بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم هر روز به مدت سه ساعت وقت میگذاشت و کلیه قراردادها و فاکتورها را شخصا میدید و اگر مشکل و یا ضعف و یا مسئله ای در روند قراردادها میدید تذکر میداد تا اصلاح کنند. گاهی هم عصبانی و یا ناراحت میشد و لازم میدید کع تذکراتی را به بچه های دفترش بدهد.
هیثم: «مثل اینکه حواستون جمع نیست چقدر کارمون حساسه! مسئولیت ما خیلی سنگینه. از یه طرف باید دنبال قراردادهای مناسب و پول آور برای تامین مخارج رزمنده ها علیه اسرائیل و آمریکا باشیم و از یه طرف دیگه هم نباید ذره ای و یا نقطه ای اشتباه کنیم تا شرکا و یا مشتری های ما به ما بدبین بشن.
ما ناسلامتی شاخه اقتصادی و دارایی حزب الله هستیم. به وسیله سرمایه هایی که ما جذب میکنیم باید به یک مرحله ای برسیم که دیگه دستمون جلوی حامیانی که تا الان زحمات ما را کشیدند دراز نباشه و به استقلال هر چه بیشتر حزب الله کمک کنیم.
دیگه به هیچ وجه کم کاری و بی انضباطی مالی در اوراق و مدارک نبینم. چند روز لبنان بودم اما الان که برگشتم از رفتنم پشیمون شدم. بیشتر دقت کنید. بفرمایید سر کارتون.»
🔺تهران-دستگاه امنیتی-میز اسراییل
حامد مردی جا افتاده با قدی متوسط بود که کارمندانش خیلی روی او حساب میبردند و میدانستند که وقتی میگوید کاری بشود، باید بشود.
حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
یکی از مدیران حامد گفت: «ببخشید ما شواهدی برای ارتباطش با اسراییل داریم؟»
حامد: «هنوز نه! ولی بعیدم نیست. چطور؟»
جواب داد: «بهتر نیست این موضوع را میز انگلستان پیگیری کنه؟ البته اگر صلاح میدونید.»
حامد: «اتفاقا کار هموناست. درسته. قبول دارم. چون در مسیر چند تا از پرونده های ما چنین چیزی بود باید در جریان قرار میگرفتید.»
آن مدیر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته ما جزیره نیستیم و نباید جزیره ای عمل کنیم. جسارت بنده را ببخشید. ولی چون دیدم تا الان چند بار مطرح کردید و بعدش هم تقسیم کار براش انجام دادید و دو سه بار در دستور کار بوده، متوجه ارتباط مستقیم این موضوع با خودمون نشدم.»
حامد: «نه خواهش میکنم. اقدامات قبلی در جای خودش محفوظ. از دوستان هم تشکر میکنم. اما انتظاری که دارم اینه که این موضوع فراموش نشه و اگر بازم به شواهدی در این خصوص رسیدید به صورت آنی مطلع بشم.»
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
عصر بود و هیثم معمولا با نوشیدن دو لیوان چایی خستگی درمیکرد. استکان دوم که تمام شد، لب تاب قرمزش را روشن کرد و فورا به صفحه زیتون رفت. دید آفلاین هست. شروع به نوشتن پیام کرد: «اومدم ولی نبودی...»
وسط نوشتن بود که زیتون آنلاین شد. هیثم فورا پاشد رفت در اتاقش را قفل کرد و برگشت سرِ سیستم و شروع به چت کرد:
-خسته نباشی. چایی چطور بود؟
-عالی. من معمولا دو تا چایی با هم میخورم اما از وقتی اون چایی را برام آوردی، دوست دارم هر بار سه تا بخورم.
-خوشحالم که پسندیدی.
-الان اون روسری گل دار پوشیدی که اون روز با اون دیدمت؟
-نه. اونو گذاشتم برای وقتایی که با تو قرار دارم.
-خوبه. امروز خیلی کار داشتی؟
-عصبی شدم امروز. از بس تماس گرفتم و ایمیل فرستادم. دیگه چشمام درست نمیبینه.
-چرا؟ برای شرکتتون؟
-آره. داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره.
چشمان هیثم با این جملات زیتون برق زد و چیزی از ذهنش گذشت.
-شرایط بازاریاب شما باید چطوری باشه؟ حتما رسمی و دولتی باید باشه یا چی؟
-اتفاقا از دولتی ها به خاطر حساب رسی های سالانه و این حرفه ها خوشمون نمیاد. اولش یک تحقیقات داره که انجام میدیم و اگر تایید شد وارد مذاکرات بعدی میشیم. چطور هیثم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
دوران عقد صرفا برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگر و آمادهکردن مقدماتِ زندگی دو جوان است. اما نیرهخانم و اوس مرتضی میدیدند که خانواده منصور و خودِ منصور انگار نه انگار! چهار پنج سال طول کشیده بود!
اوس مرتضی یک شب، همین طور که چاییِ بعد از شامش را میخورد به نیرهخانم گفت: «تا قبل از این که هاجر بیاد، یه چیزی میخواستم بهت بگم! درست نیست که هرشب این دو تا تا دیروقت بیرون هستن و معلوم نیست کجا میرن و چیکار میکنن! داره میشه پنج سال! هیچ دختری تو فامیل ما اینقدر عقد نمونده! درست نیست به خدا!»
نیرهخانم گفت: «خب ما که نباید بگیم! خودشون باید بدونن. طاوسخانم مثلا خودش دختر داره. باید این چیزا رو بدونه!»
اوس مرتضی استکانش را زمین گذاشت و گفت: «خب شاید حواسشون نیست. شاید گرفتاری دارن و چه میدونم... شاید صبر کردن تا ما بگیم! یه چیزی بهشون بگو! دیروز داداشم اومده بود حجره و وسط حرفاش پرسید که کِی عروسی هاجر خانمه؟!»
نیرهخانم که مشخص بود دلشوره گرفته گفت: «چی بگم! چند روز پیش هم یکی از همسایهها همینو پرسید.»
اوس مرتضی نزدیکتر نشست و گفت: «تو که با قرض و قوله بالاخره جهاز دخترت آماده کردی! شاید اینا فکر میکنن جهاز دخترمون آماده نیست. خداشاهده من دارم از فکر دیوونه میشم. میترسم... زبونم لال... این دختره تو دوران عقد حامله...»
نیرهخانم فورا ادامه حرف اوس مرتضی را قطع کرد و گفت: «هیس! خجالت بکش مرد! حواست هست چی داری میگی؟!»
اوس مرتضی صاف نشست و آرام به دهان خودش زد و گفت: «باشه. اصلا من لال! بعدا نگی نگفتی!»
همان لحظه درِ خانه باز شد و داود وارد شد. آرام سلام کرد و رفت به طرف اتاقش. نیرهخانم پشت سرش رفت و همین طور که داود داشت لباسش را عوض میکرد، نگاهی به داود انداخت و گفت: «چیزی شده مادر؟»
داود که صورتش به طرف کمدش بود، آرام گفت: «نه مامان! شام آماده است؟»
نیرهخانم به داود نزدیکتر شد و دستش را گرفت و گفت: «چی شده مادر؟ چرا بغض داری؟»
داود تا چشمش به صورت مادرش خورد، بغضش ترکید و گفت: «از دست هاجر دلم خونه! اعصابم خُرده!»
نیرهخانم گفت: «خدا نکنه دورت بگردم؟ چی شده؟»
داود که دیگر قادر به کنترل گریههایش نبود گفت: «اینا از وقتی ماشینشون فروختن و موتور سوار میشن، آبرومون دارن میبرن. هاجر چادرش افتاده. اصلا از وقتی میشینه پشت سر منصور، دیگه چادر نمیپوشه! همه از پشت سر نگاش میکنن. خیلی زشته. منصور تا ترمز میگیره، هاجر خم میشه رو منصور!»
نیرهخانم که دید غرور و غیرتِ نوجوانانه داود با دیدن آن صحنهها آسیب دیده، میخواست حرفی بزند که آرامش کند اما داود، وسطِ هقهقههایش گفت: «تا حالا چند بار بچههای بسیج که رفته بودند گشت، میخواستن جلوی موتور منصور و هاجر رو بگیرن اما تا دیدن خواهر منه، ولشون کردند. کاش میمُردم و این روزو نمیدیدم. نمیدیدم که بهم بگن به خواهرت بگو خودشو جمع و جور کنه و با آرایش و بدون چادر، پشت سر موتور شوهرش نشینه! مامان من دیگه مسجد نمیرم. من دیگه بسیج نمیرم. آبروم رفته.»
نیره دید داود خیلی حالش بد است. دید داود نشست روی زمین و زانوهایش را در بغل گرفت و مثل مادرمُردهها گریه میکند. حرفی نداشت که بزند. اما باید مثل بقیه مادرها یک چیزی میگفت تا اندکی دل پسرش را نرم کند و از آتشی که به دلش افتاده، کم کند. نشست کنارِ پسرش و گفت: «خواهرت دختر خیلی خوبیه. خودت میدونی که. بخاطر دل شوهرش اینکارا رو میکنه. چیکار کنه بیچاره؟»
@Mohamadrezahadadpour
داود با ناراحتی گفت: «یا باید هاجر درست بشه یا باید ما از این محل بریم؟» اما فورا بیشتر بغض کرد و گفت: «کجا بریم؟ کجا داریم بریم؟ من این پایگاهِ بسیجو دوس دارم. همه دوستام اینجان. مامان یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟»
-نه عزیزدلم! بگو!
-مامان! همه فهمیدن که دومادِ ما یه سال زندان بوده. همه فهمیدن که زده دو تا موتورسوار رو کُشته. قبلا اینو بهت نگفتم تا غصه نخوری. اما من نمیتونم تحمل کنم که هاجر داره تیپ و قیافهاش اینجوری میشه. هاجر که اینجوری نبود. مگه وقتی راهنمایی بود، از قیدِ دو تا دوستایِ نادونش نزده بود؟ پس چرا الان خودش از اونا بدتره؟
داود آن شب هر چه در آن یکی دو سال اخیر گذشته بود و به مادرش نگفته بود، گفت و دلش را سبک کرد. رفت شام خورد و اندکی هم فیلم نگاه کرد و خوابید.
ولی آن شب، وقتی هاجر و منصور دیروقت به خانه آمدند، وقتی منصور رفت، نیرهخانم به هاجر گفت: «بشین میخوام باهات حرف بزنم!»
-خستم! میشه فردا حرف بزنیم؟
ادامه 👇
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
لحظاتی بعد، محمد و صفیه در یک اتاق سه در چهارِ معمولی که یک طرفش کمدهای قدیمی و یک طرف دیگرش آزاد بود نشسته بودند. سعید فرزند راضیه که خوابش برده بود، دمِ در خوابیده بود. به خاطر همین، محمد و صفیه آرام تر با هم حرف میزدند تا سعید بیدار نشود.
محمد که ابتدا دست و پایش را گم کرده بود، کاغذی را که از قبل نوشته بود از جیب پیراهن سفید یقه آخوندی اش درآورد و با لرزش دستی که داشت چشم به آن کاغذ دوخته بود. صفیه روبروی محمد و با فاصله ای دو متری نشست. به جز صدای نفس های سعید که خوابیده بود صدا از کسی بیرون نمیآمد. تا اینکه محمد سرش را بالا آورد. اندکی خودش را کنترل کرد. نفس عمیقی کشید. شکمش را از هوا پر کرد. آرام زیر لب بسم الله گفت و شروع به حرف زدن کرد.
محمد: «من ... اول خودمو معرفی کنم ... مممحمد هستم. طلبه حوزه علمیه. پایه پنجم تمام کردم و دارم میرم پایه ششم. اول شما شروع میکنید یا من شروع کنم؟»
صفیه: «شما بفرمایید!»
محمد: «میشه بدونم چه چیزایی برای شما در تشکیل زندگی و انتخاب همسر مهمه؟»
صفیه که شاید آن لحظه انتظار سوال و جواب نداشت گفت: «من اخلاق خیلی برام مهمه. و این که مستقل باشه و به کسی وابستگی مالی نداشته باشه.»
محمد گفت: «من از نوجوانیم کار کردم. سالهاست که پول توجیبی از کسی نمیگیرم و با همین شهریه حوزه میسازم. درسته کمه اما منم سطح انتظاراتم را در حد شهریه ام نگه داشتم.»
صفیه گفت: «ینی قناعت میکنید. درسته؟»
محمد گفت: «بله. قناعت میکنم. همه علما همین جوری بودند و هستند. با شهریه کم میسازن و خانم و خانواده ای انتخاب میکنند که مثل خودشون بساز باشه.»
صفیه که با شنیدن کلمه علما انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: «شما میخواید فورا معمم بشین و منبر برین؟»
محمد گفت: «من بیشتر به نوشتن و تحقیق و درس دادن علاقه دارم. الان میرم پایه ششم. حداقل تا پایه دهم معمم نمیشم. چطور مگه؟ نکنه شما با معمم شدن من مخالفین؟!»
صفیه: «نه. مخالف نیستم. فقط چون خیلی عادت ندارم نمیخوام چند سال اول زندگیمون عمامه بذارین.»
محمد گفت: «ولی در کل باید معمم بشم. از نظر شما که اشکال نداره؟»
صفیه: «نه. شما همین جا درس میخونین؟ منظورم جهرمه.»
محمد: «بابل درس میخوندم. ولی اگه قسمتم بشه میخوام بیام جهرم. چون به مادرم قول دادم که همین جا ازدواج کنم.»
ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
⛔️ آمریکا-حومه نیویورک-منطقه منهتن
بخاطر تصادفی که جلوی خیابانِ منتهی به پل منهتن رخ داد، ترافیک نیمه سنگینی به راه افتاده بود. ترافیک به خودی خود آزاردهنده است اما اگر یک خانم جوان در حال زایمان باشد، و در همان لحظه مجبور به توقف کامل بشوی و حتی جای میلیمتری رفتن ماشین ها و فرار از ترافیک نباشد، لحظات سختی به راننده و اطرافیان میگذرد.
حالا اگر کیسه آب زن جوانِ در حالِ وضع حمل پاره شد و بچه هر لحظه در حال به دنیا آمدن باشد، ولی ماشین تکان نخورد و به خاطر دست تنها بودن و با راننده غریبهای که هیچ از زایمان و مراقبت های آن لحظه نمیداند تنها باشی، تنها چاره ات میشود جیغ های ممتد و عرق سرد و تنها آرزویت هم میشود این که زمین دهان باز کند و همه را با هم ببلعد.
راننده که هول شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند، از ماشین پیاده شد و شروع به داد و فریاد کرد.
-راه رو باز کنید. مسافر من در حال وضع حمل هست. راه رو باز کنید...
عرض خیابان به اندازه ای نبود که بشود بیش از دو ردیف ماشین در کنار و موازات همدیگر حرکت کنند اما آن لحظه به هر بدبختی بود، مردم همکاری کردند و حدود پنجاه متر راه را باز کردند تا ماشین حرکت کند و از آن معرکه به طرف بیمارستان فرار کند.
فاصله تا اولین بیمارستان کمتر از پنج دقیقه بود. به فکر راننده خورد که از زن پرس و جو کند.
-خانم اسم شما چیه؟ کَس و کار شما کیه؟ به کی زنگ بزنم؟
آن زن جوان که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و در حال قبض روح بود و هر دو دستش را روی شکمش گرفته بود، به زور لبان خشکش را تکان داد و گفت: «میشل ... میشل هستم ... به لیام زنگ بزن و بگو میشل گفت بیا»
راننده که فقط بوق میزد و ماشین را از لابلای ماشین ها عبور میداد در حالی که هول شده بود گفت: «باشه باشه ... فقط ... شماره لیام رو بهم بده! میتونی تکون بخوری و شمارشو بهم بدی؟»
میشل با مکافات نفسش را جمع کرد و دستش را روی صورتش کشید و عرقش را تمیز کرد و وسط درد و رنجش شماره همراه میشل را به صورت تک تک و بریده بریده به راننده داد و از حال رفت.
سه ساعت بعد...
زن روی تخت بیمارستان به هوش آمد. متوجه شد که وضع حمل کرده و وضعیتش بد نیست. دید پرستار در حال عوض کردن سِرُم هست. پرستار وقتی دید میشل به هوش آمده، رو به او گفت: «به هوش اومدی؟ بچه ات خوبه. تو خوبی؟»
میشل در اولین کلمه ای که گفت این بود که: «تشنمه ... من دو روزه آب نخوردم ...»
پرستار گفت: «خیلی ضعیف شدی ... دکتر با زحمت زیادی بچه ات رو به دنیا آورد ... تا نیم ساعت دیگه دکتر با بچه ات میان اینجا ... استراحت کن!»
میشل به زور کمی تکان خورد و گفت: «کسی نیومد اینجا؟ سراغ منو نگرفتن؟»
پرستار گفت: «چرا ... یکی بیرون داره سیگار میکشه ... میگم وقتی سیگارش تموم شد بیاد داخل.» پرستار این را گفت و از آن اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد، میشل دید که لیام دست در جیبش دارد و قدم قدم از در اتاق وارد شد. با پا در را بست و همان جا ایستاد و به چشمان میشل زل زد. میشل کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را آرام آرام از لیام دزدید و به دیوار و زمین و تخت و سقف چشم میدَواند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
[سادهلوحها با نیتهای پاکشان، بیشترین دردسر را برای بقیه فراهم میکنند. فریدریش نیچه]
درس «مُغنی» در پایه سوم را در دو بخش میخواندند. به خاطر همین، دو استاد داشت. استاد دومش که فقط دو پایه از خودشان بالاتر اما فوق العاده باهوش و اهل مطالعه بود و برای محمد شخصیت جذابی داشت، سید قد بلند با لهجهای بین قمی و مازنیِ مایل به تهرانی به نام آقای هاشمی بود. هاشمی از بس باهوش بود و برای وقت و زندگی و دقایقش برنامه داشت، یکبار سر کلاس گفت: «من برای درس شما هر روز یک دقیقه مطالعه میکنم. یک دقیقه تو زندگی من خیلی مهمه. آن یک دقیقه هم برای این که یادم بیاد که چی باید بگم!»
آن روز، بحث درباره مفردات یکی از آیات بود که در میان مفسران به نام آیه ارتداد معروف است. آیه میفرماید: [وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ] تا استاد هاشمی این آیه را خواند و میخواست درباره فاءِ کلمه [فیمت] بحث کند، تا اسم کلمه آیه ارتداد از دهانش خارج شد، عده ای از بچه ها از جمله ابوذر و میثم و منوچ و میرعلی نگاهی به محمد انداختند.
ابوذر: بسم الله ... الان حداد شروع میکنه!
منوچ: بفرما! اینم از بحث مورد علاقهاش! اگه چونش گرم شد، مگه ول میکنه؟
میثم محکم به پیشانی اش زد و همین طور که زیر لب «الان شروع میکنه!» گفت، نگاه چندشی به محمد انداخت.
میرعلی اصلاً به طرف محمد برنگشت. فقط یک کلمه «خدا رحم کنه. خدا به ایمانمون رحم کنه.» گفت و همه زدند زیر خنده.
استاد هاشمی که خبر نداشت الان با شنیدن همین دو کلمه، اژدهایی به نام محمد وارد میدان بحث میشود، بی خبر از همه جا رو به بچهها کرد و پرسید: «چی شد؟ یاد چیزی افتادین؟»
منوچ گفت: نه استاد! یادش نمیفتیم. همین جاست. بفرما! نگاش کن استاد! داره میخنده!
هاشمی و بقیه به محمد نگاه کردند و دیدند که لبخند شیطنت آمیزی به لب دارد. مثل کسانی که میخواهند وارد گود بشوند و پنجه در پنجه حریفشان بیندازند، گردنش را چپ و راست کرد و دو تا صدای ریز داد و شروع کرد: «استاد میتونم یه سوال بپرسم؟»
تا این را گفت، همه بچهها یعنی حدوداً 32 تا عاقله آدم با هم فریاد زدند: نه!! نمیشه. ولمون کن!
استاد که دید انگار خیلی فضا جدی است، ماژیکی که در دست داشت را کنار تخته گذاشت و دستش را به هم مالاند و نشست روی صندلی اش و گفت: پس تا نگین چه خبره، درس بی درس!
محمد دید که بعله! استاد اهل دل است ماشاءالله! شروع کرد: استاد به اینا توجه نکنید! فقط اومدن درسها رو حفظ کنن و برن. البته نه همشونا. حالا بی خیال. استاد! سوال من اینه که مگه قرآن برای همه نازل نشده؟
هاشمی: بله. فرموده من برای [کَافَّةً لِلنَّاسِ] یعنی برای همه مردم نازل کردم.
محمد: آیا همه مردم از هوش و استعداد و توانایی برابر برخودارند؟
هاشمی: قطعاً خیر!
محمد: ینی ممکنه بعضیا دیرباور و یا بعضیا زودباور و یا بعضیا باهوش و یا بعضیا خیلی دیرفهم باشند. درسته؟
هاشمی: درسته. طبیعیه.
محمد: از طرف دیگه هم ما معتقدیم که قرآن کتاب منطقی و علمی هست و چندین بار گفته با علم و معرفت و بصیرت باشید. مگه نه؟
هاشمی: درسته؟ چی میخوای بگی؟
محمد: میخوام بگم جور در نمیاد!
هاشمی: چی جور درنمیاد!
صدا از دیوار میآمد اما از بچههای کلاس حتی صدای نفس زدن هم نمیآمد.
محمد: این آیه، به طور کلی، همه را خطاب قرار داده و به همه گفته که هر کس مرتد شد، باید کشته بشه! چرا باید کشته بشه؟ مگه همه آدما دین را انتخاب کردند که الان اگه یکی مرتد بشه، میگه باید کشته بشه؟ اصلاً خودتون گفتید که استعداد آدما برابر نیست پس چرا حکم کشتنشون برابر و یکسان صادر شده؟
همه برگشتند و به استاد چشم دوختند. میرعلی استرس گرفته بود که استاد نتواند دهان محمد را ببندد و نتواند جواب درست و خوب بدهد و به اندازه محمد قشنگ حرف بزند و برای بچهها شبهه ایجاد بشود! به خاطر همین، در همان لحظه، در دلش نذر یک ختم قرآن کرد که هاشمی کم نیاورد.
هاشمی خیلی عادی که مثلاً این که سوال خاصی نیست گفت: باید به شان نزول آیه مراجعه کنیم. باید ببینیم شان نزولش چیه؟
(شأن نزول یا اسباب النزول به علل و وقایع پیرامون نزول آیات قرآن اشاره دارد. در تفسیر قرآن، شأن نزول را میتوان از طریق مطالعه محتوای آنها و مطالعه تاریخ صدر اسلام دریافت. در بعضی موارد، پرسش یا مسئله پیش از داده شدن پاسخ مطرح میشود، مثلاً گفته میشود: «از تو درباره ذوالقرنین میپرسند» و سپس پاسخ داده میشود.)
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
سختترین و تعیین کنندهترین ایام زندگی ائمه هدی علیهم السلام در حال سپری شدن بود. ایام تلخی که سرنوشت امت اسلامی و جهان اسلام را به کلی تغییر داد.
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اهل کوتاه آمدن نبود و یک سری اقدامات فرهنگی و روشنگری علیه خلیفه خودخوانده و رژیم غاصب او آغاز کرد.
خانواده حزام به خاطر روحیات پدر و مادر خانواده در اجتماعات و جلسات مختلف که عده کمی به نفع اهل بیت علیهم السلام برگزار میکردند حضور داشتند.
یک روز که ثمامه و دخترش فاطمه با سرعت حرکت میکردند، در راه با هم گفتگو داشتند؛
-مادرجان! کجا داریم میریم؟
+بقیع.
-چرا؟ چیزی شده؟
+ همسایههای حضرت زهرا سلام الله علیها اعتراض کردند. اولش فکر کردند گریههای فاطمه صرفاً از سر ناراحتی و از دست دادن پدر هست. اما بعدش به خاطر اینکه وجدانشون از شنیدن صدای گریههای حضرت زهرا آزرده نشه و یاد نامردی اونا علیه علی نندازه، گفتند که یا گریه نکن یا از این محل برو!
-خب گریه که عادیه. بنده خدا اگه نتونه گریه کنه که بد میشه. دق میکنه.
+ اشتباه نکن دخترم. عُقلای اونا معنی این مدل گریه و نوحه خوانی را میدونند. میدونن که یکی مثل زهرای اطهر آدم عادی نیست که بگیم اینجوری احساساتی گریه میکنه و منظور خاصی نداره. با خودشون میگن که خب حالا اگرم احساساتی هست، پس این مدل نوحه خوانی و ربطش به نااهلی مردم بعد از شهادت پیامبر را چطور توجیه کنیم؟ #گریه_داریم_تا_گریه. همه میدونن که الان این مدل گریه و نوحه، یک راه و روش مبارزه سیاسی محسوب میشه.
- جالبه. اصلاً به این فکر نکرده بودم. خب الان کجا داریم میریم؟
+ اعتراض همسایهها کار را به زهرای اطهر راحتتر کرد. تا به همین بهانه، یه جای دیگه برای خودش دست و پا کنه تا هم تو خانه علی نباشه و مردم نگن به خاطر محبت و وابستگی زن و شوهری اینجوری ناراحته. و هم یه جا رو برای روشنگری و سخنرانی راه بندازه.
- آهان. یعنی یه جور پاتوق و پایگاه سیاسی. درسته؟
+ دقیقاً. من عقلم به اندازهای که میرسه میگم اگه جایی قرار باشه کار به دست خلیفه بده، همین جاست و اگرم قرار باشه فقط یکی از پس خلیفه بر بیاد فاطمه زهراست.
- چطور؟ مگه علی نمیتونه از پس خلیفه بر بیاد؟
+چرا دخترم. اما چون علی ذینفع است میگن خودش به تنهایی فایده نداره. باید یکی دیگه علیه خلیفه داد بزنه و روشنگری کنه.
-عجب فکر و ایدهای. خب حالا اینجا که داریم میریم اسم خاصی داره؟
+بله به «بیت الاحزان» معروف شده.
در ایام حضور آن مادر و دختر در بیت الاحزان، حزام تصمیم مهمی گرفت. دید همه دست روی دست گذاشته و هر کس یا تهدید شده و یا سکوت کرده یا به او وعده و وعید داده و سیبیلش را چرب کردهاند و یا حوصله درگیری با جو ندارد و دلشان یک زندگی بیحاشیه میخواهد.
تازه اینها کسانی بودند که سرشان به تنشان میارزید و خبر داشتند چه خبر است و الا مردم عادی که خبر از گاوبندی سه چهار نفر ریش سفید در سقیفه نداشت. آنها همین که منبر رسول خدا را بدون صاحب و ریش سفید نمیدیدند خدا را شکر میکردند.
دیدن این شرایط و غربت علی و رای و نظر اشتباه حاکم، به حزام خیلی فشار میآورد. هرچه گشت همراه و همدلی که دو نفره از علی دفاع کنند و ترجیحاً مرد باشد، در قبیله بنی کلاب پیدا نکرد.
خودش به تنهایی دست به کار شد. بسم الله گفت و هرجا مینشست و بر میخواست غدیر را به به مردم یادآوری میکرد.
حزام یک نفر بود اما به اندازه یک لشکر پیاده به صورت شبانه روزی کار میکرد و حرف میزد و روشنگری مینمود.
حتی آوردهاند که او نیت کرده بود که حداقل ۴۰ روز و یا طبق برخی حکایات تا وقتی جان در بدن دارد به خانه برنگردد و روشنگری کند.
هنوز یک هفته از این اقدام نگذشته بود که ابتدا در بنی کلاب و سپس در کل مدینه، این اقدام حزام مثل توپ صدا کرد.
ادامه ـ.. 👇