بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
از این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد.
تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!»
آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: 《دختر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!»
در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارشاش هم بسته است.
لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند.
از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟»
میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟»
لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟»
میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست.
حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند.
همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند.
-لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟
-نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم.
-ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
-از پنجره آشپزخونه در رفت.
-ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟
همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت.
وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.»
داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!»
داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند.
لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟»
میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایهشو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.»
لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!»
لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.»
میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟»
ادامه ... 👇
لئو: «خوب که حرف زد، تازه رسید به همسایه هایی که حس کرده رفتار زنه و مرده مشکوکه و به زن و شوهرای معمولی نمیخورن.»
لیام: «مگه چطوری بوده؟ من دو سه بار بهشون دقت کردم. اگه چیزی بود منم باید میفهمیدم. اما اونا خیلی عادی بودند. با یه پیرمرد و سگش زندگی میکردند.»
لئو: «گفتی سگ! خیلی خب. همین سگی که میگی، نشونم بده! کو؟ پیرمرده کو؟ سگی که از در اومده داخل، از پنجره در میره؟ چی شد یهو؟ یکی گازش گرفت؟ زدش؟ یا ...»
لیام با تعجب و بُهت: «یا شاید یکی صداش کرد و گفت بیا بیرون؟ آره؟»
لئو: «نمیدونم. همه چی مشکوک بود، بدترم شد.»
این را گفت و همین طور که بی حوصله و تا حدودی حالش گرفته بود، رفت سراغ لوکا. دید لوکا فارغ از دو جهان، یک شعاع دو متری از بوی نامطبوع در اطرافش ایجاد کرده و هر جنبده ای که به اون نزدیک بشود، مشاعرش را قبضه میکند.
لئو در حالی که داشت حالش بهم میخورد، رو به میشل گفت: «اینو چند وقته که عوض نکردی؟ مامان نمونه! الگوی فرزندآوری در ماموریت!»
میشل همین طور که به طرف لوکا میرفت تا او را به حمام ببرد و بشوید جواب داد: «چه میدونم. سرگرم چینش اخبار بودم. نمیشه دو روز خبری تو دنیا نباشه که بتونم به بچه بنجامین برسم؟»
لیام که دید میشل بچه را دارد به سمت حمام میبرد، با طعنه گفت: «نزنی خفهاش کنیا! پای دوربین نیستم که ببینمت و بیام کمک بچه زبون بسته!»
داروین که همه این تیر و طعنه ها و کلمات را میشنید، خیلی از جمله آخر متاثر شد و چند مرتبه آرام و زیر لب گفت: «لوکا ... لوکا ... لوکا...»
⛔️آفریقا-زندان پولسمو
بیش از یک سال از آن حادثه خونبار گذشته بود. تیم اعزامی از آمریکا و انگلیس به نتایج مشخصی در تحقیقاتشان در خصوص این مسئله رسیده بودند. جس و گروهبان در یک طرف میز و دو نفر به نمایندگی از آمریکا و انگلیس و دو نفر هم به نمایندگی از دولت محلی در جلسه حضور داشتند.
نمایندگان آمریکا و انگلیس شروع کردند و بی رحمانه نتایج را به سمع حضار رساندند.
[ما در تحقیقاتمون دریافتیم که خانم جس با بی مسئولیتی هر چه تمام و قبول یک مسابقه مسخره، در دام زندانیان مغرض افتادند. شما حتی در طول مسابقه، تمهیدات لازم برای امنیت و کنترل زندانیان فراهم نکردید.
بعلاوه این که وقتی شورش اتفاق افتاد، کمترین تسلط بر نیروهای ضدشورش نداشتید و ترجیح دادید صورت مسئله را پاک کنید. به جای مدیریت اوضاع، فورا خیال خوت رو با شلیک گلوله راحت کردی و یه قبرستان جدید از زندانیان اینجا ساختی.
خانم جس! از نظر ما و پس از کارشناسی روی این موضوع، شما را فاقد صلاحیت برای اداره این زندان فوق امنیتی میدونیم.]
تا جس این حرف را شنید، یهو شوکه شد و سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد به آنها خیره شد. گروهبان که واقعا به جس وفادار بود و دلش نمیخواست جس فاقد صلاحیت شناخته شود، فورا گفت: «اما عالیجناب! این اصلا عادلانه نیست. شما حتی یک سوال از من که فرمانده میدان بودم نپرسیدید و ترجیح دادید به دوربین ها و شواهد شاهدان و چیزای دیگه دقت کنید. پس ما چی؟ ما آدم نیستیم یا صلاحیت اظهار نظر نداریم؟»
جس آرام به گروهبان گفت: «گروهبان! لطفا تو دخالت نکن! این مسئله منه.»
اما گروهبان که صدایش جلوی آن دو نفر میلرزید، ادامه داد: «عالیجناب! اگر شما واقعا دلسوز حقوق زندانیان و حقوق بشر هستید، چرا ... چرا ... (حرف مهمی میخواست بزند اما میترسید. ولی چشمش را گذاشت روی هم و گفت) چرا وقتی عالیجناب آدام هر هفته چند زندانی را به کشتن میداد و تفریحش صدای ناله و کشته شدن زندانیان بود و انواع فشارهای روحی و روانی و جسمی به اینا وارد میکرد، پیداتون نشد؟»
نماینده انگلیس که مشخص بود تا اسم آدام را شنید، تعصبش گل کرد، با صدای بلند گفت: «گروهبان یک کلمه دیگه ادامه بدی، تو هم باید با رئیست بری و دیگه پشت سرت هم نگاه نکنی!»
جس دستش را آرام روی دستان گروهبان که از فشار عصبی و هیجان داشت میلرزید گذاشت اما گروهبان یک کلمه دیگر گفت و ساکت شد: «شما نگران وجهه بین المللی خودتون هستید نه حقوق بشر و حقوق زندانیا. چون گندش دراومده و زیر فشار افکار عمومی هستید...» و دیگر ادامه نداد.
ادامه ... 👇
جس لب باز کرد و گفت: «اولا نه بخاطر این که گروهبان از کار بیکار نشه، بلکه اگر واقعا به حقوق زندانیا اهمیت میدید، گروهبان را عزل نکنید. این مرد، یک انسان واقعی و شریف هست و هر چه هم گفت راست گفت و باید بهش حق بدید. البته منظورم جملاتش درباره من نیست. بلکه درباره شرایط زندانیا در زمان آدام بود که حتی از کنترل منم یه جاهایی داشت خارج میشد.»
نماینده انگلیس با این حرف جس، آرام تر شد و وقتی نماینده آمریکا سر تکان داد، از نظرش درباره عزل گروهبان برگشت و دیگر حرفی نزد.
جس ادامه داد: «من زندگیمو برای این زندان گذاشتم. تمام جوانی و حس و حال و زنونگیم. حتی پدرم و برادرمو وقتی که واقعا به من احتیاج داشتند، رها کردم و چسبیدم به این زندان. فکر میکردم کسانی که منو اینجا منصوب کردند تا خیالشون رو راحت کنم و از شرورترین افراد جامعه شون حفاظت کنم، خیال منو در غیاب خودم راحت میکنن و از عزیزترین کسانم محافظت میکنند. ولی خیال خامی بود که دیر فهمیدم.»
نماینده های دولت محلی که جس و خانوادهاش را میشناختند، سرشان را پایین انداختند اما نمایندگان آمریکا و انگلیس که خیلی بی خیال تر و مغرورتر از این حرفها بودند، حتی شروع به جمع کردن کاغذ و پرونده ها کردند تا کم کم بروند. انگار نه انگار که جس دارد حرف میزند.
جس اما ادامه داد: «میدونم که من قربانی شدم. شما نیاز به یک قربانی داشتید که بعدا در دنیا جار بزنید که یکی رو عزل کردیم و همه چیز تحت کنترل هست و به وظیفه خودمون عمل کردیم و مقصر اصلی رو پیدا کردیم. اما این همه ماجرا نیست عالیجنابان!»
آنها رفتند و فقط موقع رفتنشان، یک کاغذ مهر و موم شده، که کاغذ عزل و بازنشستگی جس بود، جلویش گذاشتند و بدون ذره ای احترام جلسه را ترک کردند.
تمام شد. جس از کارش نه، بلکه از هدف سالهای جوانی و زندگی و شخصیتش عزل شد و رفت پی کارش! به همین راحتی. و شاید هزینه ای که او در خصوص عملیات خط سوم داد، از همه بیشتر و سهمگین تر بود. باید ببینیم که آیا ارزشش را داشت؟ و آیا این هزینه هنگفت، تبدیل به سرمایه بهتر و سودآورتری میشود؟!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔴سردار یدالله جوانی، معاون سیاسی سپاه:
🔹در فضای مجازی در مورد سپاه اطلاعات نادرستی را بیان میکنند، مثلاً اگر جواب ترور سردار سلیمانی، ترور هنیه را میدادیم این اتفاق نمیافتاد یا اگر جواب ندهیم گام بعدی را برمیدارند
🔹طراحی اقدام باید با در نظر گرفتن عقلانیت، تدبیر و سنجش همه جوانب اقدام باشد
🔹تا اتفاقی میافتد میگویند؛ چرا سپاه کاری نمیکند، یمن از ما پیشی گرفت، از این سخنان تعجب میکنم در حالی که سپاه وسط میدان است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
بنجامین کَکِ شک را به جان لئوی مشکوک به همه چیز و باهوش انداخته بود. و خدا نکند اگر لئو به چیزی مشکوک میشد و لیام هم دنده میداد و در آتش زیر خاکستر تردید لئو میدمید. تصمیم گرفتند سه نفری، لئو و لیام و میشل با هم مشورت کنند اما به خاطر حفظ جوانب حفاظتی، تصمیم گرفتند فردای آن روز، وقتی بنجامین به دانشگاه رفت، میشل بچه را بردارد و به پارکی در نزدیکی آنجا برود تا با آن دو ملاقات کند.
میشل: «بنظرم الکی حساس شدی. من دختره رو دیدم. حسم بهم دروغ نمیگه. چیزی نداشت.»
لیام: «من همیشه از اونایی خوردم که فکر میکردم چیزی نیستن و چیزی ندارن. بنظرم باید برن زیر چتر و ... راستی چرا به سازمان نمیگی آمارشون رو دربیارن؟»
میشل: «موافق نیستم. تا فکت و دلایل بیشتری نداشته باشیم، حساسیت ما رو اونا فقط باعث اتلاف وقتمون میشه.»
لیام: «من هنوز تو کفِ سگه هستم. چی شد و چطوری یهو راه دررو پیدا کرد و جیم شد! خب سگ معمولی که اینقدر باهوش و فرز نیست.»
لئو به نقطه ای خیره شده بود و به حرف آن دو گوش میداد و فکر میکرد. تا این که نفس عمیقی کشید و گفت: «میشل بذار بهت نزدیک بشن. اصلا خودت به بنجامین پیشنهاد کن که تعطیلات آخر هفته رو دعوتشون ... نه ... دعوتشون نکنین ... شما برین خونه اونا ...»
میشل پرسید: «بریم خونشون چیکار؟ مثلا کتاب بخونیم؟»
لئو: «هر چی. فرق نمیکنه. فعلا واسه آشنایی برین. اینجوری دو تا فایده داره: یکی بنجامین ارضا میشه. میشینه با همسایه اش حرف میزنه و دور همی و این حرفا. دومیش هم این که تو با مینیدوربین برو تا بتونم فضای خونشون و افراد خونه رو ببینم و صداشون بشنوم.»
لیام: «من فقط نگران یه چیزی هستم!»
لئو: «چی؟»
لیام رو به میشل: «یهو بنجامین یا مثلا یکی از اونا سراغ بحثایی نره که نشه جمعش کرد و دردسر بشه.»
لئو رو به میشل: «راس میگه. حواست باشه. هم حواست به خونه و امکانات و زمین و در و دیوار و رفتارشون باشه و هم حواست به این باشه که بنجامین تو بحثا کم نیاره و چیزی نگن که فکر بنجامین مشغول بشه.»
یکی دو روز گذشت. بنجامین یک روز صبح وقتی که میخواست به دانشگاه برود، رفت در خانه آنها. چون لنکا و باروتی و لوسی خواب بودند، آبراهام در را باز کرد. تا در باز شد، بنجامین چشمش به یک پیرمرد محاسن سفید و کچلِ سیاه پوست خورد. دلش میخواست بغلش کند اما وقتش نبود.
-صبح بخیر
-صبح بخیر. شما باید همسایه ما باشین. همون که لوسی اومد خونشون.
-بله. توله دخترِ خوبیه.
-خودم بزرگش کردم.
-میخواستم فرداشب بیاییم اینجا. با همسرم و پسرم.
-حتما. میگم لنکا کیکِ شکلاتی با خامه قهوه ای درست کنه.
-باید خوشمزه باشه.
-خوشمزه است.
-میبینمتون.
-حتما. منتظرتم.
این را گفت و با هم دست دادند و بنجامین رفت.
وقتی در بسته شد، آبراهام برگشت و روی صندلی اش نشست و گوشی اش را درآورد و فایلی که از آن مکالمه ضبط شده بود را به صفحه شخصی داروین فرستاد.
داروین که در خانه اش روی تخت دراز کشیده بود، با شنیدن صدای پیام، گوشی را برداشت و مکالمه بنجامین با آبراهام را دو مرتبه گوش داد. پای تخته رفت و نکات مهمش را نوشت.
وقتی کارش تمام شد، صبحانه را روی میز آشپزخانه چید. جوزت که برای ورزش از خانه رفته بود بیرون، با بدن پر از عرق برگشت. وقتی استحمام کرد و آمد سر میز، داروین گفت: «وقتشه. اما قبلش برام از لئو و لیام بگو!»
جوزت همین طور که اولین لقمه را میگرفت، گفت: «همه چیزو که خودت بهتر از من میدونی.»
داروین برایش چایی ریخت و گفت: «بگو. میخوام از زبون خودتم بشنوم.»
و جوزت شروع کرد به تعریف کردن؛
[ما یه گروه وطن پرست در پنتاگون بودیم. تخصص من که البته همش بخاطر تجاربم در عراق و افغانستان بود، بمب بود. هنوز اینقدر کلاس کارم بالا نرفته بود که به طرف بمب های هوشمند برم. تا این که قرار شد در یکی دو تا از عملیات های عراق از طرح بمب من استفاده کنیم. ما با تیم های قبلی عقلمون رو ریختیم رو هم و بالاخره به یه مدل بمب رسیدیم که میتونست شلیک بشه و پاکسازی کنه.
رفتیم عملیات. نوبت شلیک بود. من باید شلیک میکردم. باید یه کوچه تو منطقه الانبار پاکسازی میشد. رفتم پشت دستگاه. اما وقتی میخواستم شلیک کنم، دیدم یه زن و بچه اش دارن میدون تا فرار کنن. آخرین کسانی بودن که تو اون کوچه گرفتار شده بودند.
مسئول عملیات به من دستور شلیک داد. من یه کم معطل کردم تا اون زن و بچه فرار کنن. دستور دوم اومد. دیدم زنه خسته شده اما دیگه چیزی نمونده که از اون کوچه خارج بشن. ولی دستور سوم اومد و من باید به هر قیمتی که شده شلیک میکردم. ولی نکردم. اون زنه و بچه اش موفق شدن فرار کنن اما مسئول عملیات از من نگذشت. از اون سی ثانیه ای که معطل کردم نگذشت و منو به مقامات معرفی کرد و ظرف مدت یک هفته، منو به آمریکا برگردوندند.
ادامه ...👇
یه مدت گذشت تا پرونده من به گردش افتاد و دادگاهیم کردند. دیدم روند دادگاه عادی سپری نمیشه و دارم به یه چیزایی محکوم میشم که روحمم خبر نداشت. تخصصم نادیده گرفته شد. تجربه ام به باد دادند. کلی حرف و حدیث شنیدم. تا این که جلسه آخر، اون مسئول عملیاتی که تو عراق با هم بودیم در جلسه حاضر شد و شهادت دروغ داد و برای شهادتش هم شاهد آورد. فقط هدفش زدن من بود. با این که من و اون هیچ رابطه و سابقه دوستی با هم نداشتیم.]
داروین که از شنیدن این سرنوشت متاثر شده بود پرسید: «اون شاهد و دوستش کیا بودند؟»
جوزت جواب داد: «فرمانده عملیات، لئو بود و شاهدی که با خودش آورد در حالی که اصلا اون تو عملیات نبود، دوستش لیام بود!»
داروین سری تکان داد و به فکر فرو رفت. تا این که جوزت پرسید: «قصه تو چیه؟ راستی تو کی هستی؟ اهل کجایی؟»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیر نمیشه. به موقعاش میگم.»
دو روز بعد-خانه باروتی و لِنکا
بالاخره شب مهمانی فرا رسید. لئو و لیام از طریق مینی دوربینِ واقع در گردنبند میشل در حال تماشای کل مراسم بودند.
شام را خوردند و سپس همگی دور هم نشستند. آبراهام به بنجامین گفت: «تو اهل کجایی؟ آمریکا به دنیا اومدی؟»
بنجامین: «نه. با پدر و خواهرم اومدیم آمریکا. پدرم از دنیا رفت و من تنها شدم.»
آبراهام: «متاسفم. خواهرت چی شد؟ راستی چرا آمریکا؟»
بنجامین: «چون من درسم خوب بود و بورس پنتاگون شده بودم.»
آبراهام: «نخبه ای؟»
بنجامین: «چند تا اکتشاف داشتم که نمیتونم درباره اش حرف بزنم.»
آبراهام: «میفهمم.»
بنجامین: «چند تا هم طرح داشتم که به سرانجام رسیده.»
لنکا که کنار باروتی نشسته بود گفت: «لطفا سختش نکنین. دورهمیم مثلا. از طرح و پروژه و کار و اکتشاف بیایید بیرون تا یه کم خوش بگذره. چیه این بحثا؟»
میشل از لنکا پرسید: «چی شد اومدین این خیابون؟ اینجا معمولا دولتی ها و دانشگاهی ها میان. خودت یا همسرت کار خاصی میکنین؟»
باروتی با حالت مسخرگی جواب داد: «بگو آره. خودم رییس دانشگاهم و شوهرمم پلیس مخفیه.» این را گفت و خودش زد زیر خنده. بقیه هم زدند زیر خنده.
باروتی ادامه داد: «این خونه متعلق به یه پیرمرد تنها بود که از دنیا رفت و پسراش پول لازم داشتند...»
همین طور که این ها دور هم چرت و پرت میگفتند، هم داروین و جوزت در خانه امن و پای سیستم داشتند بهره برداریشان را میکرد و هم لئو و لیام در مکان دیگر، مثل عقاب به همه چیز مشکوک بودند و دنبال آتو از کسی میگشتند.
تا این که بعد از نیم ساعت، لنکا دوباره یادش آمد و از بنجامین پرسید: «راستی گفتین با پدر و خواهرتون اومدین آمریکا؟ درست میگم؟»
آبراهام فورا پرید وسط و گفت: «عجب آدمی هستی. اذیتش نکن!»
بنجامین خندید و گفت: «نه. اشکال نداره. خواهرم گم شد. یه روز رفت بیرون و دیگه برنگشت. از این اخلاقا نداشت. بعدا پلیس گفت که نشانه های ربوده شدن و این چیزا ... نمیدونم ... دیگه ندیدمش. از من بزرگتر بود. شاید زنده نباشه. اما هر چی پدرم دنبالش گشت، دیگه پیدا نشد و من و بابام تنها شدیم.»
باروتی که فقط سیگار را با سیگار روشن میکرد و در قصه های زندگی بنجامین غرق شده بود. لنکا ادامه داد: «تا این که پدرت از دست دادی و دیگه واقعا تنها شدی. تا کی؟»
بنجامین دستش را روی دست میشل گذاشت و رو به جمع گفت: «تا این که چند سال پیش، خدا میشل رو سر راهم گذاشت و مثل آهن ربا منو جذب خودش کرد. دقیقا در شرایطی که افتاده بودم در بیمارستان اعصاب و روان. داغون و آش و لاش. رو تخت بودم و میخواستم قرص ضدافسردگی شروع کنم که میشل وارد زندگیم شد و هم شد بابام ... هم شد خواهرم ... هم شد عشقم ... هم شد همسرم ...»
این را که گفت، همه لبخند زدند... و بنجامین و میشل، برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختند.
⛔️خیابان
در دل شب، وقتی که همگی در خانه باروتی و لنکا جمع بودند، اتفاق خاصی در گوشه خیابان در حال رقم خوردن بود. ماشین جوزت به پنجاه متر بالاتر از خانه بنجامین و باروتی رسید. یک دستگاه به اندازه کف دست روشن کرد و گذاشت روی داشبورت ماشین.
چند ثانیه بعد از روشن شدن آن دستگاه، مانیتوری که در خانه امنِ لئو و لیام روشن بود و خیابان و خانه بنجامین را نشان میداد، به طور کلی سیاه و قطع شد.
جوزت قبل از پیاده شدن از ماشین از هندزفری در گوشش پرسید: «داروین رسیدم. میخوام حرکت کنم.»
داروین در گوشش گفت: «حرکت کن. تصویرت رو ندارن.»
جوزت حرکت کرد و خیلی عادی رفت و رفت تا به خانه بنجامین رسید. خیلی حرفه ای در کمتر از ده ثانیه در را باز کرد و وارد خانه شد و در را بست!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔺پیروز میدان، مغلوب رسانه!
🔹مقاومت بیش از آنکه در میدان جنگ تحت فشار باشد، در رسانه ها و در اقناع افکار عمومی با مشکل مواجه است. قوی ترین سلاح دشمن در این روزها نه بمب های سنگر شکن، که بمب های باور شکن مجازی است. واقعیت های میدان برای اسرائیل نسبت به قبل از ترورها هیچ تغییری نکرده و همچنان تقلای فرار از مخمصه دارد، اما در فضای مجازی با بهره گیری از تکنیک اختلاف یک جو پیروز را حاکم کرده است؛ خصوصا در ایران توانسته است از طریق اختلافات خاله زنکیِ سیاسی بخش عمده ای از توان حاکمیت را به دست خودِ نیروهای انقلاب زیر سوال ببرد.
🔹دوستان! اگر دلسوزید، در این شرایط حساس نیروهای مسلح، ریاست جمهوری، مجلس شورای اسلامی، و هیچ نهاد حاکمیتی دیگری را زیر سوال نبرید و اجازه دهید مسئولان با تمرکز بر شرایط، بهترین تصمیمات را بگیرند. مقاومت شهید زیاد داده، اما ذره ای عقب ننشسته است. به دوستان خود بگویید برای مقاصد سیاسی و کدورت های انتخاباتی در پی انتقام گیری از این مسئول و آن مسئول نباشند.
🔹هر پیام ناشیانه دل بخش عمده ای از مردم را برای موضوعی که بعضا واقعی و بنیادی نیست خالی میکند. وظیفه مردم عادی و فعالان رسانه ای در میدان مجازی ارائه تحلیل های تخصصی نیست، بلکه امیدآفرینی، تقویت غرور ملی و تحقیر دشمن است. باور کنید در میدان آنکه شکست خورده مقاومت نیست؛ تحرکات این روزهای دشمن حاکی از شکست های پی در پی او است که سعی میکند با ابزار رسانه و با ترور، روحیه جبهه خودی را تقویت و روحیه مقاومت را تضعیف نماید. مقاومت از این مرحله نیز عبور خواهد کرد.
◀️ برگرفته از کانال آقای #عبدالرحیم_انصاری
#ارسالی_مخاطبین
سلام صبح بخیر..
همیشه در زمان اغتشاشات اینترنت را به خاطر جلوگیری از تحریک افکار عمومی فیلتر میکنن.
به نظر جا داره در زمان های این شکلی ایتا رو فیلتر کنن..اینقدر تحلیل های احساسی بدون پشتوانه اطلاعات عمیق از صحنه و صرف چندتا کلیپ چنددقیقه ای😐 و جابه جاکردن چندتا توئیت از این و اون که مرجع تحلیلشون هست...نسبت دادن های منافق،خائن،نفوذی به همه.من موندم سازمان اطلاعات چرا این همه منافق و نفوذی ها رو نمیگیره😀به نظرم یه تجدید نظر بشه از کنشکران ایتا در سازمان اطلاعات استفاده کنن اونا بهتر میدونن..
جالب اینجاست برخی کانال ها وقتی یک روز میگذره یکم ارامش میگیرن تحلیلاشون عوض میشه.
خب بابا صبر کنید اگر نمیتونید بعد دوروز واکنش نشون بدید.مردم رو هیجانی نکنید.
👈 به شدت حق😂😂
کاملا موافقم
درود بر شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥🔥🔥🔥🔥دیگر نمیتوانند ادعا کنند که 99% موشک ها را رهگیری کردند
اینقدررررر اصابت به اراضی اشغالی زیاده که هیچ جوره نمیشه انکار و یا تحریفش کرد
❌ رسانه های اسرائیلی: جنگنده های ارتش در حال آماده شدن برای هدف قرار دادن اهداف در ایران هستند.
🔥🔥🔥🔥منابع خبری:حداقل ۲۰ فروند هواپیمای F35 در حملات ایران نابود شده است.
الله اکبر