بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
هاجر فردای همان روز به حاجآقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه میگرفت و نماز پنجگانه را برای سیصد و شصت و پنج روز میخواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت.
یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچهها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار میآید و آستانه تحملش پایین میآید.
هروقت غذا به خانه منصور و سپیده میبُرد، میدید که آنها کمکم با هم مانوس شدهاند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیهاش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا میبرد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچهها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.»
یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند میدانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سختتر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد.
یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزادههایش سر بزند، همینطور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز میخواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چیکار میکنه؟»
نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!»
داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز میخونه؟»
نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.»
داود شستش خبردار شد. کمکم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟»
هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟»
داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟»
هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟»
داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟»
هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.»
هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمیخواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمیداشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟»
داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.»
هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.»
داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو میخوای چیکار؟»
داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.»
هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.»
داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟»
هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟»
داود گفت: «هیچی. همینجوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟»
هاجر که میدانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بیمنظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود میدزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.»
ادامه👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
یکی دو شب بعد از آن قضایا ملیحه با محمد تماس گرفت و آنها را برای شام به منزلشان دعوت کرد. مهدی به لطف پدر و مادرش توانسته بود خانه خوبی در پردیسان بخرد. ملیحه هم که ماشاءالله با سلیقه! به خاطر همین خانه آنها معمولا از تراز زندگی طلبه های فقیری همچون محمد، حداقل هفت هشت پله بالاتر بود.
طلبه ها معمولا در قم، شب های چهارشنبه و پنجشنبه به منزل همدیگر برای میهمانی میروند. چرا که مقیدند شبی که فردایش باید به درس بروند، مزاحم مطالعه و مباحثه یکدیگر نشوند.
تخصص ملیحه در پختن مرغ شکم پر، با برنج محلی و پسته خلال شده جای شک و شبهه ای ندارد. شب جمعه ای در منزل ملیحه و مهدی، محمد و صفیه نشسته بودند و همگی با هم شام میخوردند که ملیحه سر حرف را برداشت:
-داداش راستی میخواستی خونت عوض کنی، موفق شدی؟
محمد نفس عمیقی کشید و با حالتی از خستگی گفت: «نه بابا! مگه زورمون میرسه که خونه عوض کنیم؟ اگه برات بگم چقدر گشتم و چقدر اذیت شدم و چه حرفها که نشنیدم، باورت نمیشه!»
ملیحه قاشقش را زمین گذاشت و با ناراحتی گفت: «خدا نکنه. الهی بمیرم. چی شده؟»
صفیه گفت: «محمد تا حالا خیلی آبروداری کرده که درباره صاب خونمون چیزی نگه. از بس اذیت میشیم. فکر کن وقتی ما نیستیم، دخترش که راهنمایی هست، بدون اجازه ما میاد پایین و پشت میز مطالعه محمد میشینه و درس میخونه. یا مثلا تازگی ماهواره خریدند و وقتایی که بابا و مامانه نیستند، بچه ها میزنن شبکه های ناجور و یه تصویر مات روی بعضی شبکه های ما هم میفته! از چیزای دیگه اش نگم بهتره.»
محمد: «ما گیر کردیم. وگرنه به خدا حتی یک ساعت هم اونجا نمیموندیم. مخصوصا الان که گفته یا باید دومیلیون و پانصد هزارتومن دیگه بذاری رو پول پیش یا باید اجاره خونه رو دو برابرش کنی! اصلا این شدنیه بنظرتون؟ ینی یا پول پیش را باید دو برابر کنم یا پول اجاره رو!»
مهدی گفت: «این خیلی سخته. اصلا باورم نمیشه همچین حرفی زده باشه! ینی داره واسه اون زیرزمین فکستنی، اجاره و پول پیشِ یه واحد تمیز و نوساز در پردیسان رو ازت میگیره! جور در نمیاد!»
محمد که دیگر اشتهایش کور شده بود، دست از غذا خوردن کشید. ملیحه گفت: «داداش اگه نخوری به خدا ناراحت میشم. بخور داداش. اونم خدا بزرگه.»
صفیه یک تکه دیگر از مرغ را از دیس برداشت و جلوی محمد گذاشت و با چشم و ابرو از محمد خواست که بخورد. محمد هم دو سه تا لقمه دیگر خورد.
همه در سکوت بودند که ملیحه جمله ای گفت که همه چیز برای محمد و قصه های جدید زندگی اش باز شد. همین طور که دو سه قلپ دوغ و نعنا را خورد، لیوانش را گذاشت و به محمد گفت: «محمد چرا نمیری تبلیغ؟!»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن
میشل، لوکا را تمیز و مرتب کرده بود و او را روی یک میز در نزدیکی خودش خوابانده بود. بچه مثل کسی که از جنگ برگشته و ساعت ها پیاده روی میکرده، آرام و عمیق چشمانش را روی هم گذاشته بود. و خبر نداشت که میشل پای یک تخته وایتبرد ایستاده و در حال توضیح دادن یک مطلب برای لیام و لئو است. با این که صندلی هم بود اما آن دو هم ایستاده بودند و با دقت به حرف های میشل گوش میدادند.
میشل: «مولفه هایی که شما درباره بنجامین دادین سه چهار مورد بیشتر نبود؛ نزدیک به میانسالی، دانشمند و در رشته خودش بی نظیر، با گرایشات سکولاری و بی اهمیتی به مذهب و حتی موضوعات سیاسی، و آخریش هم دیابت که البته خیلی شدید نیست و همین مسئله تا حدودی سبب زودجوش بودنش شده. اما من به مولفه های دیگه ای رسیدم که بنظرم باید درباره اونا جدی تر فکر کنیم. مخصوصا اگر قرار باشه که امروز عصر برگردم و به زندگی عادیمون ادامه بدیم.»
لیام: «بالاخره امروز باهاش قرار گذاشتی؟»
میشل: «دیگه تحمل دوری من و بچه نداشت.»
لیام: «خوبه. خب؟»
میشل: «اولیش اینه که اون غرق در مطالعاتش هست. من هیچ اثربخشی در اون خصوص روی ذهنش ندارم. چون اساسا از پروژه ای که داره مینویسه، سر در نمیارم. دومیش اینه که اون درباره پروژه هاش از سایه خودشم میترسه. منظورم مسائل حفاظتی و این چیزاست. جوری که نمیدونم اگه یه روز منو پای سیستمش ببینه و بفهمه که دارم تلاش میکنم رمزشو هک کنم، چه اتفاقی می افته؟ سومیش هم اینه که بارها درباره دوست و ارتباط دوستانه و این که در این مورد در زندگیش خلاء داره، باهام حرف زده. اون خیلی دلش میخواسته ورزشکار بشه. آرزوشه که یه مدل ورزش را تا تهش بره و از این روزمرگی بیرون بیاد.»
لیام: «مگه با تو از روزمرگیش بیرون نمیاد.»
میشل: «دارم از همین میترسم که منم تبدیل شده باشم به روزمرگیش.»
لیام: «نگران نباش. این بچه نمیذاره که این فکرو بکنه. معمولا بچه ها به طور ناخواسته متخصص بیرون آوردن والدینشون از روزمرگی هستند.»
میشل: «اوکی. اون سه تا مسئله ای که گفتم چی؟ اونا رو چیکار کنم؟»
لیام رو به لئو کرد و گفت: «شما چیزی نمیگین قربان؟!»
لئو عینکش را بالاتر زد و همین طور که یک دستش را کنار کمرش و دست دیگرش را زیر چانه اش گرفته بود و به تخته و مواردی که میشل نوشته بود دقت میکرد، گفت: «خب اولیش که کاری از دستمون برنمیاد. از سازمان هم به طور مشخص از ما نخواستن که درباره مسئله اول به حیطه علمی اون ورود کنی. درباره مسئله دوم هم نمیدونم واقعا. تو الان دو سه سال باهاش هستی اما شب آخری که قرار بود رمز نهایی رو بگیری، باردار شدی و اون چیزا پیش اومد و حتی تکه آخر پروژه خودش هم پرید. درمورد این مسئله ما دوباره برگشتیم به خونه اول! و این خیلی رنج آوره و منم نتونستم هنوز گزارش بدم. اما درباره مسئله سوم، بخاطر این که فکر نکنه دوست و در و همسایه خیلی آش دهن سوزی هست، امکان سنجی کن و ببین دور و برت اگه یکی دو تا دوست بی خطر و پاک پیدا کردی، وارد زندگیش کن. دعوتشون کن و با هم شام بخورین و حتی اگه بنجامین علاقه داشت، اجازه بده که با اونا به بار بره و خوش بگذرونه.»
لیام: «ما قرار نیست دور اون سیم خاردار بکشیم و از بقیه مخفیش کنیم. ما فقط ماموریتمون اینه که کنترلش کنیم و درازمدت به چیزهایی وابسته اش کنیم که به آمریکا علاقمند بمونه. بعلاوه این که از مراحل کارش هم اطلاع دقیق و بروز داشته باشیم. ارتباط با دوستان خانوادگی و اینجور چیزها اگه به این دو خللی وارد نکنه، حتما ازش استقبال میکنیم.»
لئو: «حتی بنظرم روابط دوستی میتونه کار تو رو راحتتر کنه. وقتی دو سه نفر آدم بی خطر و از همه جا بی خبر پیدا کنی و بنجامین رو غرق در روابط انسانی و عادی کنی، دیگه به پدرش و خواهرش و تعلقات قبلیش و خاطرات تلخی که داشته فکر نمیکنه و در واقع تو میشی ناجیش.»
ادامه ... 👇
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی؛
🔥«امضا؛ محسن»🔥
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
داریوش هم رفت. با خودش یک دنیا علم و تجربه را بُرد اما یادگارهای خوبی را برای محسن و بچه های پروژه به جا گذاشت. محسن با هر کجا که بلد بود و دستش میرسید و حرفش را میخریدند، درباره امنیت بچه ها حرف میزد و گاهی داد و فریاد میکرد: «آخه مگه میشه همه بچه ها از یکی دو روش معمولی و مرسوم ترور بشن و دونه دونه بچه هایی که باید سالها بگذره که مادر دَهر، یکی از اینها را به دنیا بیاره، جلوی چشممون پرپر بشن؟! داره دستمون خالی میشه. پروژه ها سنگینن. آدمای خاص میخواد.»
نه این که کسی گوشش بدهکار نباشد. نخیر. هر کس اینطور فکر کند، نهایت بی انصافی را روا داشته. اما اغلب شهدا نه تنها محافظ نداشتند بلکه تیم اسکورت و همراه هم نداشتند و با ماشین خود و یا همسرشان رفت و آمد میکردند.
بگذریم...
مصطفی از وقتی وارد نطنز شد، سیر شگفتی هایی که رقم زد، سرعتش از گردش زمین و زمان بیشتر بود. موسس سایت نطنز شد. چرا که در دوران او با راه اندازی سه چهار خط در چرخه غنی سازی به نتایج خوبی رسیدیم. اما دو چیز، مصطفی را آزار میداد: یکی تحریم قطعاتی که لازم داشتند. و دیگری؛ جاسازی مواد منفجره و معیوب بودن قطعاتی که از خارج وارد میکردند.
مصطفی به طور تخصصی به دو نفر از دوستانش که هر کدام یک تیم ده نفره را اداره میکردند، دعوت کرد که مشکلات قطعات را حل کنند. نام های مستعار آنان بهبود و مهدی بود. بهبود متخصص طراحی قطعات و مهدی، متخصص ساخت و جاسازی قطعات بود.
در ضلع جنوبی سایت، دو کارگاه بزرگ جهت ساخت و ساز قطعات راه انداختند. اینقدر فنی و تخصصی کارها پیش میرفت، که خود مصطفی هر روز با آنها جلسه داشت و با روحیه و شوخ طبعی بالایی که داشت، بچه ها را شارژ میکرد.
مهدی: آقا مصطفی! بچه های ما یه ایده برای تولید قطعات دارند که بنظرم بد نبود. خیلی هم ما رو جلو میندازه. مصطفی: عملیاتی هست؟ فرصت خطا و آزمون نداریما.
مهدی: میدونم. بهش گفتم. اما وقتی واسم توضیح داد که چیکار میخواد بکنه، نظرم جلب شد. اسمش هادی هست. بگم بیاد یه توضیح بده؟
مصطفی نگاهی به بهبود کرد. بهبود گفت: منم نظرشو شنیدم. خوبه. میتونه کارو بندازه جلو.
مصطفی: بگو این هادی بیاد ببینیم چی میگه؟
هادی را صدا زدند. هادی جوانی لاغراندام با تیپ دانشجویی بود که آن لحظه لباس مخصوص کار را پوشیده بود. بسیار مودب. اینقدر که وقتی مصطفی او را دید، شیفته ادبش شد. اما وقتی لب وا کرد و طرحش را ارائه داد، آرام و قرار از مصطفی گرفته شد و گفت: این خیلی عالیه. چرا زودتر نگفتی؟
هادی که خیلی ماخوذ به حیا بود لبخند تلخی زد و جواب داد: این موضوع پایان نامم بوده. هنوز دفاع نکردم. اما دو سه تا مقاله ای که از این رساله درآوردم، استادم برداشته و برده آلمان. آلمان هم باهاش قرارداد بسته و استاد ما هم کل زندگیشو جمع کرد و الان برلین زندگی میکنه.
وقتی هادی این حرف را زد، مصطفی خیلی ناراحت شد. پرسید: پس دفاع تو چی؟ کی دفاع میکنی؟
هادی نگاهی به بهبود و مهدی کرد و گفت: امسال بعیده بذارن دفاع کنم. هم پول ثبت مقاله هام در نشریات تخصصی نداشتم و هم بخاطر این که شاغل بودم و مجبور بودم کار کنم، یه ترم اذیتم کردند.
مصطفی بیشتر ناراحت شد. دیگر خبری از خنده های مستمری که روی لبان مصطفی بود، نبود. مصطفی نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و گفت: اینجا کمکت میکنم که بتونی این ایده رو عملیاتی کنی. حتی اگر به چیزی هم رسیدی، به نام خودت ثبتش کن. من راضی ام. شک ندارم که دکتر محسن هم راضیه. از ته دلش راضیه.
هادی گفت: چشم. بذارین شبا اینجا بمونم. هم خودم و هم تیم آقا مهدی. با بچه ها حرف زدم. حدودا 12 نفریم. اگه دو هفته بمونیم، شاید بتونیم با همین ابزار، یه کم تغییر کاربری بدیم و خط تولید دو و سه راه بندازیم. جوری که صبح تا شب برای خط تولید اول باشه. و شب تا صبح هم واسه خط تولید سه.
مصطفی گفت: من موافقم. از همین امشب شروع کن.
سپس مصطفی نگاهی به مهدی و بهبود کرد و پرسید: نظر شماها چیه؟
مهدی: یاعلی. هستیم.
بهبود: یاعلی.
یاعلی گفتند و کار با محوریت هادی جلو رفت. چون دستش تند بود و بچه هایی که دور و برش بودند، بچه های بی ادعا و نخبه ای بودند، کار را کمتر از سه هفته جمع کردند و یک لیست از محصولات را به مصطفی نشان دادند.
ادامه 👇