eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب خانم و الهام سرشان را انداخته بودند پایین و از کَل‌کَل مهدوی و داود خنده‌شان گرفته بود. مهدوی گفت: «دستت درد نکنه‌ها اما فکر کنم بیشتر باید تلاش کنی. اینجوری فایده نداره. اینجوری باشه، کسی تو رو نمیگیره‌ها! حالا باز هر جور صلاحه.» داود که از این خوشمزگیِ مهدوی داشت فشارش زیر و بالا میشد، جواب داد: «والا وقتی مجرد بودی، کُل اموراتت گردن من و احمد و صالح بود. به قرآن اگه دست به سیاه سفید میزدی. ریشِت هم ماشالله بلند بود و جرأت نمی‌کردیم بگیم پاشو چایی دم کن! جرأت نداشتیم بگیم پاشو یه شب حداقل ظرفا رو بشور! بگذریم. چه خبر؟» مهدوی خنده‌اش را کرد و سپس رو به زینب خانم گفت: «به کُل تکذیب میکنم. به این شایعات و حواشی گوش ندید! اینا همش میخوان منو دچار حاشیه کنند. من خیلی هم پسر خوبی بودم و هستم و خواهم بود.» بعدش رو به طرف داود کرد و گفت: «ناهار که نخوردی! هان؟» داود دید زینب خانم و الهام دارن سفره میندازند. ولی دید سفره معمولی و صاف و ساده و مثل سفره شامی کباب شادی خانم و عاطفه نیست. دید یک ظرفِ قورمه سبزی و دو تا دیسِ برنج، با سلفونی که روش کشیده بودند، بعلاوه دو سه تا کاسه کوچولو و قشنگِ سالاد گذاشتند تو سفره. زینب خانم با همان وزانت و خواهرِ بزرگتری‌اش گفت: «وقتی فهمیدیم که شما اینجا مستقر هستید، گفتیم هم به شما سر بزنیم و هم اگه کاری از دستمون برمیاد، درخدمت باشیم.» داود خیلی عادی اما با حالت تعجب و انکار پرسید: «بزرگوارید. فقط جسارتا ینی آقای مهدوی هم اومدند اینجا کار کنند؟» مهدوی دوباره خنده‌اش گرفت و گفت: «تا من بعد از ناهار یه چرت میزنم و براتون دعا میکنم، شماها با قوت و قدرت به کارتون ادامه بدید.» زینب خانم گفت: «وقتی میومدیم، با الهام خانم هم تماس گرفتیم و از مامانشون اجازه گرفتیم که با ما باشن.» خب این حرف ساده ای به نظر میرسید اما دنیایی از مفاهیم و ایهامات داشت. این حرف زینب خانم یعنی «الهام خبر نداشته و ما بهش گفتیم و ازش خواستیم که بیاد. لذا شما یابو برت نداره که فکر کنی خبری هست و الهام در به درت هست و اصلا ما به خاطر دل الهام پاشدیم اومدیم اینجا! تازشم؛ از مامانش اجازه گرفتیم و حتی ممکن بود اجازه نده و اما به احترام ما اجازه داده و...» داود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «ممنون! خوش آمدید.» مهدوی که کلا آن روز آمده بود که داود را اذیت کند، زیر لب، جوری که فقط داود بشنود گفت: «قابل نداشت.» داود هم نگاهی به مهدوی کرد و سرش را به نشانِ «بالاخره که بعداً من و تو تنها میشیم. حالا از صبر استراتژیک من سواستفاده کن و هی حرف بزن!» تکان داد و همگی به خوردن ناهار مشغول شدند. داود به چشم خودش دید که خدا سه تا فرشته را در چهره مهدوی و زینب و الهام برای او فرستاده بود. از بس بندگان خدا تا غروب زحمت کشیدند و همه جا را کردند مثل دسته گل. نیم ساعت مانده بود به غروب، عاطفه و فرشاد وارد مسجد شدند و آنها را دیدند. داود آنها را به هم معرفی کرد. کلاً مذهبی جماعت، مخصوصا نسل‌های جوان‌تر وقتی همدیگر را می‌بینند انگار سالهاست که همدیگر را می‌شناسند. خیلی گرم و صمیمی و خودمانی با هم حال و احوال میکنند. بعد از اندکی خوش و بِش، مهدوی گفت: «بریم که منم به جماعت مسجدمون برسم. داود کاری نداری؟» خداحافظی کردند و رفتند. البته فقط نرفتند. بلکه تکه‌ای از الهام را هم با خودشان برداشتند و سپس رفتند. چون الهام دلش آنجا بود و فقط تن و بدنش با زینب خانم و مهدوی از آنجا برداشت و رفت. الهام آن روز حتی یک کلمه هم با داود هم حرف نشد. با این که خیلی دلش می‌خواست اما خب. قشنگ نبود و مناسبتی هم نداشت که دو تا نامحرم در مسجد با هم حرف بزنند. فقط موقع سلام و خداحافظی و هفت هشت ده بار وسط کار و تمیزکردن مسجد، از دور چشمش به داود خورد. 🔰مغازه ساندویچی سروش از عصر شروع به آماده کردن مغازه میکرد. از یکی دو ساعت قبل از مغرب مشتری‌ها کم‌کم سر و کله‌شان پیدا میشد تا تقریبا ساعت 11 و بعضی شبها تا ساعت 12. بعد از آن، یا غلامرضا و آرش به مغازه او می‌آمدند و یا اگر آنها پیدایشان نمیشد، سروش کرکره را میکشید و به قهوه‌خانه خشایار دولول میرفت. آن شب با آنها نشست. هر کدامشان شروع به کشیدن قلیانِ طعمِ خودش کردند و وسط آن دود و دم با هم حرف میزدند. آرش: «سروش از آهوشنگ خبری نشد؟» ادامه👇
سروش: «نه. گفته تو پیام نده. گفته هر وقت خواستم خودم واتساپ پیام میدم.» آرش: «تو که همیشه آنلاین نیستی. اگرم باشی، همیشه که فیلترشکنت وصل نیست. چیکار میکنی پس؟» سروش: «لازم نکرده این چیزا رو یادم بدی. حواسم هست.» غلامرضا: «یکی دو شب دیگه میشه سرِ هفته! بنظرتون بازم شیتیل میده؟» سروش: «نمیدونم اما اگه بده، چه شود!» آرش: «راستی یه چیزی دیدم. حواستون به مسجدی که زدیم ترکوندیمش هست؟» سروش با تعجب گفت: «هیس. آرومتر بابا. حواسمون به چی باشه؟» آرش: «دیروز که رد میشدم، دیدم درش بازه و ریسه کشیدن و آب جارو کردن و برو و بیا و ...» سروش با لحنی عادی جواب داد: «خب باز باشه. ریسه بکشن. این شبا همه جا ریسه کشیدن و آب جارو کردند. حساس نشو!» غلامرضا دود زیادی را از دماغ و گوش و دهانش بیرون داد و رو به سروش با عصبانیت گفت: «از بس گاگولی تو! نمیفهمی. خب اگه هوشنگ بگه دوباره از اون مسجد فیلم بفرستین، چیو میخوای بفرستی؟ میخوای از ریسه و جشن و تزیینش فیلم بگیری؟» بعدش رو به آرش کرد و گفت: «خبریه؟ اون مسجد که سالی دوازده ماه تعطیل بود. چی شد یهو عزیز شد؟» آرشِ از خدا بی‌خبر سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «صبح که رفتم از مغازه اوس کرامت سیگار بگیرم، ازش پرسیدم. گفت یه آخوند اومده و با دو سه نفر دارن مسجدو تمیز میکنن و قراره جشن بگیرن و از این جور حرفا. پرسیدم موقتی اومده؟ میخواد بعد از جشن بره؟ گفت فکر نکنم! گفت شاید بخواد بمونه. همچین حرفی زد. نمیدونم دیگه.» غلامرضا خیلی تو فکر رفت. آرش دوباره وزه کرد: «کافیه فقط یه کلیپ از جشنِ اون مسجد بیاد بیرون. میخوام ببینم بعدش جیگر دارین که تو چشم هوشنگ نگا کنین و بگین شیتیل بده!» غلامرضا دوباره با حرفِ آرش گُر گرفت و گفت: «راس میگه این راسو! مگه بعیده؟ یهو میبینی هوشنگ به یکی دیگه گفته برو از اونجا فیلم بگیر ببینم این سه تا لاشی راس گفتن یا نه؟ هان؟ نمیشه ینی؟» آرش: «چرا. اصلا بعید نیست. چیکار کنیم حالا؟» سروش که وقتی غلامرضا و آرش خیلی حرف میزدند، مغزش قفل میشد، ندانست که آن لحظه چه بگوید؟ اما یهو گفت: «بذارین اگه هوشنگ گفت، یه فکریش میکنیم. شاید دام باشه و بخوان دوباره ما رو بکشونن اونجا!» خب این حرف از عقل سروش بزرگتر بود. به خاطر همین، غلامرضا و آرش حرفی نزدند و فقط نگاش کردند. تا این که هوشنگ در واتساپ به سروش پیام داد. نمیشد آنجا و وسط آن دود و دم کانکت شد. فورا سه نفرشان رفتند برون و وقتی ده دوازده متر از قهوه‌خانه دور شدند، با هوشنگ تماس تصویری گرفتند. هوشنگ که انگار آن شب هم حالش خوب بود گفت: «وقتی شما سه تا رو میبینم، یاد جوونیای خودم و رفیقام میفتم. راستی... از اون مسجده چه خبر؟ دیدین چه کولاکی تو فضای مجازی کردین؟» سه تاشون خندیدند و خر کیف شدند. غلامرضا گفت: «بازم جایی... کاری... موردی... چیزی باشه در رکابتیم مَشتی.» هوشنگ که اطرافش دو سه تا دختر با سر و وضع بسیار نامناسب بودند و گاهی با آنها شوخی میکرد، گفت: «فرداشب، شب جشنه. شب جشن آخونداست. میخوام یه کار کوچیک کنین و یه شیتیل بزنین به جیب و حالشو ببرین!» سه نفری صورتشان را به گوشی نزدیک‌تر کردند. 🔰خانه سلطنت و مملکت سلطنت و مملکت بعضی کارها را با هم انجام میدادند. مثل پاک کردن حبوبات و یا تمیز کردن سبزی و یا آب و جاروی خانه. در حال پاک کردن سبزی بودند و هم‌زمان داشتند آخرین تحولات محله و سر و وضع و زندگیِ همسایه‌ها را آنالیز و داده‌هایشان را بروز می‌کردند که در زدند. سطلنت دستی به زانو و دست دیگرش به زمین گرفت و بلند شد و در را باز کرد. دید شادی است. خوشحال شد و گفت: «سلام دختر! خوبی؟» شادی معمولا مانتو و مقنعه ساده‌ به سر داشت. وضع مالی پدر و مادرش طوری نبود که بتواند مثل بقیه دختران و همکلاسی‌هایش مدام رنگ عوض کند. البته اخلاقش هم طوری نبود که مثل بقیه هم‌سالانش تیپ بزند. با لبخند به سلطنت خانم سلام کرد و گفت: «سلام خاله. ممنون. مزاحم شدم که بگم فرداشب تو مسجد جشنه. گفتن به همه بگین. شنیدم یکی از علما هم دعوتند. نمیدونم کی اما میگن خیلی آدم بزرگیه. مامانم گفت به شما بگم که هم خودتون بیایید و هم به بقیه بگید که بیان.» خب همین یک توصیه نیم خطِ گوهرخانم کافی بود که در کسری از ساعت، صغیر و کبیر و احیا و اموات محله خبردار بشوند. مخصوصا با روشی که سلطنت و مملکت داشتند. به هر کس می‌رسیدند نمی‌گفتند «فرداشب جشنه و تشریف بیارین!» بلکه می‌گفتند: «فرداشب جایی نریا. پاشو بیا مسجد. فهمیدی یا دوباره بگم؟ اگه نیایی و بگی یادم رفته، باور نمیکنما. به آجی و ننه و همه کَس و کارت هم بگو!» فقط این نبود. بلکه بعدش سوال میکرد تا ببیند درست متوجه شده یا نه؟ میپرسید: «آفرین. خب حالا بگو ببینم گفتم کِی؟» ادامه👇
آن بنده خدا با احتیاط و استرس جواب میداد: «فرداشب دیگه!» -کجا؟ -مسجد. همین مسجد صفا. مگه نه؟ -تنها میایی؟ -نه سلطنت خانم! مگه از جونم سیر شدم؟ -خب شروع کن از همین حالا به همه بگو! حتی راوی که عاطفه خانم باشد روایت کرده که از عصر تا حوالی مغرب، مملکت خانم حال بیرون رفتن از خانه را نداشت و مثل دیده‌بانِ ارتش سرخ چین، رفته بود بالای پشت بام و هر جنبنده‌ای که از کوچه رد میشد و او را میدید، از همان بالای بام او را صدا میکرد و به او میگفت و تعهد آبرویی از طرف می‌گرفت که خودش و خاندان و عشیره‌اش در جشنِ مسجد که گفتن یه آخوندِ گنده میخواد بیاد که اسمشو نمیدونم، شرکت کنند! خود شادی هم در مدرسه و کلاسشان اعلام کرد. عاطفه و فرشاد هم به همکاران و هر کسی که دم دستشان بود گفتند. این‌ها بعلاوه این که داود از دو روز قبل از جشن، بساط چایی و دمنوش آویشن درِ مسجد به راه انداخته بود و با مداحی زیبایی که پخش میشد، خود به خود حواس همه به آن طرف جمع میشد. داود شب قبل از مراسم برای صالح و احمد زنگ زد. اول با صالح حرف زد. صالح حرف‌هایی را که از آمال و آرزویِ نهفته در اعماقش حکایت داشت زد و گفت: «والا داداش! من فرداشب سه چهارجا دعوتم. پاکتمم که سنگینه و فکر نکنم بتونی صِله (هدیه ای که به مداحان و شاعران میدهند) بدی! عدل همین فرداشب که تو مراسم داری، دو سه تا هم پخش زنده دارم. فکر کنم دور و برای سحر بتونم بیام یه مناجات ریز بخونم و زود برم.» داود که صالح را بزرگ کرده بود و او را بهتر از والدینش می‌شناخت، جوابش را این‌طور داد و گفت: «وقتی مجبور شدی فرداشب شام مهمونمون کنی، متوجه میشی که دیگه واسه من کلاس نذاری؟ چه جِلافتا! پخش زنده و هفت هشت جا مراسم؟!» صالح پرسید: «حتی به غلط؟ حتی به شوخی؟» داود جواب داد: «بله که حتی به شوخی! صالح مگه من با تو شوخی دارم. راستی، فرداشب دو تا شعر سنگین رنگین بخونیا. آبرومون جلوی حاجی خلج و مردم نبری! صالح موقع خوندن، بالا و پایین نپریا! مگه زیر پات فنر گذاشتن که موقعی که جوگیر میشی، بالا و پایین میپَری؟» صالح با گفتن«صدات نمیاد. نمیشنوم چی میگی! خُبالا ببینم میتونم اوکی کنم بیام یا نه؟» خودش را از دست داود راحت کرد و گوشی را به احمد داد. احمد گفت: «داود! عمامه‌ات آماده است. دادم نجفی (مدلی خاص و زیبا از پیچیدن عمامه) برات پیچیدند. ما کی بیاییم؟ از امشب بیاییم؟» داود گفت: «ناسلامتی شماها صاب‌خونه‌این. نباید مثل مهمونا بیایید و برید.» احمد گفت: «خیلی خب. باشه. راستی تبلیغات چیکار کردی؟» داود گفت: «چهره به چهره یه چیزایی اعلام شده. حالا ببینیم دیگه میشه چی کار کرد؟ خدا به خیر بگذرونه. احمد همین حالا پاشین با صالح بیاید که کلی کار داریم.» صالح گوشی را محکم از دست احمد کشید و گفت: «راستی داود! پوستر مراسم معمم شدنت رو دیدی که احمد برات درست کرده؟ با علم به این که می‌دونستیم راضی نیستی و جهت خنک شدن دل خودمون گفتیم یه پوستر بزنیم و بدیم همه بچه ها استوری کنند!» داود با تعجب و باصدای بلند گفت: «چی؟!! پوستر معمم شدن دیگه چه صیغه ای هست؟ صالح بگو که داری شوخی میکنی! بگو جان داود!» 🔰خانه الهام الهام روی مبل نشسته بود و داشت اینستا را چک میکرد که یهو پوستر خاصی توجهش را جلب کرد. دید نوشته «مراسم میلاد مسعود امام عصر ارواحنا فداه. به همراه سخنرانی حضرت آیت الله خلج و مداحی برادر صالح! به همراهی برنامه معنوی تلبس حجت الاسلام داودِ... به جامه مقدس روحانیت.» الهام فورا به مادرش گفت: «مامان! داود فرداشب میخواد معمم بشه. چه بی خبر؟» المیرا خانم که داشت لباس‌هایی را که شسته بود مرتب میکرد گفت: «جالبه. تا حالا ندیدم وسط جمعیت، کسی لباس آخوندی بپوشه. مگه داود لباس نداشت؟» الهام که همچنان تو شوک بود و فکر نمیکرد به همین زودی قرار باشد داود معمم بشود جواب داد: «پارسال به صورت موقت لباس آخوندی پوشیده بود. میخواد رسمیش کنه و دائم آخوند بشه.» المیرا خانم یک تکان محکم به لباسی که دستش بود داد و گفت: «باباتم امشب یا دم دمای صبح میاد. راستی رسم نیست ما رو دعوت کنن؟» الهام که حال خاصی داشت و نمیدانست خوشحال باشد یا غمگین، گفت: «نمیدونم. اون شب خواهرش گفت میخواد معمم بشه اما حرفی از نیمه شعبان و این چیزا نزد! چه میدونم والا.» اصلا انگار خدا یک رفاقت خاصی با الهام داشت. یک جورایی صدای دلش را میشنید که قابل وصف نیست. چون همان طور که داشت بقیه استوری دوستان داود را میدید که تبلیغ مراسمش کرده بودند و زیرش پیام تبریک و گل و بلبل نوشته بودند، یهو دید هاجر (خواهر داود) دارد به گوشی‌اش زنگ میزند. با هیجانی که تهِ صورت هیجان‌زده‌اش یک خنده ریزی دارد، به المیرا خانم گفت: «مامان! مامان! آبجیش داره زنگ میزنه!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بنظرم شادی جذب آخوند دیوید سابق میشه و عاشق دل باختشم یا حسادتش گل می‌کنه و... یا یه پا طیب خان میشه 🔹سلام فقط تستای حاج خلج و داوود که با لبخند ملیح رد می‌کنه مشتاق برخورد شادی و الهام و ارازل اوباش محل صفا هستیم!!😕😂 🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول . امشب در داستان شما دیدم وقتی آدمای ناسالمی مسجد رو آتیش میزنن افراد سالم باید اونو از قبل آبادترش کنن . مثل وقتی که شبهه به دین وارد میکنن و اهل دین با جواب دادن به شبهه پایه های دین رو محکمتر میکنن . این از خصوصیات دین ماست که هرچی بخوان بهش ضربه بزنن استوارتر میشه .خداروشکر 🔹سلام استاد از این دست آقا داوود بازم داری که من بتونم واسه مسجد محلمون بگیرم خودم بله قربانش هستم منتها این مسجد تو مازندران /بابل /روستای موزیگله خیلی جدی منتظر پیامتون هستم التماس دعا 🌹🌺🌼 🔹حاج حقیقتا بیشتر از اینکه بخوام از الهام و آقا داوود بخونم داخل داستان بیشتر دوست دارم از اون سه تا رفیق و مغازه ساندویچی بخونم یه حسی باحالی بهم میده عجیب.... 🔹سلام . شب بخیر و نماز روزه هاتون قبول درگاه حق باشه ان شا الله. خیلی ممنونم بابت رمان یکی مثل همه ۳ . تو داستان ، اون جایی که حاج آقا خلج به داوود میگه تبلیغ خیلی مهمه. خب این حرف ، حرف غلطی نیست. ولی من به عنوان یک جوان نسل جدید ، درستی اعمال و رفتار قشر مذهبی خیلی بیش تر روم تأثیر میزاره . خیلی برام مهمه طرف خوش اخلاق باشه. جانب حق و عدالت رعایت کنه. انصاف داشته باشه و... خلاصه رفتار و اعمال خودش بهترین تأثیر رو میزاره. حقیقت اش حاج آقا من هر سری میام طرز فکرم رو نسبت به قشر مذهبی عوض کنم یک چیزی پیش میاد. همیشه با سخت گیری های نا به جاشون تند روی هاشون بی انصافی ها شون و... من پشیمان شدم. اول این که میان به پوستر الهام و داوود گیر می دهند. من نمی دونم آخه ایراد این پوستر چیه ؟ نکنه حضرات مسلمان با دیدن این پوستر تحریک شدند ؟ یا می ترسند اسلام به خطر بیفته ؟ بعدش که میان به الهام میگن دریده. دقیقاً تعریف شون از دریدگی چیه ؟ مگه الهام بنده خدا پاچه ی چه کسی رو گرفته که بهش میگن دریده ؟ چه بی حیایی کرده که همچین حرفی بهش می زنند ؟ لازم نیست تبلیغات و کار فرهنگی بکنند همین که با رفتارها شون مارو از هر چی دین و مذهبه منزجر نکنند خودش خیلی زیاده. می دونم لحن ام خیلی تنده ولی دیگه از دست این رفتارها شون خسته شدم. 🔹اصل جنسه چقدر عالی بود لبخند خاصی رو لبم نشست و چند لحظه ای مکث 🔹سلام حاجی از قسمت سوم اینجور برمیاد که ازاین سه نفر حداقل یکی دوتا شون بر میگردن به سمت خدا😜 ولی داود شهادتش قطعیه خوش به حال ننه باباش که به واسته شهادت دیویدشون میرن محضر اقا جان شاید الهام خانومم ببرن باخودشون و چه پایانی بهتر از این. ایشالا شهادت رزق همه دوستان 🔹سلام طاعات قبول حاج آقا فکر میکنم درقالب داستان طنز وعاشقانه واجتماعی قرار است اتفاقهای مهمی رخ بده که قسمتی از ان امنیتی هست .فقط فرقش با بقیه مستندها از اول با استرس شروع نشد.البته بهتر اعصابمون راحت تره.خیر ببینید برادر . 🔹سلام جناب جهرمیه بزرگوار. من بارها بهتون پیام دادم و دریغ از یه عکس العمل. قصه ی یکی مثل همه هم‌مثل بقیه ی قصه هاتون آدمو میخ کوب میکنه رو صفحه ی گوشی. و اصلا دوس نداره تموم بشه.. ولی افسوس اینم مثل بقیه داستانها تموم میشه. من از پایان خوشم نمیاد. 🔹سلام حاج آقا ما نفهمیدیم شما معمم هستید ، کوچه بازاری هستید ، خانم خانه دار ، دکتر ، پرستار ، دختر جوان ، پسر علاف و استاد حوزه و دانشگاه و یا .... اما آنقدر زیبا کلام هر قشر را در داستان بیان می کنید که آدم لذت می بره و خودش را در دل داستان و اون محل و زمان حس می کنه . درود بر شما که با داستان های واقعی درس اخلاق می دهید . ان شا الله تندرست و سلامت باشید و به یاری خداوند متعال عاقبت بخیر. ممنون 🔹سلام علیکم با آرزوی قبولی طاعات و عبادات داود با شادی ازدواج میکند 🔹سلام حاج آقا خوبین طاعات و عبادات قبول حاجی برعکس بقیه من فکر نمیکنم شهادت تو کار باشه حسم میگه این سه تا جذب داود میشن و آدم میشن آخ قیافه ی هوشنگی مشنگی دیدن داره و بعد اینکه اصلاااااااا در مورد دوستان یه فکر دیگه میکردم توقع نداشتم اینهمه قضاوت و بی ادبی در مورد الهام خانم رو توی نظرات دوستان ببینم واقعا زشته و خییییییییلی خییییییییلی متأسف شدم إن شاءاللّه که آقا داود و الهام خانم حلالمون کنند چقدددددرررر راحته دل شکستن 🔹سلام حاج اقا پیوستگی پیامهای دوستان بعد از اتمام هرقسمت داستان شما وابراز احساسات ونقطه نظراتشون برای من جذابیت رمان راهم چندین برابر میکنه . دراین جمع یه حس خوب خانوادگی نسبت به دوستان دارم و وااقعا از پیامهای زیباشون لذت میبرم ومخصوصا قسمت قبل که پیامها خ باحال وخنده دار بود🙏
🔹سلام طاعات و عبادات قبول گفته بودین منتظر پارت جدید نظرات هستین ولی نظرات من که همیشه گم و گور میشه و توی کانال نمیاد ولی اشکال ندارد من بعد از هر قسمت نظرمو میدم. شخصیت شادی و فرشاد و عاطفه قابل تامل هست شادی که سن و سال کمی داره گر چه به لحاظ زندگی در محله نه چندان خوب و خانواده پر جمعیت ی جورایی برخلاف مسیر آب حرکت کرده ولی حس خوبی نسبت بهش دارم اما به فرشاد و عاطفه یکم مشکوکم با توجه به اینکه هر دو شاغلن و تحصیلکرده میتونستن ی آپارتمان خیلی کوچولو در ی جای خوب کرایه کنن و اینکه هنوز از راه نرسیده سمت حاج آقا خلج رفتن برای فعالیت در حالیکه زن و مرد شاغل زمان عصر رو برای کار خانه و خرید و تهیه غذا برای شب و روز بعد میگذرونن خلاصه که تا اینجای قصه به اینا مشکوکم. جالبه وقتی داستانهای شما رو میخونم میرم تو فاز هرکول پووارو😂😂😂😂 🔹سلام چندتا چیز درمورد این قسمت😊 موسیقیش منو میبره به خاطراتم هربارمی رسم به مملکت وسلطنت می خندم یبارم نشد که بخونم وچندتا چیز یادنگیرم باروح وروان مخاطبانتون خوب آشناهستین ما رو وارد اون فضا می کنید واردحس خوب اونجا می کنید یک آرامش دوست داشتنی بما میدین تا میاییم باآسودگی ازاین حس لذت ببریم سروکله سروش اینا پیدا میشه واسترس میگیریم باشخصیتهای خوب داستان هاتون همچین بامحبت برخوردمیکنید وازشون حرف میزنیدکه آدم حسادت می کنه 🔹سلام حاجی شادی بعضی کارهاش دقیقا یاد بچگیا و نوجوانی‌ خودم ميندازه همین معصوم و آرون و بی سر صدا یادش بخیر چقد خوب و پا ک و بی آلایش بودیم چقد خوب 🔹حاجی بنده که نظرات کابران رو نه یک بار شاید ده بار بخونم کنار بعضیاشون دوست داری بشینی فقط حرف بزنن فقط گوش بدی...حرفای مادران و پدرانه اس بعضیا رو میخونی لذت میبری بعضی های دیگه حرفاشون عین یک برادر یا خواهر بزرگ تر پر از حرفه اصن هم قضاوت نمیشی. ما نمیخونیم و رد بشیم بریم فقط... کاملا درس میگیرم این دفعه من اصن نمیدونم چرا این دفعه یه برکت خیلی خاصی تو این رمان هست🌹 ایشالله یه روزی ما حسرت به دل نمونیم وشما با این به قلم بسیار گیرا از ش شهدایی برامون بگید که آرزومون هست ازشون خیلی چیزا بدونیم و بفهمم نه صرفا شهدای شاخص 🌹🌹 شهدای مظلوم و بسیار گمانم🌹🌹 🔹سلام رمان یکی مثل همه پر از حس زندگیه ،آدم با خوندنش حالش خوب میشه، محله های قدیمی ادمهایی که دلشون بهم نزدیکه ،دوستانی که اعتقاداتشون مثل همه واز کنار هم بودن لذت میبرن ،دلم نمیخواد تموم بشه واین حال خوب رو از دست بدم ،ممنونم از شما جناب حدادپور جهرمی 🔹سلام حاج آقا نماز و روزتون قبول آخه مگه میشه یه داستان به ظاهر ساده هر لحظه اش غافلگیر کننده باشه داستان انقدر جزئی نوشته شده که به شخصه هر لحظه شو میتونم تصور کنم قلمتون مانا هرشب فقط منتظرم که شما پارتای جدید رو بزارید خداقوت 🔹سلام حاجی خوش قلم✏️✏️✏️ افکارتان پاینده و مانا ... یه کم دلشوره گرفتم .... یه جوری از شادی حرف میزنین که انگار شیخ داوود میخواد جذبش بشه🥺🥺🥺 واااااااااااای اگه بشه الهام چی ؟؟؟؟ این وسط شادی کجا بود؟؟؟؟؟ انگار ظاهر و باطنش به داوود بیشتر میخوره 🤭🤭🤭🤭 یه کم نگرانم .... 🔹سلام حاج آقا طاعات عباداتتون قبول باشه ان شاءالله شروع رمان تا این لحظه عالی🤩👌 یعنی رمان و که میخونم با تمام وجود خودم رو در تمام صحنه ها میبینم یه گوشه وایساده داره همه رو نگاه می‌کنه و میخواد بره کمک اونجایی که نوشتین کلا مذهبی ها وقتی هم دیگه رو میبینن انگار که سال هاست هم و میشناسن😂👌 راجع به رمان هم با اجازتون یه نظر کوچولو بدم من فکر میکنم پسر فلافل فروش عجیب عاشق شادی میشه و به خاطر رفت و امدش به مسجد کلا آدم میشه و داوود همه رو هدایت میکنه😊👌 📌و اما یه نکته مهم حاجی تو رو خدا زودتر این داوود و الهام عقد کن دوتایی با هم مسجد و آباد کنن چه معنی داره هنوز محرم نشدن 😫 اینقدر بدم میاد از این پسر مذهبی ها خودشون و هلاک میکنن برای زن گرفتن وقتی که میبینن اوضاع خوبه دختر و میزارن تو خماری و میرن تا دو سه ماه نمیان😒😒 پایان لطفا داوود بمونه هم ما رو سرگرم کنه هر سری یه رمان توپ نوش جان کنیم 😍👌 هم بمونه ذخیره ی امام زمان و شهادت در رکاب آقا 🔹سلام قبول باشه. یهو استرسم گرفت نکنه شب جشن نیمه شعبان مسجدو با همه مهمونا و مردمش بترکونن. داوود اینقدر خوبه که کمتر از شهادت واسش کم لطفیه ولی مردم و زن و بچه ها 😱😱 کاش محمد زودتر پیداش بشه 🔹صحن مسجد،دم مغرب دل ما را بردی مومنه بادل غصبی؟(مومن و یک دل غصبی) چه نمازی احسنت 😏 🔹گفتمش عاشقتم🌻 گفت محبت دارید:😒 ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد...🤦‍♀
🔹سلام، نماز و روزه‌هاتون مقبول. تشکر بابت داستان یکی مثل همه ۳، لذت وصف نشدنی از خوندن کتاب‌های شما واقعاً در دو خط پیام جا نمیگیره. فقط بگم دعاگوتون هستم بابت اطلاعات نابی که در داستان‌های شما نصیبم شده. شخصیت داوود رو خیلی می‌پسندم هر چند که بیشتر مخاطبان برخورد مقدماتی ایشون رو سرد توصیف کردند اما من فکر میکنم چون الهام خانم معرفی شدن و پسند دست اول خود آقا داوود نیست کاملاً طبیعیه این رفتارها. البته ناگفته نماند که شاید چون خودمم یه ورژن از روحیات آقا داوود رو دارم پس کامل تأییدشون میکنم :) انتظار یک بیدارشدگی مجدد در یه اثر جذاب با قلمی گیرا از استاد حدادپور جهرمی مهمان رمضان کریم ماست. تشکر از همت‌تون. عاقبتمون بخیر. التماس دعا. 🔹یعنی کل داستان شما یه طرف نظر مخاطبان یه طرف موفق باشید قلمتان عالیییییی من هرشب از زمان ابومجد هرچی میخونم برا آقام تعریف میکنم و همش میگه اینا چیه میخونی خودتو دیوونه کردی مارو هم دیوونه کردی همش خون تفنگ قتل جنایت داعش و.... دیشب گفتم نه این عاشقانه است 😂 🔹به نظرم اینایی که میگن الهام اعتقادش ضعیفه و یا لیاقت شهادت نداره از کانال بندازید بیرون.چون از رمان ها و کتابهای شما هیچی یاد نگرفتن. فقط خودشون رو میبینن و فقط فکر میکنن خودشون مسلمونن 🔹همیشه میگم اونقدر در داستانها تون سر به سر خواننده گانتون گذاشتین که دیگه چیزی در چنته ندارید همه دستتون رو میتونن بخونن😅باز دوباره میبینی زهی خیال باطل یه چیزی ازذهن شما تراوش میکنه به عقل جن نمی‌رسه 🤕🤕 خدا می‌دونه باز آخر این داستان میخواد چی بشه من هنوز تو هنگ ابومجد موندم راستش دخترم تازه داستان رو تموم کرده آثار حیرت زدگی درش هویداست 😂 🔹سلام ووقت بخیر حاج آقاخیلی زیادم ازروحانیاتعریف نکنیدحالاازتوهزارتایکی مثه داوودمیشه درست ولی خیلی دخترای مجرددارن رمانتونومیخونن یه وقت خدایی نکرده فک نکنن طلبه هااستغفرالله پیغمبرن وعاشق این جماعت بشن چون این قشرزودازدواج میکنن وهمه ام خوب نیستن خدانیاره دختری به لباس یه طلبه اعتمادکنه وموردسوء استفاده قراربگیره به نظرمن اصلابه نامحرم جماعت نزدیک نشیم چه طلبه وچه غیرطلبه حتی برای یه سوال پرسیدن یامشاوره گرفتن.من طلبه میشناسم که چندین ساله تواین راهه ولی ازدخترمجردمردم سوءاستفاده کرده به چشمای خودم دیدم وحاضرم قسم بخورم.یه جوری رمان روپیش نبرین که خانوماخیلی اعتمادشون بیشترشه به حوزویاودورازجون براشون اتفاقی بیفته بخصوص قشرمذهبی که بیشترتومساجددررفت وآمدن واکثراهم مجردوسن بالاترا 🔹عققققق به داوود پسره ی نچسب جهان دهمی 🔹سلام حاج آقا طاعات قبول پدر من معمم هستند و باعث افتخامه و لحظه عمامه بستن رو قشنگ توضیح دادید برای من که از بچگی عاشق اون لحظه بودم که پدرم صدامون کنه بیاید عمامه ببیندیم حال دلم خوب شد و رفتم به دوران کودکیم همیشه ازشون میپرسم چطور اینجور با نظم میبیندن انگار بین چین ها خط کش گذاشتی ما از بچگی مادرمون یاد داده بهمون عمامه حرمت داره بهش دست نزنید جای مشخصی داره و این مادره که فرمون زندگی دستشه تا بچه ها رفتار درستی داشته باشن مامانم عمامه پدرمون رو با دقت میشورن صاف و مرتب پهن میکنن تا چروک نشه یاد گرفتیم به لباس پیغمبر احترام بذاریم و خداروشکر میکنیم از وجود همچنین پدر و مادری 🔹ماه رمضونی کانالتون خیلی جذاب تر شده آدم دلش میخواد بیاد تو کانالتون فرش بندازه بشینه با یه ظرف تخمه فقط پیامارو بخونا 🔹 خدا قوت میگم اول به خودتون دوم به قلمتون که لامصب انگار قلم نیست سینما سه بعدیه😁 من تا الان بالای ده پونزده تا از رمان های شما رو خوندم.به نظر من وجه مشترک همه‌ی این رمان ها و کتاب ها و فداکاری این همه شیر پاک خورده و کینه توزی یه عده نقطه چین همشون بر میگرده به یک کلمه‌ی مقدس به اسم،خانواده. یه پیام هم واسه‌ی اون دوست عزیز دارم که می‌گفت حدس میزنم این دارو دسته‌ی هوشنگ هدایت بشن؛برادر/خواهر آقای جهرمی که از ابو مجد تربیت یافته یکی از خبره ترین نیروهایMI6،نفوذی ساخت هدایت کردن اینا که یه شوخیه🥱 🔹از تعریف وتمجید قلمتونو داستان هاتون فاکتور میگیرم فقط نظرم رو درموردیکی مثل همه میگم واونم اینه که اومجا داستان که گفتید سروش لب به نجسی نمیزنه همین نجاتش میده وبه شادی میرسه ان شاءالله 🔹فکر میکنم ترکیب شادی خانن و سروش بسیار متفاوت تر از ترکیب منصور و هاجر خانم باشه به خاطر تفاوت های منصور و سروش و شادی خانم و هاجرخانم .دید مثبتی به علاقه سروش دارم و فکر می کنم از دامن شادی خانم به معراج میره... توصیه ای دوستانه:منتقدین الهام خانم لطفا یکی مثل همه۱ رو کمی دقیق تر بخونیم.اشاره شد پیج خصوصی و تنها با مخاطبین خانمه😌
🔹سلام و‌نور آقا داوودتون بدجوری دلش گیره الهام خانمه فقط رو‌نمیکنه یا بهتر بگم به بدترین شکل ممکن رو میکنه... از آدم هایی که با دخترای مردم این طوری رفتار میکنن متنفرم البته باز دم دیوید خان گرم که میرن خواستگاری و ازدواج میکنن. راستی حاجی حجاب استایل حرف درستی برای الهام خانم بالاخره تو یکی از قسمتها چند تا عکس و لایو اینستا و...داشت. و ممنون از آقا داوودتون که بهش نگاه نکرد ولی رفت خواستگاری دختری که باهاش تو‌کار فرهنگی و...هم پا بود. و در آخر حتما قسمت هایی مثل الهام میخواست بگه چرا نمیایید عقدمون کنید و...رو بذارید این حرفا برای بک عده ازقشر مذهبی واقعا لازمه شاااید از داستان شما به چیزایی یاد گرفتند. 🔹سلام حاج آقا داستان یکی مثل همه ،هم دقیقا مثل بقیه آثارتون ،بسیار بسیار زیبا ست و بعضی جاهایش غیر منتظره من که آنقدر در دلم به ابو مجد، فحش و ناسزار گفتم الآنم شرمنده که چقدر زود قضاوت کردم و ترجیح میدم در مورد سه تا لات داستان نظر ندم چه کسانی بودن که تا لحظات آخر بد زندگی کردن و یه لحظه نظر خدا بر اینه که هدایت بشه و چه کسانی که تا آخر عمر تسبیح چرخوندن و جا نماز آب کشیدن ولی در لحظه آخر ریسمانشون پاره شد، تمام حرفم اینه نه فقط الهام و داوود بلکه تموم انسانها همیشه زیر ذره بین دیگران هستند حتی اگه راست راه بریم میگن چرا راست راه رفته چپ راه بری همینطور، فقط اینو بگم داستانهای شما رو، بیشترش رو خوندم خیلی کمک میکنن که دور و اطراف رو بشناسی، به هر کسی اعتماد نکنی ، سریع با کسی که تازه آشنا شدی جیجی باجی نشی و سفره دلت رو باز نکنید من که خیلی سریع دوست میشدم و سریع راز دلم رو میگفتم الان خیلی با احتیاط پیش میرم و اینو بگم تقریبا دیگه خیلی با کسی گرم نمی‌گیرم روزه و نمازه تون مقبول درگاه حق 🔹سلام حاج اقا یه جوری مخاطبین تون از داوود حرف می زنن انگار معصوم بودن ایشون، و یه جوری از الهام بد میگن انگار خدان و الهام اجازه رشد و بهتر شدن نداره خب الهام خانم در مسیر رشد و پیشرفت هست و تازه تونسته تو این مسیر دست خیلی ها رو بگیره خدا ( و البته جناب نویسنده ) هم مزدش رو دوست داره با داوود بهش بده و اما داوود همچی تموم قصه خب قرارهست با یه دختر پول دار خوش صورت و سیرت ازدواج کنه و مزد سالها تنهایی و مجاهدت هاش رو بگیره البته اگر جناب نویسنده بگذاره یه آب خوش از گلوی این دوتا جوون و ما مخاطب ها پایین بره 🔹سلام خداقوت. قبول باشه. موسیقی متن یه استرسی به آدم میده، یه کشمکش حسابی و پر از التهاب، که دل آدم رو شور میندازه...یکی گفت آرامش میده ، من واقعا از این موسیقی آرامش نگرفتم. بیشتر استرس گرفتم...که انتهاش به یه حس پیروزی و سربلندی و اقتدار می رسه. داستان هاتون رو دوست دارم...قطعا این سه تا ارازل یه دردسری درست میکنن برا داوود اما بعید می‌دونم که حداقل این قسمت شهید بشه!! 🔹سلام و قلمتون پر نوووور با موسیقی یکی مثل همه ی ۳ دارم متن داستان رو میخونم... این موسیقی یجوریع وقتی داستان تموم میشه تا چن دیقه همینجور ب یه نقطه خیره میشم و دوباره مغزم داره داستانو مرور میکنه و ۱۰۰۰ تا قصه برای آخرش در نظر میگیره... حس باحالیه... 🔹سلام حاجی اسم مملکت نشنیده بودیم که به لطف شما شنیدیم 😅 آقا بنظرم این سلطنته باید تو وزارت اطلاعات استخدام بشه، لامصب تو سه سوت بیوگرافی آدم رو به دست میاره مگه میشه مگه داریم😅 حالا بگو این اطلاعات به چه دردت میخوره که اینقد خودت رو به زحمت میندازی زن 😅 حالا جدای از اینا نظرات مخاطبین رو ک خوندم و بعضیا میگن که داود بی احساسه و این حرفا بنظر من که اصلا اینطور نیست اتفاقا داود خیلی هم با احساسِ و به موقش نشون میده ،چون پسری که تا حالا تو این باغا نبوده یکم درمورد این چیزا بخواد حرف بزنه خجالت میکشه و طبیعیه، بعدش هم هاجر و نیلوفر نزده میرقصن وای به روزی که داود بخواد یه حرفی با چاشنی عشق بزنه 😅 درمورد الهام و داود هم اینکه بنظرم خیلی هم به هم میان ، دوتاشون هم امروزی هستن و خوب با بقیه ارتباط میگیرن هم خشک و اهل افراط و تفریط نیستن اتفاقا بنظرم این زوج میتونن با کمک هم خیلی کارا انجام بدن 😇 🔹به نظرم شادی آرزوی مذهبی هاست که باشن یا دخترشون یاهمسرشون اینطورباشه براهمین نیومده طرفدار زیادی پیداکرده وامثال الهام حتی بین مذهبیا صورتی معرفی میشن براهمین تردید میاره 🔹یه چیز جالب متوجه شدم یک نویسنده هر چقدر خودش عمیق تر یا به قولی پربار تر باشه ، نوشته هاش هم پربارتره بعضی داستانا و فیلمارو آدم میبینه،فقط از لحاظ ظاهری جذابن و محتوا ها شبیه همدیگه ،جوری راحت میتونه آدم پیش بینیش کنه ولی وقتی یک نویسنده رو عقیده و فکر و خلاقیتش( حتی من میگم شخصیتش) کار کنه واقعااااااا نوشته هایی از ذهنش به دنیا میان که شبیهش رو نمیشه پیدا کرد
😐😂
🔹سلام حاج آقا، خدا خیرتون بده و دوام بده به قلمتون، بسیار زیبا مینویسین،من خودم عمریه که رمان رو میبلعم بجای اینکه بخونم🙈میگن فلانی ماشین بازه، گوشی بازه، منم رمان بازم، از خوندن همش لذت میبرم ولی رمان‌های شما یه حال دیگه ای داره، فقط میتونم بگم امیدوارم خدا پس از ۱۵۰ سال عمر بابرکت و باعزت، مرگتون رو شهادت در راه تبلیغ دین قرار بده. ان شاءالله 🔹سلام طاعاتتون قبول . ما آدما هرجا که بهمون بیشتر بها بدن و احترام ببینیم جذب اونطرف میشیم . خدا کنه داوود با اارزش قائل شدن و بها دادن به اون سه تا جوون اونا رو جذب کنه و رو اخلاقشون کار کنه . این وظیفه همه کسایی هست که میخوان جوونا و مخصوصا نخبه ها رو حفظ کنن تا به سمت خارج و دشمنا کشیده نشن . 🔹سلام علیکم خیلی از دوستان رو دیدم که میان و نظر میدن درباره ادامه داستان که این طور باشه یا نمی دونم فلان باشه اما....چیزی که شما به بنده گفتین و خودم میدونم ظاهرا داستان های شما داستان های واقعی و اتفاق افتادست لذا بنده بدون نظر دادن بی صبرانه منتظر ادامم😍😉 🔹سلام طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق برعکس شما و کانالتون که هروقت مطالبتونو میخونم حالم خوب میشه و امیدواری از کانالتون به زندگی همه تزریق میشه، کانال خانم ..... متخصص کودکان، فقط بوی ناامیدی و بدبختی زندگی تو ایران میده. از مظلومیت پزشکان تو ایران گرفته تا .... خداخیرتون بده واقعا وقتی اینجور چیزا رو میبینم بیشتر قدرشمارو می‌دونم. خدا برای عزیزانتون نگهتون داره. التماس دعا🌺🌺 🔹سلام. وقت بخیر داستان یکی مثل همه رو خیلی فانتزی دارید پیش می‌برید. بحث کفویت مساله بسیار مهمیه و نمیشه به صرف عاشق شدن دختر ۲۲ ساله خانواده اش به چنین وصلتی به همین راحتی رضایت بدن. خانواده پسر که مشخصه از خداشونه و هرچقدر سطح بالاتر گیرشون بیاد باز خودشون رو مستحق میدونن اما این وسط بناست دختر و خانواده ی او بیش از همه اذیت بشن. به چه چیز آقا داوود انقدر راحت دارن کنار میان! اون هم پدر الهام که دنیا دیده س و متمول و ظاهرا این خانواده مشکل شخصیتی هم ندارند مگر دخترش رو از سر راه آورده ؟ 🔹سلام عزیز.ازبهشت زمین نجف باشماصحبت میکنم بعضی وقتاحرم مولی داستان یکی مثل همه رومیخونم مثل همیشه باقلمتون گل کاشتیدمن رمان خون واهل شعرو...نبودم مگرچیزایی که خاص بودن برام انصافادمتون گرم ایشالله بهترینه این دنیاواون دنیانصیبتون بشه ودلتون شادولبتون خندون.یاعلی 🔹سلام وقت بخیر حاج آقا با قبولی طاعات و عبادات یکی از اعضای کانال چیزی نوشته بود بر مبنای اینکه رفتار مذهبیون خیلی مهمه ایشون کاملن درست میگن یه دانش آموز تو مدرسه دارم با وجود اینکه تو خانواده مذهبی هست ولی هیچکی رو قبول نداره تا اینکه مادرشون رو دیدم ایشون بهم گفتن شما یعنی من معلم اولین مذهبی هستی که دخترم قبولش داره بخدا ما باید گوش شنواشون باشیم از یه جایی اینا ضربه خوردن بد، که اینجور شدن تازه قراره با هم کوه هم بریم 🔹سلام مکالمه بین آقای مهدوی و داوود خیلی باحال بود..و چه خوب که هیچکس به اون پسری که صداش واضح نیست هیچ سرزنشی نمیکنه.امیدوارم با این تشویق ها صداش خوب بشه کامل.مثل خود شما🌹 🔹سلام و عرض ادب طاعات و عبادات قبول یه نکته ی جالبی که به نظرم در رمان یکی مثل همه(۱،۲،۳) وجود داره اینه که لابه لای داستان و اون کشمکش ها و هیجان و استرسی که به ما وارد میشه درسای زندگی و نکات ریزی که شاید کمتر توجه بشه تو زندگی به آدم میده. رفتار های آقا داوود خیلی قابل تامله و به نظرم تو این سن و سال اون حجم از فهم و درک و توجه به یه سری مسائل که شاید از دید ما مهم نباشه واقعا تحسین برانگیزه. خواستم به نوبه ی خودم تشکر کنم از قلم روان و جذاب تون من بیشتر رمان ها و مستندات تون رو خوندم همه شون رو دوست داشتم و اینقدر برام جذاب و هیجان انگیز بودن که گذر زمان رو موقع خوندن شون متوجه نمیشدم امیدوارم خدا به شما عمرباعزت بده و به قلم تون خیر و برکت التماس دعا حاج آقا🙏🏻
🔹سلام جناب حداد پور بزرگوار طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیت معمولا کتابهاتون رو میزارم تموم بشه و بعد میخونم چون طاقت ندارم شبی یک قسمت بخونم. از اونجا که یکی مثل همه رو کلا مطالعه نکرده بودم از اول ماه مبارک از کتاب اول شروع کردم به این امید که تا اواخر ماه دو کتاب قبلی رو تموم کرده باشم و کتاب سوم تمام شده باشه و من از قافله جامانده، تازه شروع کنم به خوندن. ولی انگار جذابیت قلم شما رو نادیده گرفته بودم و هر دو کتاب دیروز تمام شد. با یکی مثل همه ۱ زندگی کردم. خصوصا که توفیق داشتم در فضای ناب طلبگی تنفس کنم و خیلی از مطالب برام آشنا بود.همون طور که با خیلی از مطالب بغض کردم چرا که خیلی از بی انصافی ها و تعصبات بی جایی که در داستان ذکر کرده بودین رو در سنین نوجوانی در این فضا چشیده بودم و متاسفانه هم برام ملموس بود و هم اثرات مخربش روی دوستانم جلوی چشمم زنده شد.... بماند.... به علت علاقه شدی که به داستان، علی الخصوص از نوع مستند دارم مشتری پرو پا قرص کتاب های رمان هستم. همیشه بعد از مطالعه کتاب ها با خودم فکر میکنم یعنی واقعا در عالم هستی این اتفاق افتاده؟! اما کتاب های آقای حداد پور تنها کتبی هستن که بعدش قلبا آرزو میکنم ای کاش واقعی نبودن درست مثل زندگی هاجر عزیز پیام های دوستان رو بعد از نشر کتاب تا حدی مطالعه کردم و چقدر دلم سوخت برای عزیزانی که با نامهربانی درباره هاجر صحبت کردن. چرا که زن هستم و با ذره ذره وجود این رو درک کردم که تنها عیب هاجر عشق بی قید و شرطش بود. علاقه ای که بی ذره ای ناخالصی نسبت به همسرش داشت و توقع دیدن رفتاری جز این حس ناب از همسرش نداشت. هاجر صد وجودش رو برای همسرش گذاشت چون این رو از خانه پدری و مهر ناب مادری همراه داشت و گمان نمیکرد انسانها بتونن نامهربان هم باشن. من هاجر رو درک کردم... در تصمیمات اشتباهش هیچ تردیدی نیست همان طور که همه ما از این قاعده مستثنی نیستیم ولی هاجر با بزرگواری هیچی از سهم همسری و مادری کم نگذاشت و به نظر من این واقعا قابل تقدیره. نکته بعدی که خیلی دوست داشتم بیان کنم بهت و حیرت من از درک شما، از شخصیت های متفاوت داستان هست. من تا الان فکر میکردم جناب حداد پور میتونن فقط خیلی خوب مردهای داستان رو روایت کنن ولی در قسمت هایی که شما حالات روحی الهام یا هاجر رو روایت میکنید فهمیدم جناب حداد پور یک زن پر عاطفه و حساس درون هم دارن برای مواقع خاص که بتونن صحنه رو با درستی و با ظرافت تمام در ذهن مخاطب به تصویر بکشن😁 چرا شما انقدر خوب میتونین داستان رو روایت کنین که من مخاطب در حین خوندن داستان هم بتونم تو ذهن داوود سیر کنم، هم منصور رو پیش پیش حدس بزنم، هم هاجر درونم غلیان کنه، هم با الهام بغض کنم و هم با موس ممتضی نگران آبروم باشم و .... مهارت شما در به تصویر کشیدن شخصیت های مذکر و مونث داستان ستودنیه که باعث میشه من مخاطب مونث، همون قدر که با شخصیت زن داستان همزاد پنداری میکنم، بتونم با مرد داستان هم همراهی کنم👏 نکته بعدی اگر با آقا داوود مرتبط هستین سلام گرم این حقیر رو خواهرانه به ایشون برسونید و خدمتشون بفرمایید ای کاش دستگاه تکثیر از افراد وجود داشت چرا که جای یک داوود به عنوان همسر، برادر، پدر در زندگی خیلی از زنان خالیه. خدا از گزند دنیا و آخرت ایشون رو محفوظ بداره🤲 شرمنده ام از پیام بلند بالا و گرفتن وقت شریف شما اما دلم نمیومد این نکات رو نگم خدمتتون. عمرتون با عزت، تنتون سلامت، دلتون خوش، قلمتون ماندگار و پویا و اثر گذار خداوند عزیزانتون رو برای شما و شما رو برای عزیزانتون و ما حفظ کنه ان شاءالله🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت ششم» هنوز سه روز نبود که داود به مسجد صفا رفته بود و هنوز اعوان و انصار چشمگیری پیدا نکرده بود اما به برکت جشن نیمه شعبان و تلاش‌های داود و بقیه، بیا و برو به مسجد آغاز شده بود. آقافرشاد و داود و یکی دو نفر از دوستان فرشاد مشغول بستن داربست برای دو تا ایستگاه صلواتی بودند. یکی طرف خواهران و یکی هم طرف برادران. یکی از دوستان فرشاد که کارش داربست زدن بود از داود پرسید: «فقط برای همین یکی دو شب جشن میخواید ایستگاه بزنین یا برنامه دیگه ای دارین؟» داود جواب داد: «کل برنامه‌های پذیرایی نیمه شعبان و بعدش افطاری های مختصر ماه رمضون و شب‌های قدر و... از همین دو تا جا استفاده میشه. چون خادم نداریم و ممکنه انشاءالله جمعیت خوبی بیاد، میخوایم از الان هر چی پذیرایی هست، جلوی همین دو تا ایستگاه صلواتی باشه.» فرشاد گفت: «فکر خوبیه. ینی دیگه نمی‌خواید کسی پذیرایی در صحن مسجد بچرخونه. درسته؟» داود: «تا جایی که امکان داشته باشه نه! هرچند میدونم که نمیشه و بالاخره مردم نذر دارن و یهو میارن سرِ نمازجماعت و توزیعش می‌کنند. اما می‌خوام کثیف شدن مسجد به حداقلش برسه.» آن یکی دوست آقافرشاد از داود پرسید: «ریسه‌ها چی؟ اینا کی جمع کنیم؟» داود صندوقی را که دستش بود زمین گذاشت و کمر صاف کرد و گفت: «تا شب تولد امام حسن چراغاش باید روشن باشه. از شام تولد تا شب عید فطر که ایام قدر و شهادت امام علی داریم، چراغاش باید خاموش باشه و با همین دو سه تا لامپ و روشنایی مسجد می‌سازیم. اما شب عید فطر به مدت سه چهار شب دوباره روشنشون میکنیم.» فرشاد گفت: «پس دلیل این که حبابِ پلاستیکی رنگی برای لامپ‌ها انتخاب کردید این بود. آره؟ که هم بمونه و هم اگه کسی شیطون گولش زد، خیلی خسارت نزنه.» داود لبخندی زد و گفت: «آره. نیّتم همین بود. و چون صدای افتادن لامپای رنگیِ بدون حباب پلاستیکی، خیلی صدای بدی هست و باعث ترس و دلهره مردم میشه، گفتم یه چیزی باشه که اذیت نشیم.» -حاجی فکر عمر کوتاهِ لامپای صد کردی؟ این یکی دو ماهه شاید خیلی خرج بذاره رو دستتون. داود: «نگران نباش! داخل هیچ کدومش لامپِ صد نیست.» فرشاد لبخندی زد و رو به دوستش گفت: «حاجی مُخش ماشالله خوب کار میکنه. حاجی لامپای نوک مدادیِ ریز سفارش داد تا بذارن تو حبابا. شبیه لامپای LED ، هم نورش بیشتره و هم دوامش زیادتره.» داود: «الان داره باد میاد و احتمالا امشب بارندگی داشته باشیم. بنظرتون اگه از لامپ صد استفاده کرده بودیم، ریسه ها به خاطر وزش باد، اینجوری راحت تو هوا میرقصید و ما هم اینجا راحت ایستاده بودیم؟» آن یکی پرسید: «حاج آقا شما برق خوندین؟» داود: «نه. اما سه چهار سال بنایی و سه چهار سال شاگرد اوستای برق‌کار و تاسیساتی بودم. روزگار راحتی نبود اما یادش بخیر.» در صحن مسجد، عاطفه خانم و شادی و گوهرخانم داشتند با چندتا پارچه و تورِ رنگی، سِن می‌بستند. مهربان هم با آنان بود. جاهایی که باید پارچه و تورها را در نقاطی بالاتر ببندند و نصب کنند، مهربان مثل قِرقی می‌پرید روی چارپایه و میرفت بالا و نصب میکرد. وسط کار و بار بودند که مملکت و سلطنت هم آمدند. اگر بگویم با هیبتی مانند تیمسارهای زمان طاغوت وارد صحن مسجد شدند، دروغ نگفتم. نه این که فکر کنید آمده بودند برای کمک و حمایت و... نخیر! دو تا سجاده خوشکل و بزرگ آورده بودند تا برای خودشان در صف اول جا بگیرند و مِمبَعد کسی جرات نکند سرجای آنان بنشیند! بخاطر همین، وقتی گُلِ جای صف اول خواهران را به طور مادام‌العُمر برای خودشان رزرو کردند، شروع به عیب و ایراد گرفتن از کار عاطفه و شادی و گوهر کردند. ادامه👇
سلطنت: «خوبه‌ها ... دستتون هم درد نکنه ... ایشالله خدا عوضتون بده اما رنگ تورها اصلا جذبم نکرد. شده مثل پرچم شوروی سابق. خب شما که می‌خواستین اینجوری بچسبونین، اصلا نمی‌چسبوندین بهتر نبود؟! بنظرم به این بی‌زبون بگو بره بالا و لااقل همه تورها را برعکس و هلالی بچسبونه و بیاره پایین که یه شکل و قیافه‌ای پیدا کنه! نه مملکت؟!» خب اهل تجربه می‌دانند که این مدل سَیّاسان تاریخ بشریت، همه جا دو نفری میروند که تا یک نفرشان حرفی زد، آن یکی در تاییدش بگوید: «آ قربون دهنت ... دقیقا گُل فرمایش کردی ... چیه آدم دلش میگیره اینجوری ... والا ...» اما مملکت برای این که طرف مقابلش را در نوعی معذوریت اخلاقی بیندازد، اینگونه تیر خلاصش را میزد: «خوب شد کسی ندید ... به قرآن ... که بعدا بگن مسجد که اومدیم، غصه مون از ده تا شد صد تا؟ خدا دوستتون داشته که ما اومدیم و دیدیم. وگرنه مگه میشه بعدا دهن مردمو بست؟ بازم هر طور خودتون میدونین اما خِفَتِش میمونه براتون!» عاطفه که اصلا داشت به خیانت نکرده متهم میشد، چنان مبهوت فن بیان و روش اقناع و مدیریت میدان و اثرگذاری عملیات روانی و کلی از این دست واژگان و تکنیک‌ها شده بود که نمی‎دانست بخندد یا گریه کند یا بگذارد و فرار کند؟! که گوهر خانم پاتکش دستش بود و همان طور که به عاطفه یک چشمک ریز زد، گفت: «قربون زبونتون حاج خانم. چشم. چشم. ایشالله باشه واسه جشن بعد. الان دیگه دخترا خستن. مگه نه دخترا؟ یالا پاشین به بقیه کاراتون برسین که صبح شد. مهربان! تو هم با من بیا بریم آبدارخونه و یه استکان چایی برای همه بریزیم. بیا پسرم!» گوهر دست مهربان را گرفت و به طرف آبدارخانه رفت و عاطفه و شادی را هم فرستاد دنبال بقیه کارها. تا بدین ترتیب، مملکت و سلطنت ندانند به کی و کجای مراسم گیر بدند و به خودشان مشغول باشند؟ 🔰ساعت حدودا نه و ربع شب بود... داود که کمی خسته بود، به جایی خلوت رفت و گوشی همراهش را درآورد و شماره منزل مادرش (نیّره خانم) را گرفت. بعد از دو سه تا بوق، مادرش گوشی را برداشت و با هم سلام و حال و احوال کردند. -دستبوسم مادرجان! میگم بابا بیداره؟ -دیگه داشت میرفت بخوابه. از من خدافظ! -راستی مامان! -جانم! -فرداشب یادتون نره. ظهر راه بیفتین تا عصر اینجا باشین. -ایشالله. هاجر و بچه‌هاش هم اومدن اینجا بخوابن تا فرداظهر همه با هم بیاییم. این را گفت و گوشی را به اوس مرتضی(پدر داود) داد. نمیدانم که چه سری است که صدای باباهای خسته که لقمه نانشان را از کارگری به دهان بچه‌هایشان میگذارند، پشت تلفن یک طنین خاصی دارد. مخصوصاً با خِس خسِ سینه ای که حکایت از کوهِ خستگی آن روز را با خود دارد. -بابا فرداشب انشاءالله قراره به طور دائم معمم بشم. حاج آقا خلج تشریف میارن و عمامه به سرم میذارن. میخوام ازت هم اجازه بگیرم و هم خواهش کنم اگه قابل بدونی، با مامان و هاجر و بچه‌هاش تشریف بیاری. -ایشالله خیره. به سلامتی. شب جشن؟ یا صبح جشن؟ -شب جشن. ینی فرداشب. بعد از نماز مغرب و عشا. منتظرتم بابا. بیا حتما. خوشحال میشم. -مامانت و بچه‌ها میان. دیگه کاری به کار من نداشته باش قربونت برم. اونا از طرف من میان. من پاهام درد میکنه. -نه بابا. اینطور نمیشه. باید تیپ بزنی و بشینی بغل منبر حاجی خلج. بیا دیگه. خب؟ -حالا ببینم. شاید تو ماشین جامون نشه. ادامه👇
-بابا بهانه نیار. من باید جلوی خودت معمم بشم. راستی یه چیز دیگه هم هست. -چی؟ -میخوام اگه صلاح میدونی، فرداشبش بریم خونه همین دخترخانمی که مامان و هاجر دیدند و پسندیدند. -باباش از مسافرت اومده؟ -آره. برگشته. میخوام برم ببینمش و حرفامون بزنیم ببینیم خدا چی میخواد. -به سلامتی. بار اولته که میخوای بری خونشون؟ -بابا این چه سوالیه؟! چون بار اولمه، میخوام دستمو بگیری ببری خونشون. من بدون اجازه تو کِی آب خوردم که این دومیش باشه؟ -خیلی خب حالا. تُرش نکن. باشه پسر. باشه. من فقط دو روز میتونم بمونما. هر کاری خواستی بکنی، همون دو روز بکن. باشه؟ -بابا میشه بگی تو اون دو روز مثلا دیگه چه کارایی میتونم بکنم؟ اصلا میخوای حالا که داری تا اینجا میایی، یهو اسم بچه‌مون هم انتخاب کن که بعدا دوباره لازم نباشه مزاحمت بشیم. یه وقت دیرِت نشه و دیگه لازم نباشه دوباره بیایی و برگردی! اوس مرتضی از بس خندید، صدای خِس خِسش تبدیل شده بود به خخخخخخخ. داود هم که خنده اش گرفته بود گفت: «والا. راستی بابا. حواست به بچه‌های هاجر باشه‌ها. یه وقت تیپ شب عروسی نزنن. من اینجا آبرو دارم. سنگین و رنگین. باشه؟» اوس مرتضی گفت: «به من چه! به من چه که هاجر و دخترش از ظهر رفتن دو دست لباس خریدند برای اونجا و رنگ دوتاشم محض اطلاع عرض کنم که قرمزه. راستی چشمت روشن! دخترخواهرت غروب رفته ناخنش رنگ زده. میگه میخوام جلوی زن داییم کم نیارم.» داود که هم خنده‌اش گرفته بود و هم داشت حرص میخورد، گفت: «لاک؟! مگه چه خبره؟ مگه کجا دعوتن؟ اصلا بابا میخوای کنسلش کنم؟» اوس مرتضی هم خیلی ریلکس گفت: «من که گفتم ولش کن. زن میخوای چیکار؟» داود گفت: «وای خدا! تصور کن تو مسجد نشستن و حاجی داره روی سر من عمامه پیغمبر میذاره و خواهر و خواهرزادم با لاکِ رنگِ جیغ، زینت بخشِ محفل شدند! بابا دارم قاطی میکنم. یه فکری بکن.» کلا هاجر و دخترش دو عدد موجود خوشحال خانواده اوس مرتضی بودند. اصلا معلوم نبود که مادر و دخترند. هر دو در چیزهایی که سبب بالا رفتن فشار خون داود بشود رقابت تنگاتنگ و جدی داشتند. وقتی مکالمه داود با باباش تمام شد، رفت به طرف آقافرشاد و بقیه. گوهرخانم یک سینی چایی به مهربان داده بود و او هم گذاشت وسط جمع مردانه و خودش هم کنار داود نشست. داود هنوز قشنگ و راحت ننشسته بود که صدای سلام دو نفر آمد. تا سرش را بلند کرد، دید احمد و صالح هستند. اینقدر داود با دیدن آنها خوشحال شد که حد نداشت. هر دو را در آغوش گرفت. اول صالح. سپس احمد. وقتی احمد در آغوشش بود، احمد آرام درِ گوشِ داود گفت: «یه موتوری مدام داره تو کوچه میره و میاد. مشکوکه.» داود شاخک‌هایش تیز شد. میدانست که شامّه احمد در این مسائل خیلی تیز هست. آرام از احمد پرسید: «شما کی رسیدید؟» احمد گفت: «ده دقیقه است که اومدیم اما سر کوچه، تو تاریکی ایستاده بودیم و این بنده خدا را دید میزدیم.» داود: «دمت گرم. حله. حواسم هست.» سپس رو کرد به آقافرشاد و دوستانش و گفت: «معرفی میکنم... احمدآقا... متخصص کار فرهنگی. مُخ کامپیوتر و کارِ فرهنگیِ کودک و نوجوان. اینم آقاصالح. مداح و رفیق و آچارفرانسه فرهنگی. من قوی تر از احمد و صالح در کار مسجدداری و مدیریت جلسات مذهبی و مخصوصا سازمان‌دهی بچه‌ها ندیدم. من با این دو تا حتی حاضرم برم کاخ سفید رو حسینیه کنم و برگردم!» نشستند و در کنار هم چایی خوردند و برنامه شب جشن را بستند و تقسیم کار کردند و بلند شدند. شد حوالی ساعت یک و نیم دوِ بامداد. همه جا ساکت. اینقدر ساکت که فقط گاهی صدای پارس سگ‌ها از دور می‌آمد. همه رفته بودند خانه و فقط داود و صالح و احمد مانده بودند. صالح داشت به حالت نشسته چُرت میزد. احمد رفته بود پشت بام. با وجود این که اندکی باران می‌آمد و هوا خیلی سرد بود، اما مخفی شده بود و کل کوچه مسجد را از لابلای سوراخی که بود میدید. داود هم آماده و بیدار، نشسته بود پشت درِ مسجد و منتظر علامت احمد بود. همان لحظه، داود حس کرد که گوشی‌اش در جیبش میلرزد. دید فرشاد پیام داده و نوشته: «حاجی به بچه‌های کلانتری سپردم که اون طرف نیان. سر چارراه ایستادند. اگه دیدی خبری شد، فقط کافیه تک زنگ بزنی.» داود نوشت: «دم شما گرم. نمیدونم چی میشه؟ شایدم اتفاقی نیفته اما من به احمد ایمان دارم. خیلی حواسش جمع هست. بازم ممنون. مزاحم شما نباشم. استراحت کنید.» ادامه👇
گوشی را گذاشت در جیبش. دستش یخ زده بود. کف دو دستش را لوله کرد و نزدیک دهانش آورد و یک آه بلند و گرم کشید تا دستش را گرم کند. دو سه بار کف دستش را محکم به هم کشید تا سرما کمتر اذیتش کند. کلاهی را که به سر داشت بالاتر کشید و خمیازه ای کشید. هنوز خمیازه اش تمام نشده بود که یهو وسط آن سکوت و باران اندکی که می‌آمد، دید احمد از سر جایش بلند شد و با صدای بلند فریاد کشید: «داووووود! مراقب باش. پشتِ در ایستاده!» نگو که ظاهرا وقتی داود داشته به فرشاد پیامک میزده و بعدش خمیازه میکشیده، چندین بار احمد اشاره کرده اما داود حواسش نبوده است. داود تا صدای فریاد احمد را شنید، در را فورا باز کرد و پرید داخل کوچه. اما دیر شده بود. چون دو نفر که نقاب زده بودند، با دو دستشان، نفری دو تا، یعنی چهارتا کوکتل مولوتُف (یک سلاح آتش‌زایِ پرتاب شونده است که از یک ظرف شکننده، مانند بطری، پرشده با مواد اشتعال‌پذیر به‌همراه یک مشتعل‌کننده (فیوز) ساخته شده‌است) به طرف مسجد پرتاب کردند و فورا پریدند روی موتور و الفرار! خدا به داود رحم کرد که آن کوکتل مولوتف‌ها به طرف در و دیوار مسجد پرتاب نشده بود وگرنه تمام سر و صورت و بدنش را به آتش میکشید. اما ... داود دید مثل فیلم‌ها چهارتا شیء به آتش کشیده شده از بالای سرش و دیوار و در مسجد رد شد و در حالی که با آتشی که به همراه داشت و در هوا زوزه میکشید، به طرف حیاط و صحن مسجد با سرعت هر چه تمامتر پرتاب شد. داود که نمی‌دانست بدود دنبال آن از خدابی‌خبرها یا فورا بپرد داخل مسجد و ببیند چه بر سر مسجد آمده، همان جا خشکش زد. خشکش زده بود که یهو با صدای افتضاحِ برخوردِ کوکتل‌ها به حیاط و در شیشه‌ای صحنِ مسجد و شکستن و خرد شدن آن، تمام سکوت محله و کوچه و مسجد و هوای بارانی به آتش و وحشت کشیده شد. احمد ندانست چطوری خودش را به حیاط مسجد رساند. از بس پله‌ها را دو سه تا یکی طی کرد و دوید تا پایین. داود هم فورا به حیاط مسجد برگشت و دید یاابالفضل!! الان است که کل مسجد در آتش و بنزینِ مشتعلی که به در و دیوار و همه جا پرتاب شده، بسوزد. کاش فقط این بود. متاسفانه اینقدر شدت پرتاب‌ها زیاد بود که یکی از کوکتل‌ها محکم به شیشه صحن مسجد خورد و از آن عبور کرد و روی قالی و نزدیک سجاده داود فرود آمد. فرود آمدن همانا و خرد و خاکستر شدن و آتش را به سجاده و فرش مسجد رساندن همانا! بیچاره صالح. صالح که با آن سر و صدا و آتش و دود، یهو خواب از چشمش پریده بود و هول شده بود و از جایی خبر نداشت، همین طور که دست و پاهایش میلرزید، زانویش شل شد و همانجا زمینگیر شد. احمد میخواست با صدای بلند درخواست کمک از همسایه ها کند که داود با فریاد گفت: «ساکت باش احمد. مردم میترسن. خودمون یه کاریش میکنیم.» همه جا دود و آتش فرا گرفته بود. اصلا تصورش هم سخت است که چهار تا کوکتل پر از بنزین و ماده آتش‌زا چه بر سر مسجد نقلی و باصفای آن محله آورد. انگار همه مسجد آتش گرفته بود. کِی؟ یک شب مانده به جشن و مراسم و حضور مردم! داود و احمد هر چه به این طرف و آن طرف می‌دویدند و لوله آب و پتو برای خاموش کردن آتش برمی‌داشتند و آب میریختند و با پتو محکم به شعله‌های بی‌رحم آتش میزدند تا خفه و خاموش شود، کم بود و کار به جایی نمی‌رسید. چرا؟ خب مشخص است. چون سرعت آتش از هول شدن من و شما و تلاش برای خاموش کردن آن به صورت مبتدی و بی تجربه، خیلی بیشتر و غیرقابل محاسبه است. صالح که همچنان افتاده بود کف حیاط مسجد. در حالی که نور شعله های آتش صورتش را روشن کرده بود، فک و دهان و زانوهایش میلرزید و به زور، یاحسین و یازهرا میگفت. حال داود و احمد هم بهتر از صالح نبود. با این تفاوت که آنها سر پا بودند و مثل گلوله به این طرف و آن طرف میدویدند اما خیلی هول و وحشت آنها را برداشته بود. کم آورده بودند. مخصوصا آتش صحن مسجد... خیلی بد بود... خیلی... همین طور که می‌دویدند و به سر آتش میزدند... نمی‌داستند چه باید بکنند و چه بگویند... اصلا وسط شعله‌های آتش فقط میشود گفت: «یازهرا ... یاحسین!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سلام وقت بخیر یکی از مخاطبان مطلبی رو فرمودند، گفتم خالی از لطف نیست پاسخ بدم! چرا عده ای فکر می کنن مال دنیا یعنی همه چی؟ چرا وقتی خونواده الهام به راحتی با ازدواج دخترشون با داود رضایت میدن برای عده ای عجیبه؟! اولا الهام دلبسته داود شده و مادرش اینو میدونه. چرا باید وقتی دخترش به یه پسر با اخلاق و باایمان دلبستگی پیدا کرده، مخالفت کنه؟ فقط بخاطر اینکه داود وضع مالی آنچنانی نداره؟! ازکجا معلوم یه پسر خيلی پولدار بتونه دخترشو خوشبخت کنه؟ ثانیا فرمودند پدر الهام آدم متمول و دنیا دیده ای هستن، پس از دید ایشون نباید به این ازدواج رضایت بدن. بنده فکر می کنم اتفاقا چون ایشون دنیادیده هستن میفهمن اخلاق توی زندگی حرف اول رو میزنه. تو شهر خودمون یه خونواده رو میشناسم از نظر مالی میتونن کل شهر رو بخرن و بفروشن اما دخترشون رو دادن به یه طلبه که درحال تحصیل بود و الحمدلله چقدر اون دختر خوشبخت شده و توی زندگیش آرامش داره. واقعا اگر خونواده ای از نظر مالی درسطح بالایی باشن و ملاکشون برای ازدواج اخلاق پسر باشه، نهایتا خودشون حمایت مالی می کنن، نه اینکه دخترشون رو از زندگی آروم محروم کنن چون پسر پولدار نیست! دنیا خيلی بزرگتر از نوک بینی ماست! 🔹سلام حاج آقا خوبین در جواب این دوستمون باید بگم مگه آقا داود چشه دلشونم بخواد از نظر اعتقادات که آقا داود عالیه پول هم که خدا رزق و روزی میده من که خودم دختر دارم اول اعتقادات برام مهمه و پسری مثل آقا داوود رو چشممون جا دارند اگر خانواده دختر متمول هستن میتونن کمک حال دخترشون باشند از طریق های مختلف نه اینکه پشت پا به بخت و اقبال و خوشبختیه بچه شون بزنن در ضمن دوست عزیز خدا روزی رسونه نه بنده ی خدا 🔹سلام، طاعات و عبادات شما قبول جناب حدادپور عزیز! داشتم نظرات دوستان رو میخوندم، اون بزرگواری که نوشته: شادی با داود ازدواج میکنه! دلم گرفت😔 پس الهام چی؟ بخدا که دل عاشق بشکنه، چند نسل رو میسوزونه!🔥 🔹سلام طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق چرا فکر میکنم هوشنگ بابای الهام خانمه، یا یه ربطی به بابای الهام داره!؟🤔 🔹میشه به اون بنده خدا که فاز پواروو دارن بگین اصلا وجود دو نفر تحصیل‌کرده در مقطع دکتری در محله فقیر دور از ذهن و واقعی نیست منم وقتی ازدواج کردم با اینکه دانشجوی دندانپزشکی بودم ‌و همسرم هم دانشجوی دکتری برق در یکی از بهترین دانشگاه های تهران ، اول زندگی از شدت نداری مجبور بودیم جای ضعیفی از شهر خونه اجاره کنیم اتفاقا عاطفه و فرشاد انگار اول زندگی ما هستن ، باور کنین میشه تو مملکت ما دکتر بود ولی ساکن طبقه ضعیف. اینم بگم اول نامزدی همسرم عین داود خجالتی بود روش نمیشد احساساتش رو بروز بده با همه دست روبوسی میکردن با من از دور خداحافظی 😂😂😂 بیچاره داود بی شعور نیست ، فقط روش نمیشه اتفاقا خیلی هم بلده با خانمش چه جور برخورد کنه 🔹نمیدونم درست حدس میزنم یا نه اما یه خورده به عاطفه و فرشاد مشکوکم🤔🤔 از طرفی از سلطنت و مملکت یه جورایی خوشم میاد مخصوصا از نحوه دعوت کردنشون برای جشن مسجد یه حسایی بهم میگه الهام یه جورایی نسبت به شادی حساس میشه و بهش حسادت میکنه و شادی اون کسیه که میتونه داوود رو خوشبخت کنه از ما گفتن بود😊 🔹داستان یکی مثل همه مثل همه داستان‌های دیگتون عالی هست در جواب مخاطبی که فرمودند خانواده پسر از خداشون هست که از خانواده سطح بالاتر دختر بگیرند عرض می‌کنم که اصلا اینطور نیست شاید برای بعضی این تفکر وجود داشته باشه اما برای همه صدق نمی‌کنه البته منظور بنده خدایی نکرده احترام به قشر متمول نیست بلکه اینه که با وجود اینکه خودم در خانواده‌‌ای بودم که چند برادر داشتم و یا حتی خودم هم پسر دارم اما ترجیحم وصلت با خانواده هم سطح یا حتی پایین‌تر از لحاظ مالی هست چون به شخصه تجربه کردم که سطح فکری به هم نزدیک‌تر هست. البته باز هم عرض می‌کنم که شرایط همیشه قابل پیش‌بینی نیست. 🔹بر خلاف نظرات مخاطبین که فکر میکنن آقا داوود شهید میشه ،من فکر میکنم ایشون واسطه و بانی خیر میشه داستانتون طبق روال همیشه، روشنگری و تبیین در پی داره و من فکر میکنم مربوط به اغتشاشات سال گذشته میشه...همین قدر زمان وقوعش رو نزدیک حس میکنم واقعا خیلی حیف میشه که شخصیت هایی مثل آقا داوود به این زودی شهید بشن،جامعه به امثال این بزرگواران خیلی احتیاج داره ان‌شالله که عاقبت هممون ختم به شهادت بشه،اما بعد از انجام رسالتی رو تو این دنیا رو دوش داریم... 🔹چقدر دلم گرفت از اتش زدن مسجد مسجد محله ماهم در دوران اغتشاشات اتش زدن همه چیز سوخت قران ها مفاتیج فرش ها پرده ها دستگاه ها و... همه سوختند انقد وقت سوختن زیاد بوده که حتی گچ های سقف و دیوار سوختند و فرو ریختن😢😢😢😢 مسجد ما در روستا هست اخه اگر در شهر بود و برو بیایی داشت کانون بسیجیان و جلسات متعدد هم بود باز یه چیزی ... در این مدت هیچ کس هم پیدا نشد تعمیرش کند 😞😞😞😞😞😞😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتم» مسجد و کوچه، قیامت شده بود. اما معمولا وقتی قیامت میشود که یا کار از کار گذشته و یا وسط معرکه است و همه دارند فیلم و عکس و استوری و لایو می‌گیرند. اما آن لحظه، بعد از کنترل حریق توسط داود و احمد و صالحِ زمینگیر بود. صالح داشت همه چیز را برای ماموران پلیس تعریف و گزارش میکرد. آنها هم دقیق صورتجلسه کردند و همه چیز را نوشتند. آقافرشاد هم قبل از این که برود بیمارستان، آمده بود مسجد و یک سِرم به صالح وصل کرد و کمی قرص تقویتی برایش آورد. اما داود در وسط صحنِ نیمه سوخته مسجد، تنها نشسته بود. از آن جنس تنهایی‌ها که آدم زانو در بغل میگیرد و به یک نقطه زل میزند و دل و دماغ حرف زدن با کسی ندارد. یکی دو تا از کسبه می‌خواستند بروند به طرف داود و با او بنشینند و حرف بزنند اما نرفتند و ترجیح دادند سکوت و خلوتش را به هم نزنند. داود دقیقا جای سجاده نیمه سوخته اش نشسته بود. نگاهی به سجاده‌اش انداخت. دید سجاده ای که مادرش (نیره خانم) با دست خودش بافته بود نصفش سوخته و نصف دیگرش هم سیاه و بلااستفاده است. نگاهش را به اطراف انداخت. دید دو سه تا از فرش ها کامل سوخته و به دو تا فرش قدیمی دیگر هم اینقدر آسیب رسیده که باید جمع کرد و انداخت دور. همه این خسارت‌ها غیر از در و دیوار و شیشه‌های شکسته مسجد بود. حالا ساعت چند است؟ حدودا هفت یا شاید هفت و نیم صبحی است که شبش نیمه شعبان است و قرار است مردم بیایند جشن و حاجی خلج و کلی آخوند و روحانی و طلبه و مردم و مسئولین دعوتند. این ها را اضافه کنید به مراسم معمم شدن داود و استوری‎‌هایی که دوستانش گذاشته بودند و امکان داشت کلی از بچه‌های مسجدالرسول (مسجد قبلیِ داود) به احترام او به مراسم عمامه‌گذاری‌اش بیایند. نفسش از این همه غم و خسارت بالا نمی‌آمد. عاطفه‌خانم که جای خواهری، از عقل و تدبیر و مهربانیِ زینب خانمِ حاجی مهدوی، چیزی کم نداشت، با این که دیرش شده بود و باید فورا به بیمارستان میرفت، اما هفت هشت تا ساندویچ کوچیکِ نان و پنیر و سبزی درست کرد و به مسجد آورد و به آقافرشاد داد و گفت: «این بنده خداها صبحونه نخوردند. دیشب هم که نخوابیدند.» فرشاد گفت: «دست گلت درد نکنه. باشه. بیا بریم یه سر پیشِ حاجی داود و یه کم بشینیم پیشش. حالش خیلی گرفته است. بیا.» با هم رفتند و کنار داود نشستند. فرشاد دو تا ساندویچ به داود تعارف کرد. داود گرفت و گذاشت همان‌جا. نخورد. دلِ خوردن نداشت. فرشاد گفت: «ناراحت نباش حاجی جان. شما که دو سه روزه اومدی اینجا. اگه قراره کسی ناراحت باشه، مردم این محله باید ناراحت باشند.» داود هیچی نگفت و فقط به نقطه ای زل زده بود. فرشاد گفت: «من الان زنگ میزنم بیمارستان و برای خودم و خانمم مرخصی رد میکنم و به بقیه بچه ها هم میگم بیان کمک و تا شب درستش می‌کنیم.» داود آه داغی کشید و لب وا کرد و گفت: «زحمت نکشید. به کارِتون برسین. شاید ... شاید مقدر نباشه که امشب من معمم بشم و اینجا مراسم جشن برگزار بشه.» تا فرشاد میخواست حرف بزند، عاطفه گفت: «بااجازه آقا فرشاد...» فرشاد سرش را به نشانِ رضایت تکان داد... عاطفه گفت: «حاج آقا اصلا این فکرو نکنید. باید امشب جشن بگیریم. باید امشب شما عمامه بذارین. دشمن میخواد که من و شما دلسرد بشیم.» داود گفت: «من دلسرد نیستم. اصلا با امید بار اومدم و تربیت شدم. حس میکنم کارم درست نبوده که هنوز فرهنگ‌سازی نکردیم و یهو اومدیم وسطِ مسجد و محله داریم سر و صدا و جشن و بریز و بپاش میکنیم.» عاطفه جواب داد: «اگه منظورتون اینه که این مردم جنبه‌اش نداشتن و ما باید مثلا از کم شروع می‌کردیم... مثلا باید از هفت هشت ماه قبل، مراسمات کوچیک می‌گرفتیم تا یواش یواش بتونیم نیمه شعبان جشن بگیریم، درسته و منم تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما فکر نکنم دیگه الان وقت کوتاه اومدن باشه.» ادامه👇
داود از سر جا بلند شد. فرشاد و عاطفه هم بلند شدند. داود گفت: «ببخشید باید برم جایی. باید فکر کنم.» این را گفت و خدافظی کرد و رفت. هنوز دو سه قدم دور نشده بود که عاطفه گفت: «حاج آقا خداشاهده ما از مسجد نمیریم. هیچ جا نمیریم امروز. مسجدو تا شب آماده می‌کنیم. گفتم خداشاهده و سر حرفم هستم.» داود داشت دورتر میشد که فرشاد هم صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: «حاجی سوییچ موتورمو بردار و هرجا میخوای بری برو. من همینجام.» داود موتور فرشاد را برداشت و روشن کرد و رفت. یادش رفته بود کلاهش را بردارد. با همان کاپشنِ بدون کلاه، وسط سرما تا حوزه رفت. موتور را گذاشت درِ حوزه و رفت داخل. دید حاج آقا خلج هنوز درسش تمام نشده. ده دقیقه پشت در مَدرَس(کلاس درس حوزه) نشست تا درس حاج آقا تمام شد. وقتی طلبه‌ها می‌خواستند بروند بیرون، یکی از طلبه ها به طرف داود رفت و سلام کرد و گفت: «آقا داود! چی شده باز؟ چرا دوباره به مسجدتون حمله کردند؟ خدا لعنتشون کنه.» داود که ابدا فکرش را نمیکرد که به آن زودی خبرش در فضای مجازی پخش شود، با تعجب پرسید: «تو از کجا خبردار شدی؟» آن طلبه جواب داد: «خبرش تو فضای مجازی پخش شده. من بعد از نمازصبح دیدم. همه میدونن.» داود هیچی نگفت و بی خدافظی، داخل مَدرس شد و جلوی صندلی حاجی خلج نشست. پس از دقایقی گفتگو... -صلاحش دست خودتون اما فکر میکنم زود باشه که اونجا جشن به اون بزرگی بگیریم و معمم بشم. -پس اون روز از سر شکم‌سیری حرف زدی؟ -معلومه که نه! شما که منو می‌شناسید. اهل حرفهای الکی و حساب نشده نیستم. -مثل اینه که فرمانده، نیروکِشی به منطقه داشته باشه و کلی شلیک و مانور بده اما تا دو تا ترقه از طرف دشمن زده شد، بگه برگردین که هنوز وقتش نیست. داود می‌خواست حرف بزند که حاجی خلج قدری صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: «هنوز حرفم تمام نشده حاج آقا!» داود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. حاجی خلج قدری سکوت کرد. خادم حوزه دو تا چایی برای آنها آورد. بعد از این که چایی ها را جلوی آنها گذاشت، رفت بیرون. حاجی خلج عادت داشت که چایی را لیوانی و داغ ‌بخورد. قُلپ اول را که خورد، داشت قند در دهانش را این ور آن ور میکرد که پدرانه به داود گفت: «خودتو نباز! تو الان دیگه با اون داودی که ماه رمضونِ پارسال با آستین رکابی توی حجره‌اش خوابیده بود و ظهر روز دهم ماه رمضون بیدارش کردیم و فرستادمش مسجدالرسول، خیلی فرق کردی. تو دیگه الان خیلی شناخته شده هستی. چه خوشت بیاد چه نیاد، الان برای خیلیا الگو هستی. پس یا نباید شروع می‌کردی، یا باید تا تهش بری!» در حالی که چایی از بس داغ بود، داود نمی‌توانست به آن لب زند، حاجی خلج بقیه چایی‌اش را سر کشید و لیوانش را زمین گذاشت و گفت: «ببین پسرجان! خوب گوش کن ببین چی میگم! ... » 🔰محله صفا نزدیکی‌های ظهر بود که داود با موتور فرشاد، دو برابر قد و قواره خودش و موتورش وسایل برای مسجد خریده بود و وارد کوچه مسجد شد. دید برخلاف تصورش، درِ مسجد کاملا باز است و کلی آدم در حال رفت و آمد و برو و بیا هستند. خب حالا تا اینجا خیلی چیز خاصی نبود. اما وقتی دید یکی قالیچه دستش است. یکی دیگر دو تا پتو آورده. دیگری شش تا کارد و بشقاب گلدار قشنگ برای مسجد آورده و ... داود را به وجد آورد. مخصوصا این که بچه‌ها یک مداحی خیلی قشنگ و آرام از بلندگوی جلوی مسجد پخش کرده بودند که حال و هوای خاصی به آن فضا داده بود. ادامه👇