گفت: «بین خودمون و خدا بمونه. اگه به کسی بگی، مرگ منصور دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.» نمیدانم کی و کجا به هاجر یاد داده بود که حرف نزدن از بیماری همسر، آن همه نه هر بیماری، بلکه بیماری به خطرناکی و صعب العلاجی ایدز، وفاداری و عشق محسوب میشود و خیلی ثواب دارد. چون هاجر دهانش را دوخت و تصمیم گرفت درباره آن با احدی حرف نزند. چند ماه از آن ماجرا گذشت. شاید هفت هشت ماه. منصور به‌خاطر این‌که اتفاقی برای هاجر نیفتد و کسی را درگیر نکند، شب‌ها دیروقت می‌آمد. بعضی از شب‌ها هم اصلا نمی‌آمد. نیره‌خانم که وابستگی روحی و عاطفی زیادی به نیلوفر داشت، تلاش میکرد اغلب شب‌ها را منزل دخترش بماند تا هم آنها نترسند و تنها نباشند و هم هاجر را تر و خشک کند. هرچند هاجر حال جسمی‌اش نسبت به بارداری اولش بهتر بود اما وضع روحی‌اش بسیار خراب بود. چند بار نیره از هاجر سوال کرد و می‌خواست علت ناراحتی و غصه‌دار بودنش را بداند اما هاجر توضیح نمی‌داد و از زیر جواب دادن طفره می‌رفت. ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی روزهای خوشِ نامزدی آغاز شده بود. محمد پرونده تحصیلی‌اش را از حوزه فیضیه بابل به جهرم منتقل و خودش را برای پایه شش حوزه آماده کرد. همان روزهای نخست تاهلش بود که حاج محمد آقا با محمد تماس گرفت. -تبریک میگم. انشاءالله پای هم پیر بشین. -ممنون. دوس داشتم جهرم تشریف داشتید و دعوتتون میکردم. -برادر خانمت و خانواده‌ خانمت رو می‌شناسم. میثم خیلی بچه مسلمون هست و هنوز روحیه جبهه اش رو حفظ کرده. با خانواده خوبی وصلت کردی. بی حاشیه و حزب الهی. الهی شکر. -ممنون. دلم براتون تنگ شده. کی میتونم ببینمتون؟ -به حق چیزای ندیده و نشنیده! مگه کسی در دوران عقدش اصلا هوش و حواسش به بقیه هست که بخواد دلش تنگ بشه؟ -ای بابا. شما فرق میکنی! حتی این شبها سرِ ساعتی که برای خودم مشخص کرده بودم، سیر مطالعاتی که گفتید دنبال میکنم. -شوخی کردم. میشناسمت. خب برنامه‌ات چیه؟ تا کی جهرمی؟ -فقط یک سال. البته اگر خدا بخواد. در حدی که زندگیم شکل بگیره و بعدش پاشم بیام قم. -بسیار خوب. مراقب خودت باش. -زنده باشید. لطفا برامون دعا کنید. در یک سالی که محمد جهرم بود، ظهر در یک مسجد و یک دبیرستان پسرانه و شبها هم در مسجد خواجویی جهرم اقامه نماز جماعت داشت. جسته و گریخته مسئله شرعی هم میگفت و گاهی منبرهای کوتاهی میرفت. کت و شلواری بود اما موقع نماز و بیان مسئله شرعی و منبرک‌هایی که داشت عبا به دوش می‌انداخت. تا اینکه تصمیم گرفت موتور سیکلت بخرد. پولش اینقدر نمی‌رسید. ضمنا موبایل هم نداشت تا بتواند راحت‌تر با صفیه ارتباط بگیرد. این موضوع را با صفیه در هفته دومی که عقد بودند مطرح کرد. -به چهار جا بیشترین رفت و آمد را دارم؛ خونه شما و خونه مادرم و حوزه و مسجد. دو تا دبیرستان هم نماز و بیان مسئله دارم. هیچ کدومش بدون وسیله نمیشه. از طرف دیگه، خط و گوشی هم ندارم. هزینه خط و گوشی با هزینه موتور تقریبا برابر میشه. -ینی فقط یکیش میتونی انتخاب کنی. درسته؟ -آره. که البته ... نه ... پولم کمتر از ایناست. اگه موتور بخرم، همش نمیتونم نقد بدم. باید نصف بیشترش رو وام بگیرم. اگرم خط و گوشی بخوام بخرم، یا باید فقط خط بخرم یا گوشی. هر دوش نمیشه. -خب یه چیزی... من خط دارم. ینی داداشام واسم ثبت نام کردند اما گوشی ندارم. -ینی بنظرت داشتن تلفن همراه ضروری تره؟ خب اگه منم پولمو بدم گوشی، حداقل یکی از مشکلاتمون حله. -اره ولی ... بذار با مطهره صحبت کنم. چون گفت اگه آقا محمد خواست موتور یا چیزی بخره و وام و ضامن نیاز داشت، رو من و آقا صادق حساب کنه. ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی آدام وقتی تصمیم میگرفت که کسی یا کسانی را تنبیه کند، شکل و صورت آن تنبیه، بستگی به عوامل مختلفی داشت. مثلا یا دست میگذاشت روی نقطه ضعفش یا دست میگذاشت روی نقطه قوّتش. ضمن این که برای او ظالم و مظلوم با هم فرقی نداشت. یعنی دو طرف دعوا را جوری تنبیه میکرد که حتی مظلوم هم از مظلومیتش بخورد و هم از ظلم ظالم. آدام دستور داد که باروتی و داروین را به دو صندلی که پشت سر هم گذاشته شده بود، ببندند. یعنی آن دو وقتی نشسته بودند، پشت به هم بودند و همدیگر را نمیدیدند. سپس خودش آمد و مثل عقاب بی رحمی که بالای سر طعمه اش در حال چرخش است و هر لحظه ممکن است شیرجه بزند روی او و با چنگال و یا نوک تیزش بگیرد و ببردش. -باروتی! بهت قبلا تذکر نداده بودم اما خودت باید حواستو جمع میکردی که خارج از رینگ مسابقه، با کسی درگیر نشی الا این که من بخوام. -خب من که نمیدونستم. چطوری باید میفهمیدم که نظر تو اینه؟ -الان به تو اجازه حرف زدن دادم؟ چرا پریدی وسط حرفم؟ -منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم بگم که... -هیچی نمیخواد بگی باروتی! تو علاوه بر این که درگیری درست کردی و این خیلی بده، با انگشتای هنرمند و پر قدرتت، به تازه وارد ما رحم نکردی و نقش زمینش کردی. در همان لحظه نزدیکتر آمد و به انگشتان باروتی که به صندلی بسته شده بود خیره شد و ابروهایش را در هم کرد و گفت: «ناخونتم که نگرفتی! تو از بهداشت و یه عالمه میکروب که زیر ناخن ها جمع میشه اطلاع نداری؟» باروتی که دید آدام با چشمان وحشی اش بدجور دارد به دست و انگشتان و ناخن های او نگاه میکند، زیر لب گفت: «غلط کردم. رحم کن آدام!» آدام با سر به دو نفر مامور اجرای احکام اشاره کرد و آنها با یک کیف پزشکی به صندلی باروتی نزدیک شدند. باروتی که سایه وحشت را روی سرش دید، شروع به التماس کرد و گفت: «آدام غلط کردم. هر چی تو بگی. بگو اینا برن. حرف میزنیم مَرد.» آدام دوباره به آنها اشاره کرد و آنها کیف را باز کردند و جلوی چشمان وحشت زده باروتی، همین طور که وسایل تنبیه را درمی‌آوردند آدام به حالت خاصی ایستاد و ابتدا انگشت اشاره دست راستش را روی پیشانی و سپس سمت روی قلب و نهایتا در دو نقطه سمت راست و چپش گذاشت و شروع به خواندن دعا کرد: «به نام پدر، پسر ، روح القدس! اکنون که به ما قدرت دادی که بندگان سرکش را جوری ادب کنیم که راه تو را بروند و از تو غافل نشوند، و چون این بنده عاصی و سرکش برای بار اول است که پس از این سه چهار سالی که به اینجا منتقل شده تذکر میگیرد، حکم میکنم که فقط ناخن‌هایش یعنی 10 تا ناخنش را بکشند تا هم درس عبرت خودش بشود و هم عبرت دیگران!» باروتی تا این را شنید، داد بلندی زد و گفت: «نههههههه ... من بدون ناخنِ انگشتام میمیرم ... هیچی نیستم ... رحم کن ... خدایا رحم کن ... نهههههه» که دید آن دو نفر با دو تا اَنبُر تیزِ پزشکی، که نوک باریک و تیز و قوی دارد و قشنگ لابلای ناخن ها و گوشت و پوست نوک انگشتان قرار میگیرد، بی رحمانه افتادند به جان ناخن های دست باروتی! نمیدانم آیا تا به حال وقتی که ناخن میگرفتید، نوک ناخن گیر به طرف پایین تر از حد مجازش رفته و احساس درد کرده اید یا نه؟ تصوری از درد ناخن در حال هوشیاری دارید؟ حالا تصور کنید که هر دو دست ... دانه دانه ناخن ها ... و البته عصب های نوک انگشتان و زیر ناخن ها از سایر اجزای دست و پا حساس تر ... و صد البته دردش هم هزاران برابر بیشتر ... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [هر فردی حق دارد که نظر خود را بیان کند، و باید اجازه داد تا از طریق کلام و رفتار خود شناخته شود نه از طریق آنچه که دیگران درباره‌اش می‌گویند. جان استوارت میل] یک مکالمه ساده و بدون منظور، اگر به دست کسی بیفتد که دنبال پیدا کردن سوتی از آن باشد، می‌تواند مغرضانه‌ترین برداشت‌ها را از آن به نمایش بگذارد. مکالمه‌ای که دو طرف آن از برداشتی که نفر سوم دارد، اینقدر بهت زده و آمپاس بشوند که ندانند در کسری از ثانیه، چطور به آن منظور رسیده است؟! حداقل سه دسته از افراد در آن لحظه فوراً و به صورت ناخودآگاه، روی پرده شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که از سر کنجکاوی، می‌نشینند و به حرفهای کسی که شلوغش کرده گوش می‌دهند و هرجا برود، دنبال سرش می‌روند و دلشان می‌خواهد بیشتر بگوید و بیشتر بشنوند. این دسته، گناهشان کمتر از نفر اصلی نیست. چون سیاهی لشکرند و چون نفر اصلی، چشمش به آنها خورده، دور برداشته و گُر گرفته و به اراجیفش ادامه می‌دهد. دسته دوم کسانی هستند که این مسئله را نقل می‌کنند. و چون از اصل آن اطلاع ندارند، برای خالی نماندن عَریضه و جور آمدن چفت و بست روایتشان، فقط خبر نمی‌دهند. بلکه تحلیل خودشان را نیز به نام خبر به ذهن کسی که در آن صحنه و لحظه نبوده قالب می‌کنند. این ها گناهشان به آن روایت نیمه درست و نیمه غلط خلاصه نمی‌شود بلکه هرچقدر آن دردسر بزرگ‌تر شود و در دهان‌ها بیفتد، گناه آنان نیز بزرگ‌تر می‌شود. اما دسته سوم کسانی هستند که روی مُخ و اعصاب قربانی راه می‌روند و مرتب خبر از این ور و آن ور به گوشش می‌رسانند که چه نشستی که «همه دارن درباره تو حرف میزنن» و «تو هم یه حرکتی بزن و جوابشو بده!» و «اگه سکوت کنی، نشونه اینه که پذیرفتی و پشیمونی» و... اما دو دسته دیگر هم در پَس پرده و فرامتنِ قضیه شکل می‌گیرند: دسته اول کسانی هستند که جلسات خصوصی دارند و فاز آن را برداشته‌اند که در پسِ حوادث روزگار، حواسشان به همه چیز هست و خودشان را برای کارهای بزرگ خرج می‌کنند. حتی بهرام را به آن جلسه دعوت می‌کنند و دلش را قرص می‌کنند که «ما از پشت پرده حمایت می‌کنیم» و «کارَت درست است» و «شنیدیم که یه کسی در یه جایی که یه ساعتی، یه جمعی دور هم جمع بودند، نقل کرده که حضرت استاد بزرگی تا اسم تو را شنیده، گفته بهرام دلش در گروِ امام زمان است و برایت دعای خیر کرده» و «به راهی که در پیش داری و با انحراف مبارزه می‌کنی، ادامه بده که همون استاد بزرگی گفته دعات می‌کنم!» ملاحظه فرمودید؟! اژدهایی به نام بهرام که جای خود دارد. حتی اگر صالحِ بینوا هم در چنین جلسه‌ای که طلبه‌های سالهای بالاتر و مثلاً اسم و رسم دارتر هستند، دعوتش بکنند و این جملات را به او بگویند، همین که به خودش بمب نمی‌بندد و یا سر محمد را قربتا الی الله نمی‌بُرد و روی سینه‌اش نمی‌گذارد، باید خدا را شکر کرد. دسته دوم از همین قماش، کسانی هستند که فوراً گزارش این برخورد را از حوزه خارج و پای کسانی را به قضیه باز می‌کنند که حتی نام اُرگانشان هم خوف انگیز است چه برسد به نام شریف خودشان! سپس همان خوف‌انگیزها دست به کار بشوند و برای حُسن ختامِ بیلان پایان سالشان، تصمیم بگیرند که آن چه نامش را «قضیه» یا «جریان» و یا «کِیس» می‌گذارند، تا هُم فیها خالدونش را دربیاورند! ولی خب قاعدتاً همه اینطور نیستند. یعنی همه در این شش هفت دسته نمی‌گنجند. پیدا می‌شوند آدم‌هایی که کاری به خیر و شری کسی ندارند و سالم و بدون حاشیه زندگی می‌کنند. تلاش می‌کنند وارد غیبت و تهمت نشوند و گناه کسی را نشویند. تعدادشان زیاد نیست اما کاش همین‌ها گاهی به آدم دلگرمی می‌دادند. سکوتشان گاهی کمر کسی را که نباید، خم می‌کند. با این که می‌دانند حق با کیست؟ و علم دارند که جلاد و شهید کدام است؟ اما خبر ندارند که گاهی همان طرفی که می‌دانند حق با اوست، فقط منتظر و تشنه یک توجه و زبان خوش و دَمَت گرم است. نه این که در دلت بدانی که حق با اوست اما حتی در خلوت هم به او دلگرمی ندهی. معتقدم که همه آن شش هفت گروه، حداکثر می‌توانند پنبه را بنزینی کنند. آنچه که این پنبه بنزینی را شعله ور می‌کند و اگر قرار باشد چیزی برای محمد بد بشود و او را تا مرز سقوط بکشاند، کاری است که دوستان نادان، به نام دلسوزی... ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی وضعیت جسمی حزام خیلی بد شد. اینقدر جراحت برداشته بود که قادر به ایستادن نبود. فاطمه او را راضی کرد که به خانه برگردد و مداوا بشود. خبر به امیرمومنان علی علیه السلام رسید. علی با حزام آشنا بود. او را به خوبی می شناخت. اما شرایط خاص آن روزها و انقلابی که فاطمه اطهر در دل ها و زلزله ای که در پایه های مشروعیت خلیفه انداخته بود، باعث شد خود علی نتواند به عیادت حزام برود. یک شب که حزام در خانه تحت مداوا بود و ثمامه و فاطمه گرد او مثل پروانه می چرخیدند، در زدند. جمعی از بنی هاشم بودند که از طرف امیر مومنان به عیادت حزام آمده بودند. اینقدر حزام خوشحال شد که می خواست جلوی پای برادر و اقوام علی از بستر بلند بشود اما نتوانست. برادر علی کنار بسترش نشست و سلام و حال و احوال کردند؛ -چطوری حزام؟ بهتری؟ -خدا رو شکر. درد شیرینی است. -خدا به تو جزای خیر بده. علی سلام رساند و احوالپرسی کرد. -سلام خدا به علی. سلام خدا به وصی و جانشین برحق پیامبر. یهو گریه اش گرفت و گفت: «حال و جان من و امثال من قابل این حرف ها نیست که علی ناراحت احوال و حال من بشود.» -کاری که تو کردی هر کسی نمی کنه. تو از حقیقت دفاع کردی و علی حواسش به این چیزا هست. -انجام وظیفه بود. راستی عقیل! شماها چرا ساکتید؟ حداقل حرفی... سخنی... حدیثی... نکته ای... چیزی... مگه شاهد بزرگترین حق خوری تاریخ نیستید؟ پس چرا علنی حمایت از علی نمی کنید؟ عقیل به بقیه نگاه کرد و وقتی آثار بی جوابی و استیصال در قیافه بقیه بنی هاشم دید، خواست فضا را عوض کند و حرف تو حرف بیاورد که پرسید: «راستی چطور تونستی جان سالم به در ببری؟ این زخم ها و سیاه و کبود شدن ها خیلی خطرناکه!» حزام که متوجه فرار جانانه عقیل از این سوال شد نخواست اوقات مهمانان را تلخ کند. بحث را عوض کرد و جواب داد: «دختری دارم که از هر چه مرد در بنی کلاب هست مردتره. اون نجاتم داد.» عقیل با تعجب پرسید: «چطور؟ با مردم درگیر شد؟» حزام لبخند زد و گفت: «نوبت به درگیری نشد. دخترم حتی لازم نشد شمشیر بکشه. با دو تا نعره و نگاه غیظ آلود از پشت نقاب، کاری کرد که راعیه و داداشش هم فرار کنن.» عقیل که از آن اوصاف خوشش آمده بود، خیلی حزام و دخترش را تحسین کرد و گفت: «ماشاالله! عجب شیر دختری! مثل خودت هم شجاعه و هم وقت شناس. اگر دیر رسیده بود، شاید الان به جای شربت عسل، باید خرمای ترحیمتو می خوردیم.» با این جمله هم حزام خندید و هم بقیه حضار. اما حزام جواب داد: «اون از من شجاع تره. از مادرشم ادیب تر. اگه برای محافظت از جان دختر پیامبر نیاز به همراهی دخترم داشتید حتما بگید. دخترم از دیروز قسم خورده که مسلح رفت و آمد کنه تا خطری متوجه من و بیت الاحزان نشه.» جمعیت با شنیدن این حرف وجد آمد. یک نفر در بین جمعیت گفت: «حزام من تا حالا ندیدم دختر و یا زنی بیست و چهار ساعته مسلح رفت و آمد کنه.» حزام جواب داد: «این خصلت دختر منه. گفته هر وقت زهرای اطهر در بیت الاحزان بود، آنجا مستقر می شود و از آن خیمه مراقبت می کنه. هر وقت هم دختر پیامبر به سلامت به منزل رفتند، دنبال سر من و در کنارم راه میره تا کسی دیگه جرئت نکنه منو به این حال و روز بندازه.» بنی هاشم از دیدن حزام و شنیدن اوصاف خاص دخترش انگشت به دهان ماندند. کار ترکیبی و بزرگی که همه از بنی هاشم توقع داشتند اما ترس و دنیاطلبی و عافیت طلبی مانع از آن می شد، یک پدر و دختر از بنی کلاب به دوش می کشیدند. ادامه... 👇