eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی مراسم تشییع و ترحیم باشکوهی برای آسیدهاشم گرفتند. حتی چند نفر از گنده ها از کرج و تهران به آن مسجد و پایگاه رفتند و جلسه باشکوهی با حضور مردم و بچه های بسیجی به یاد آسیدهاشم برگزار شد. سخنرانان جلسه خیلی از آسیدهاشم تعریف کردند. این که آسیدهاشم با دست خالی کار کرد و توقعی نداشت و از جیب و زندگیش برای پایگاه و بسیج و محله خرج میکرد و از اینجور حرفها. تجربه ثابت کرده که معمولا این مدل حرفها فقط تعریف و تمجید از متوفی نیست. بلکه بیشتر بوی این را میداد که به نفر بعد از آسیدهاشم و بچه‌های شورای بسیج بفهمانند که از پول و حمایت مادی و معنوی خبری نیست و اگر مثل آن مرحوم میتوانید کار کنید، بسم الله! لذا معمولا این مدل سخنرانی ها خط و نشان کشیدن برای نفر بعدی است. نه مرثیه و ذکر خیر از نفر قبلی! فوت ناگهانی آسیدهاشم خیلی از معادلات را در مسجد و پایگاه بسیج تغییر داد. آسیدهاشم حتی به نوعی بزرگ و مراد آقامهدی محسوب میشد. آقامهدی دو سه تا گروه بزرگ دستش بود و اعتبار زیادی پیش خانواده بچه‌ها داشت. اما چون سن و سالش کم بود و پرستیژ فرماندهی را نداشت، نمی‌توانست انتخاب ناحیه و سپاه برای فرماندهی پایگاه باشد. یکی دو ماه وضعیت پایگاه و مسجد روی هوا بود. تا این که بزرگان تصمیم گرفتند آنجا را از این وضعیت بلاتکلیفی نجات بدهند. به خاطر همین چند نفر را به عنوان کاندیدا و کسانی که حائز بیشترین شرایط باشند، در نظر گرفتند. در طول آن چند هفته، حدس و گمان‌ها در خصوص این که چه کسی فرمانده بسیج میشود، بالا گرفته بود. فاطمی که معمولا به واسطه بابا و عموهایش حرف‌هایی میزد که خیلی کسی اطلاع نداشت و شاید به مغزش خطور نمیکرد، قیافه ‌گرفت و ‌گفت: «گفتن نگین اما خبرهای موثق حاکی از اینه که گزینه اصلی، آقامجید هست. هم متاهل هست و پاسداره. و هم سابقه جنگ و جبهه داره. از بچه های بالاست و خلاصه دستش میرسه که واسه مسجد و پایگاه کاری بکنه.» مهرداد که بچه کوچه پس کوچه های خطرناک آن محل بود، وسط بحث پرید و گفت: «باید یکی باشه که بتونه دهن معتادا و اراذل و اوباش محل رو گِل بگیره. محله‌مون رو گند و کثافت برداشته. باید یکی باشه که وقتی اسمش میاد، ساقیا جرات نکنن سر کوچه وایسن و جنس بدهند دست بچه مردم. شنیدم آقاهادی این کاره است. هم ورزشکاره. دان شش داره. هم نظامیه و قبولش دارن. هم تو ایست و بازرسی‌ها خیلی فعاله. اون روز با بچه های گشت، یه خیابونو بسته بودن... کیف کردما... دو کیلومتر ماشین نگه داشته بود و کسی جرات نداشت جیک بزنه.» محسن پوزخندی زد و گفت: «دلم براتون میسوزه. از هیچی خبر ندارین و دارین الکی حدس و گمان میزنین. ما تو این محل هیئت نداریم. جلساتمون شده پیرمردی. همه جا بچه‌های مداح و ذاکر اهل بیت وسط هستن و کلی دور و برشون بچه و آدم جذب کردن. باید یکی باشه مثل همین حاج سعیدآقای خودمون. جوون پسنده. هیئتش بزرگترین هیئت شهرمونه. خونه مادرشم که اینجاست. شنیدم جدیدا داره نوار و نوحه‌هاش پخش میشه و معروف میشه. فرداست که از کرج و تهران بیان دنبالش و از دستمون بپره. کی داریم از حاج سعید بهتر؟ هان؟» هر کسی حرف خودش رو میزد. داود هم یه گوشه با لباس سیاه نشسته بود و حرفی نمیزد. فاطمی رو کرد به داود و گفت: «تو هم یه چیزی بگو! ناسلامتی جانشین خدابیامرز بودی. نظر تو چیه؟ کی میشه فرمانده پایگاه؟» داود اولش طفره رفت و نمیخواست حرف بزند. کلا دلش نمیخواست باور کند که آسیدهاشم رفته و دارند درباره جای خالی او حرف میزنند. اما وقتی اصرار فاطمی را دید گفت: «خوشم میاد که هر کسی آمال و آرزوی خودشو به زبون میاره. اونی که یادواره شهدا دوست داره، اسم کسی میاره که اهل جبهه و جنگ باشه. اونی که دلش بگیر و ببند میخواد و همسایه معتاد داره، میگه فلانی بیاد که ایست و بازرسی بلده. اونی هم که بچه هیئتی هست و شور و احساس مداحی و روضه داره، میگه فلان مداح بشه فرمانده پایگاه!» مهرداد لبش را کج کرد و رو به داود گفت: «خیلی خب حالا عقل کل!نظرتو بگو! لازم نکرده تریپِ نقد و آسیب شناسی بزنی!» داود گفت: «کسی باید بشه فرمانده پایگاه که درک و عقل درستی نسبت به کار فرهنگی داشته باشه. مثل این که حواستون نیست که خاتمی رای آورده و شده رییس جمهور. مثل این که حواستون نیست که به حکم همین خاتمی و کرباسچی، هر محله داره فرهنگسرا میزنه و میشن رقیب فرهنگی بسیج و مسجد. به قرآن دیگه دوره این حرفا گذشته که ما قطره فلج اطفال بریزیم تو حلق بچه مردم و یا وایسیم سر کوچه که ساقی نیاد مواد بده دست بچه مردم! ما رو به این چیزا مشغول کردن تا اسم همین کارا رو بذاریم کار فرهنگی و فکر کنیم الان داریم شق القمر می‌کنیم.» فاطمی گفت: «خب حالا تهش که چی؟» ادامه👇
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی خانه جمیله که دومین خواهر محمد بود و قبلا از او سخن گفتیم، در تهران بود. جمیله در خانه ای مستاجری در نظام آباد به همراه علی آقا که در مغازه میوه فروشی کار میکرد و پایه ثابت هیئت و نمازاول وقت بود به همراه پسرانشان به نام های حسین و علیرضا و محمد مهدی زندگی می‌کردند. جمیله در بین خواهران محمد به آشپزی و روحیه بالا معروف بود و محبت خاصی به محمد داشت. به خاطر همین اجازه نداد که محمد در مدتی که برای تبلیغ به تهران رفته بود جای دیگری غیر از خانه آنها برود. محمد هم که هم صحبتی با جمیله و خانواده‌اش را دوست داشت به راحتی پذیرفت و در خانه باصفای آنها مستقر شد. روز اول ماه محرم بود. جمیله در حال شستن و اتو زدن لباس های همسر و دو پسرانش بود و با محمد گرم صحبت شده بودند: -داداش لباس سیاهت نیاز به اتو نداره؟ -نه. صفیه خانم شب آخر اتو زد برام. من یادم نبود اما صفیه یادش بود و شال عزا رو هم گذاشت تو ساکم. -خداییش خانم خوبی گیرت اومد. الهی شکر. از وقتی اومدی تهران، باهاش هم‌حرف نشدی؟ -چرا. دیروز... ینی دیشب... قبل از اینکه برم روضه، باهاش یه دل سیر حرف زدم. ولی ناراحتش کردم. خدا منو ببخشه. -چرا داداش؟ خدا نکنه! -هیچی. دلم پر بود. جمیله نمیدونی دیروز چقدر اذیت شدم! آواره بودم. از بس راه رفتم و کسی منو نخواست خیلی بهم فشار اومده بود! -خدا نکنه. حالا که میگی خدا را شکر دیشب رفتی منبر و سخنرانی کردی. گفتی کجاس؟ -نمیدونم. چشمی بلدم. حالا اگه یادم بود، امشب اسم خیابون و کوچه اش می‌پرسم تا یه شب با هم بریم. -آره. خیلی دوس دارم بیام. بپرس اگه دیدی زنونه هم دارن، بگو تا منم بیام. محمد در طول روز به مطالعه و نوشتن مشغول بود. چون گوشی همراهش خیلی ساده بود و لب تاپ نداشت، حوزه علمیه میدان امام حسین و یک حوزه علمیه دیگر را شناسایی کرده بود که اگر به کتاب خاصی نیاز داشت و یا سوالی پیش آمد و جوابش را نمی‌دانست و یا مثلا اگر عمامه اش کثیف و یا خراب شد، به آنجا مراجعه کند. همان روز اول به حوزه علمیه‌ای که در نزدیکی آنجا بود سر زد. پرسان پرسان رفت و حوزه را پیدا کرد. درس‌های سطوح عالی حوزه به خاطر فرارسیدن ایام تبلیغی ماه محرم تعطیل شده بود. فقط پایه های یک تا چهار برگزار می‌شد. چون معمم بود نگهبان به او گیر نداد و محمد مستقیم به دفتر مدیر حوزه رفت. با مدیر حوزه که آقای فاطمی نام داشت و مردی خوش رو با محاسنی نسبتا کوتاه و میانسال بود سلام و علیک کردند و خودش را معرفی کرد. ادامه 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند. در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام. در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.» لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...» داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.» لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست. جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرط‌بندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد. جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.» باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟» جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟» باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.» جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.» باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!» جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد. نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند. بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی؛ 🔥«امضا؛ محسن»🔥 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی دولت یازدهم در تاریخ 25 خرداد 1392 به ریاست حسن روحانی انتخاب شد. حسن روحانی در شعارهای انتخاباتی‌اش گفته بود «چرخ سانتریفیوژ باید بچرخد چرخ زندگی مردم هم باید بچرخد». او با کلید و با شاه بیتِ «من سرهنگ نیستم، من حقوق دان هستم» از تکثر و اختلافی که در آراء جناج رقیبش رخ داد، استفاده کرد و به راحتی رای آورد و رسما کار خودش را آغاز کرد. پس از انتخاب کابینه، در اولین حرکتی که زد، پرونده اتمی ایران را از شورای عالی امنیت ملی به وزارت امور خارجه سپرد. با این که خودش از اساس امنیتی و آن زمان رئیس شورای عالی امنیت ملی بود، اما ترجیح داد پرونده اتمی توسط رفیق شفیقش محمد جواد ظریف دنبال شود. محمد جواد ظریف که کارش را خوب بلد بود و در تاریخ انقلاب اسلامی هر جا هر مذاکره و قطعنامه‌ای بوده او نیز حضور موثر داشته، پرونده را در مسیر مذاکرات با آنچه آنها «دنیا» میخواندند و مدعی بودند که«زبان دنیا را بلدند» انداخت و موفق شد خیلی زود، پنج کشور ابرقدرت دنیا را به پای میز مذاکره بیاورد. اتفاقی که تا آن روزگار و حتی تا حالِ تالیفِ این مستند داستانی برای هیچ کشوری رخ نداده بود و حتی بعید است که دیگر دنیا شاهد این باشد که یک کشورِ به زعم آنها جهان سومی، بتواند اینقدر دستش پر باشد که برای مهار آن، ابرقدرت های دنیا همزمان و در جلسات مشترک، با او به پای میز مذاکره بیایند. مذاکرات رسمی برای طرح برنامه راهبردی جامع اقدام مشترک (برجام) درباره برنامه اتمی ایران با پذیرفتن توافق موقت ژنو بر روی برنامه هسته‌ای ایران در نوامبر ۲۰۱۳ آغاز شد و به مدت ۲۰ ماه کشورها درگیر مذاکره بودند و در آوریل ۲۰۱۵ ، یعنی فروردین 1394 شمسی تفاهم هسته‌ای لوزان شکل گرفت و سپس حسن روحانی در صفحه تلوزیون حاضر شد و با تاکید بر تشدیدِ حرف «راء» در کله «بالمرّه» گفت که «از اکنون تمام تحریم ها علیه ایران بالمرّه لغو شده و آغاز دوران بدون تحریم را اعلام میکنم.» بر اساس این توافق، ایران متعهد شد که ذخایر اورانیوم غنی شده متوسط خودش را پاک‌سازی و ذخیره‌سازی اورانیوم با غنای کم را تا ۹۸ درصد قطع کند و حداقل به مدت ۱۵ سال تعداد سانتریفیوژها را به حدود دو سوم کاهش ‌دهد. همچنین ایران با عدم غنی سازی اورانیوم بیش از ۳٫۶۷ و نساختن تأسیسات غنی‌سازی اورانیوم جدید یا رآکتور آب‌سنگین جدید موافقت کرد. فعالیت‌های غنی‌سازی اورانیوم به مدت ۱۰ سال به یک ساختمان که از سانتریفیوژهای نسل اول استفاده می‌کند محدود شد و مقرر گردید که دیگر تأسیسات نیز طبق پروتکل الحاقی آژانس بین‌المللی انرژی اتمی برای اجتناب از خطر تکثیر سلاح‌های اتمی تبدیل شود. برای نظارت و تأیید اجرای توافق‌نامه توسط ایران، آژانس بین‌المللی انرژی اتمی(IAEA) باید به تمام تأسیسات اتمی ایران دسترسی منظم داشته‌باشد. در نتیجه اعلام کردند که این توافقنامه که قرار بود تاییدیه پایدار متعهدین آن را به همراه داشته باشد، ایران از تحریم‌های شورای امنیت ملل متحد، اتحادیه اروپا و تحریم‌های ثانویه ایالات متحده علیه ایران بیرون خواهد آمد. اما اتفاقی که دل هر پیر و جوان و دوست و علاقمند به ایران و اسلام را به درد می‌آورد این بود که دولت یازدهم شروع کرد و تندتند و بدون ملاحظه انجام پایاپای تعهدات توسط طرفین، یک طرفه به همه تعهداتش و حتی بیشتر از آن عمل کرد! در همین راستا... هادی با دیگر همکارانش در حال کار بودند و مهدی و بهبود در دفتر با هم گفتگو میکردند. مهدی: با شهادت آقامصطفی احساس میکنم یتیم شدیم. احساس میکنم دیگه کسی ما رو دوست نداره. بهبود: خدا نکنه. منم تقریبا همچین حسی دارم اما خدا سایه آقامحسن رو روی سرمون حفظ کنه. همین که هست و تک و تنها زده به دل میدون، انصافا خیلی دلگرم کننده است. مهدی: درسته اما یه عده آقامحسن رو خیلی محدود کردند. این سه چهار سال بعد از شهادت آقامصطفی، کاری کردند که حتی پای آقامحسن از اینجا بریده بشه. بهبود: حالا اینا رو ولش کن. لابد یه چیزی هست که ما نمیدونیم. الان بگو با این نامه چیکار کنیم؟ مهدی: نامه؟ این که نامه نیست. ابلاغیه بیچارگی هممونه. بهبود: من واقعا نمیتونم به بچه ها بگم ... اصلا همه چی مشکوکه! حتی اسامی تعدیل نیروها رو اعلام کردند. نذاشتن که خودمون تصمیم بگیریم. از بالا اعلام شده که کی بره و کی بمونه! مهدی: من دل و دماغ دیدن لیست رو نداشتم. فقط اولشو خوندم و ولش کردم. حالا اسم کیا هست؟ بهبود کاغذ دستش بود و هی مدام یک نگاه به کاغذ می انداخت و یک نگاه به دور و برش. مهدی دید مثل این که بهبود خیلی بهم ریخته و اعصابش خُرد و خاکشیر است. پرسید: بهبود چی شده؟ چرا رک نمیگی چی نوشته؟ ادامه👇