✔️ رفقای فعال در گروه های مجازی!
لطفا آنچه را در پی میآید، کسی به خود نگیرد؛ یک تذکر عمومی و از جمله به خود بنده است:
هر گروه هدفمند با برنامهای، پیش از هر کار باید دارای استراتژی(راهبرد) و سپس تاکتیک (راهکار) مناسب برای تحقق آن استراتژی باشد.
راهبردها خود میتوانند به دو دسته کلی(دایمی) و مقطعی تقسیم شوند؛ که دومی نیز طبعا در راستای و ذیل اولی باید تعریف شود.
برای دستیابی به راهبردهای مقطعی، نیازمند رصد علمی و دقیق فضای رسانهای کشور و در صورت امکان خارج، و اینکه در هر مقطع، تمرکز دشمنان روی کدام مسائل و موضوعات خاص است، و تهیه مطالب مناسب در ارتباط با آنها هستیم.
همچنین باید توجه داشته باشیم که دشمن ما را به مسائل فرعی و کماهمیت مشغول و از مسائل اصلی غافل نکند، یا خود گرفتار یا سرگرم بحثهای بیحاصل یا کماهمیت بین خودمان نشویم.
👈 همچنین، هنگامی که مطلبی بین خودمان (مخصوصا گروه های خانوادگی و دوستانه) مورد بحث قرار میگیرد، خیلی زود به آن فیصله بدهیم، تا ذهنها برای توجه به مسائل مهم دیگر خالی و آماده شود.
در گروه لازم است دوستانی که به نظر میرسد بیش از بقیه بر فضای رسانهای اشراف دارند، این رصد را انجام دهند و سپس جمع را به پرداختن به آنها متوجه ودعوت کنند. دیگران نیز هرگاه شاهد خروج گرو ها از اهداف مهم و توقف در مسائل کماهمیت و فرعی میشوند، مشفقانه و مودبانه تذکر دهند.
👈 مراقب وقت و عمر و ایمان و آرامشتون باشید. هیچ بحث و گفتگویی ارزش تحت شعاع قرار دادن آرامش و ایمان من و شما را ندارد.
#لطفا_نشر_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
اصلا گول قیافه کسی را نمیشه خورد!
به این کلیپ👇 توجه کنید تا بدونید اینا👆 کی هستند و چیکار کردند؟
در بعضی کانال های طب منسوب به اسلام، این روایت را تحت عنوان درمان نازایی قرار داده اند!!
ادمین محترم
نکن برادر من. تو رو به امام حسین با ته مانده عقاید و اعتماد مردم بازی نکنید.
این حدیث حداکثر در مقام بیان لحظه و روز خاص درخواست و دعا است نه در مقام درمان و نسخه دادن.
بعلاوه اینکه اجابت دعا همیشه به معنای این نیست که به همان چیز خاصی که میخواهید برسید. بلکه عطا کردن بهتر و یا معادل آن در دنیا و نعمت های برزخی و اخروی است.
دعا میکنیم به حق آبروی امام حسین علیه السلام، مشکلات زوج هایی که دنبال فرزندآوری هستند برطرف و بخیر بشود.🌷
اما لطفا طوری حرف نزنید که اگر کسی حاجت نگرفت، و یا مصلحت نبود بچه دار بشه، به کل از خدا و پیغمبر و اسلام و امام حسین (العیاذ بالله) بدش بیاد.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
این متن👆 درباره حجاب در حال منتشر شدن است.
اما توجه ندارد که:
اصلا «انتخاب» در پذیرش احکام و یا بخشی از الزامات فقهی، معنا ندارد. انتخاب فقط و فقط در اصل دین معنا دارد. نه در احکام و شریعت. لذا وقتی اصل دین را پذیرفتی، احکام و الزاماتش تمام و کمال به گردن ماست و باید اطاعت کنیم.
بعلاوه اینکه ؛ با پذیرش اصل دین، پاسخگویی معنای حقیقی خود را پیدا میکند و در هیچ منبع و مأخذ ما نیامده که باید دانه دانه مسائلی که گردن ماست، پذیرفت و الا تعهدی در قبالش نداریم. خیر. اینگونه نیست.
پس کسی حق ندارد بگوید تا حجاب برایم حل نشود و یا قانع نشوم، بی حجاب میگردم و به کسی هم ربطی ندارد.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت اول»
سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود.
اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده ... و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره.
وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن ... بوسش نکن ... لبت بو سیگار میده ... لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند.
محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه.
اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه!
مادرش: جان.
اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی ... یه جوری ... نمیدونم ... بچه یه جوری نیست ننه؟
مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم... چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب!
اوس مصطفی: به خدا ... نگا ... چشماش یه جوریه!
مادرش گفت: نه ... هیس ... هیچ چیش نیست ... میخوای محدثه دق کنه؟
اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟
مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس ... گفتم هیچی ... چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی!
اوس مصطفی دست به دامن مادرش شد. محکم گرفت. گفت: تا نگی ولت نمیکنم. تو رو امام حسین بگو چرا چشم راست بچه ام داره روز به روز چپ تر میشه؟ چرا لبش اینطوری باز میکنه؟ چرا سرش بزرگتر از ...
مادرش نذاشت ادامه بده. گفت: هیس ... یواش تر ... انگار سر آورده ... هر چی گفتم نذار محدثه شیرش بده، نذار خیلی به سینه مادرش بچسبه، نکردی ... گوش ندادی ... گفتنم نشدی ...
اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه!
مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول!
اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش ... نذار شیر محدثه بخوره ... پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن ... نمیذارن ... گوش ندادی ... همیشه حرف، حرف خودته ... از کوچیکیت همین طوری بودی.
اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه ... یه بچه عقب مانده ... با شیر هولِ زن افسرده اش ... قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن.
ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط ... ارواح خاک بابات ... ارواح خاک دو تا پسر شهیدت ... نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه!
اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم ... انگشتت ول کن پسر ... ول کن الهی بمیرم ... ول کن به امام حسین ... مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر ... مصطفی آرومتر ...
از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود.
مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما ... نه چندان خیر ... چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟!
معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه ... به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی ... محدثه خانم ... محدثه خانم ...
اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن!
معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه ... عمرش داد به شما ... عمرش داد به پسرت و دخترت ...
دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد.
مرضیه هم ... گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو ... با یه کلیپس وسط موهاش ... با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ ... و چهره معصومِ عقب مانده ... نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره!
و داداشش ...
هادی ...
که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد ...
ادامه دارد ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوم»
مرضیه و هادی بزرگ و بزرگتر شدند. بعد از جنگ، چند سالی اوس مصطفی به استخدام بنیاد شهید درآمد. اما چون اعصابش ضعیف شده بود و گاهی با مسئولین بنیاد بحث و دعوا میکرد، تصمیم گرفتند بازنشسته اش کنند اما خودش قبول نمیکرد. میگفت من میتوانم زبان خانواده های شهدایی باشم که زبان دفاع از خود ندارند. البته اوس مصطفی سابقه صاف کردن دهان مسئولین را در کارنامه اش داشت. در دوران جنگ، که یکی از مسئولان مهم بنیاد به شیراز رفته بود (مسئولی که بعدا در سال 88 سر از فتنه درآورد و بسیاری از خانواده های شهدا به خاطر حجب و حیایی که داشتند از او و اقدامات اشتباه و برخوردهای چکشی اش در ایام خدمتش شکایت نکردند) چنان سیلی به صورت آن آخوند زد که صدایش را در تهران شنیدند. صدای شَتَلَق سیلی اوس مصطفی به صورت آن مسئول سبب شد دیگر خانواده های شهدا جرات اعتراض پیدا کنند و پس از مدتی آن مسئول را برکنار کردند.
اوس مصطفی وقتی بازنشسته شد، و یا بهتر بگویم که او را بازنشسته کردند، ضعیف تر شد. بخاطر شدت جراحاتی که به قلب و وجودش در آن سالهای بی کسی و بی محدثه ای به دلش وارد شده بود، سبب شد دیگر توان کار کردن نداشته باشد. روز به روز آب شد. دیگر سیگار هم حریف اعصاب و روحیه خرابش نمیشد. هنوز پیر و فرتوت نشده بود که متاسفانه از سال 77 زمینگیر شد. یعنی حدودا ده سالگی مرضیه و نه سالگی هادی.
❌ حالا به هر حال. سی سال گذشت.
نمیدانم شما با بچه هایی که از نظر ذهنی مشکل دارند، آشنا هستید یا نه؟ اگر بگویم الهی هیچ وقت نبینید، که نوعی بی احترامی به آنها و خانواده های محترمشان است. اما زود قضاوت نکنید. منظورم چیز دیگری است. منظورم این است که اینقدر مهربان و خنده رو و با مزه و با رفتارهای شیرین و دلسوزی های صاف و صادقانه هستند که حد و حساب ندارد. البته همه این ها را وقتی تجربه میکنید که آنها شما را بشناسند و خاطره خوب و خوشی از شما در ذهنشان مانده باشد. و همچنین به میزان عقب ماندگی ذهنی آنها هم بستگی دارد.
برای مرضیه که تمام دنیایش بعد از ننه مصطفی (چون اصلا محدثه خانم را یادش نیست) خلاصه میشود در دو نفر، یعنی اوس مصطفی و داداش هادی، طبیعتا خیلی باید خوش به حال آن دو نفر باشد! چرا که یک دختر ... یک دختر زیادی مهربان ... سی ساله ... با دستان تپل ... موهای چتری و لاس ... چشمانی ریز و شوخ ... با محبتی از مادر مهربان تر ... با لکنت زبان اما ادا کردن شیرین کلمات ... مخصوصا وقتی کلمات را اشتباه میگوید و شیرین تر میشود ... همه اش دورِ «با مُصمَفی» (بابا مصطفی با گویش خودِ مرضیه) و «دا خادی» (همان داداش هادی خودمان) ... با دستپختی قابل تحمل در پختن برنج و قیمه بادمجون ... اما مهارتی خدادادی در پختن کیک فنجونی ... در خانه دارند که تر وخشکشان میکند و حتی دستی به سر و روی مصطفیِ علیل میکشد و جوراب های بو گندوی هادی را میشوید.
بزرگترین تفریح اوس مصطفی وقتی بود که مرضیه میخواست نماز بخواند. مرضیه موقع وضو فقط صورتش را با دو دست میشوید و بعد از آن یکی از دست ها را تا آرنج گریه شور میکند. بعدش هم با دو دستی، به جای مسح سر، موهایش را مرتب میکند و بعدش هم دستی به پاها میکشد. گاهی هم مسح پا فراموش میکند. کاملا بستگی به حالش دارد. حالش خوب باشد، مسح میکشد و حالش بد باشد، شاید حتی وضو هم نگیرد و موقع نماز، چادر هم نپوشد. باید حتما به او بگویی قبله کدام طرف است. چون ممکن است گاهی وقت ها رو به تخت اوس مصطفی نماز بخواند تا بابایش را ببیند و وسط نماز، با لبخندهای «با مصمفی» خنده ریزی بکند و وسط حمد و قل هو الله به او بگوید «میخندی کلک؟!» و اوس مصطفی هم سری تکان بدهد و بگوید «ها قربونت بشم ... برو رکوع ... با منم حرف نزن که نمازت باطل نشه!» و بعدش هم مرضیه بگوید «فاطل نشد؟» باباش هم بگوید «نه ... اگه بیشتر حرف بزنی، باطل میشه.»
همین قدر خوش وخوشحال و خودمانی. تازه مناجات و دعایش بعد از نماز دیدنی تر و شنیدنی تر است. هر بار با خانمم میخواستیم به آنها سر بزنیم، تنظیم کردیم که موقع نماز آنجا باشیم تا شاهد صحنه های تاریخی وضو گرفتن و جملات قصارِ دعاهایش بعد از نماز باشیم. ترجمه و راحتش این میشود که میگفت: خدا بابام خوب کن ... نره پیش مامان محدثه و ننه مصطفی. اونا همدیگه رو دارند. اگه بابا مصطفی هم بره پیش اونا دیگه من و هادی کسی نداریم. خدا گفتم هادی ... یه کاری کن هادی بخنده ... همیشه اخم داره ... خوبه ها ... پسر خوبیه ... دوسش دارم ... دوسم داره ... اما خیلی نمیخنده ... بابام خنده یادش نداده ... کاری کن مثل من بخنده ... شبا خیلی دیر میاد خونه ... وقتی قیمه میپزم نمیخوره ... میگه خوردم ... دروغ میگه ... میگه با دوستام خوردم ... ولی من میفهمم که نخورده ... خب من فقط قیمه و کیک بلدم درست کنم ... با برنج ... چایی هم بلدم ... هادی اینا نمیخوره ... همش میره ساندویچی ... خدا ... کاری کن پولای قُلَکم زیاد بشه ... پر بشه ... بابا میگفت یه سال بشه پر میشه ...اما تا الان دو بار برام کفش خریدند و هنوز پر نشده... با پولام کار دارم ...خدایا هادی اومد...خدافظ ...
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
ینی اگه بگم تو خونه ای که یه دونه از این مرضیه ها باشه، دیگه کسی علاوه بر اینکه کمبود محبت پیدا نمیکنه، حتی دیگه تلوزیون هم نمیخوان، باورتون میشه؟ از بس با تماشای این دخترا کسی حوصله اش سر نمیره. مثلا هادی که میاد خونه، هنوز صدای موتورش خاموش نشده که مرضیه میپره جلوی آینه. دستی به ابروهاش میکشه. یه کم این ور و اون ور با ژست و فیگور می ایسته و خودشو تو آینه وارنداز میکنه که انگار حالا چه خبره! یه دونه قلم موی آبرنگ که مال نقاشیش هست برمیداره و الکی به پیشونی و لپای تپلش میکشه که ینی دارم خوشکل میکنم. بعدش هم یه شال آبی آسمونی سرش میکنه و دو طرفش رو خیلی ماهرانه همچین خاص و با حس و کلاس میندازه رو شونه هاش که هر که ندونه فکر میکنه داره واسه رفتن جلوی دوربین و فشن مُد آماده میشه.
حالا مگه کی اومده؟ هادی! هادی که در تمام مدتی که خونه هست، ده تا جمله با این دختر حرف نمیزنه. دوسش داره ها. جونش هم براش میره. اما خیلی تحویلش نمیگره. چه برسه به اینکه بخواد بابای علیلشو تحویل بگیره. هر چی تند تند مرضیه شیرین زبونی میکنه و قربونش میره، فقط هادی سر تکون میده و رد میشه. فوق فوقش هادی بشینه یه گوشه و سرش تو گوشیش باشه و با چشمان نیمه باز و صورت خسته و بی حس، به حرفای آبجی مرضیه گوش نده.
مرضیه: دا خالی گلم! جولابات نباد بو بده. هر شب بده خولم بشولم. شبا هم دیر نَلا. خوب نیس. نِگَلانت میشم. پسر بالد زود بیاد خونه. شاید آبدی گلش کالش داشته باشه. بخواد واسش چیز میز بخره. باشه؟
هادی با بی حوصلگی و در حالی که اصلا به مرضیه نگاه نمیکند: باشه. یه کم اون ور تر بشین. بازم پیاز خوردی؟
مرضیه فورا دست میگذارد جلوی دهانش و میگوید: نه ... نخولدم.
هادی: دروغ؟!
مرضیه: نه به جون دا خادی گلم!
هادی: چرا جون بابا قسم نمیخوری؟
مرضیه: به جون با اوس مصمفی!
هادی با قهقهه: ای من قربون اوس مصمفی گفتنت! شوخی کردم. دهنت بو پیاز نمیده. میدونمم که هیچ وقت دروغ نمیگی. شوخی کردم باهات.
مرضیه: دوستیم؟
هادی: معلومه که نه!
مرضیه با ناراحتی: چرا؟ مگه چیکال کلدم؟
هادی: نوکرتم. دوس چیه؟ دوس که به درد نمیخوره.
مرضیه با خوشحالی میگه: قلبونت بلم. چایی بلیزم؟
هادی: آره ...گلوم خشک شد.
معمولا مرضیه همون جایی خوابش میبره که هادی لم داده باشه و با دوستاش اس ام اس بازی میکنه.دو متری هادی، مرضیه سی ساله، مثل بچه های دو سه ساله خوابش میبره.شاید هادی دلش بسوزه و یه بالش زیر سر آبجی گل ترین دختر دنیا بذاره.
بچه هایی مثل مرضیه، معمولا تا دیر وقت میخوابن. هادی شبها از عمد کاری میکنه که یه جایی بشینه که اگه مرضیه نزدیکش بود و همون جا خوابش برد، فقط زیر پای مرضیه موکت باشه. چون شستن موکت راحتتره تا شستن پتو و رختخواب.
صبح های هادی معمولا سگیه. چون هم باید زیر پای بابای علیلش تشت بذاره. و هم یه خاکی تو سر موکتی بکنه که گاهی بخاطر مرضیه باید بشوره. تحمل این دو رنج، خارج از تصور ماست. نه میشه گفت وظیفش هست و نه میشه حرفی دیگه زد. به همین خاطر، اوس مصطفی باید هر روز این حرفا رو تحمل کنه: کارم شده شستنِ گه و شاش شما دو تا. نه زنی نه زندگی نه بچه ای. هر چی هم درمیارم یا باید بدم پوشک تو یا باید بدم قرص دخترت!
غر و لند های هادی با خودش ادامه دارد تا اینکه دستش میشوید و نگاه چندشی به ملافه ای میکند که اوس مصطفی علیل بر سرش کشیده ...
و نگاهی ملایمتر به صورتِ نازِ مرضیه که دارد هفت پادشاه را در خواب میبیند.
و اوس مصطفی ...
سرش زیر ملافه است و مثلا خواب است. تا درآن لحظه با هادی چشم تو چشم نشود.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سوم»
هادی هر روز حوالی ساعت نه صبح از خونه خارج میشد. تا ساعت نه درگیر تمیز کردن و یا احیانا خریدهایی بود که آبجی مرضیه و بابا مصطفی داشتند. بعدش یه چایی تلخ میخورد و دو سه تا غر و لند میکرد و میزد بیرون. پاتوقش یه گاراژ ... که نه ... بیشتر شبیه دخمه ها بود. در یه خیابون خلوت ... یه دهانه مغازه ... بالاش نوشته مکانیکی تجربه ... فضایی حدودا 13 یا 14 متری.
هادی هر روز موتورش قفل و زنجیر میکرد جلوی مکانیکی. یه شاگرد به اسم عبدالله داشت که عبدی صداش میکرد. پسری 18 ساله با موهای فرفری. خیلی کم حرف و جدی. مثل خود هادی.
وقتی رسید مکانیکی، لباسشو عوض کرد. یه لباس چرک و روغنی تنش کرد. کلاه سرش گذاشت. دو سه تا لقمه ای که عبدی آماده گذاشته بود برداشت و گذاشت تو دهنش. همینطور که میخورد و لای دندوناش تمیز میکرد، به عبدی گفت: مگه نگفتم هر روز لازم نیست آب و جارو کنی؟ کَری یا خری؟ نگفتم آب نپاش درِ مغازه و خیلی ادای جاهای آباد در نیار؟ میخوای شلوغ بشه؟ نمیفهمی تو چه وضعی هستیم؟ حالا یه بار دیگه آب بپاش ببین چیکارت میکنم؟ مفت خور!
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت. وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد. وقتی هادی وارد دخمهی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!!
از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت. هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر!
هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند.
دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت.
هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟
همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن ... فسفر سوزوندن ... همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم ... آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم ...
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان ... تهش آره ... به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه!
هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟
نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟
هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟
نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید ... کجاش خطا رفتم؟
هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه ... و اگر باباهه نیاد ... و اگر پسره کرکره بکشه بالا ... و اگه فقط خودش باشه و دختره ... خب این شد سه چهار تا اگر! اومدیم و یکیش نشد ... باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد ... پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد ... یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان!
اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟
همه سرشون انداختن پایین!
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار ... دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟
نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم ... نشد ینی ...
هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟
نظر: اینو در آوردیم ... هفته دیگه با پکن تنظیم میشه.
هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده!
نظر هیچی نگفت.
هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه میرفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی ...
نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن ...
نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟
موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع.
هادی گفت: دختره بهت گفت؟
موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و ... اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی!
هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟
موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم.
هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟
موتی: خب ... اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟
هادی: چه تضمینی؟
موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز!
هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی ... دختره ... ؟؟
موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه ... جاشم اَمنه ... اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه!
هادی به موتی نزدیک شد. گفت: دیگه چیا ازش درآوردی حروم زاده؟
موتی با همون لبخند چندشش گفت: این که میتونه بابای صاب صرافی رو بکشونه پیش خودش تا روزی که ما کار داریم، فقط پسره باشه و سایه اش! این دختره قاپِ بابای پسره رو هم دزدیده!
هادی چشماشو بست. نفس عمیق کشید. لبخندی گوشه لباش ظاهر شد. همونطوری که چشماش بسته بود گفت: بنازم موتی ... بنازم بچه کفِ دروازه سعدی! اینه ... کار درست ینی همین ... بنازمت.
چشماشو باز کرد و رو به نظر گفت: نظر ... صبح شنبه ... ساعت هشت ... تا اون روز کسی خونه نمیره ... همه همینجا ...
همه گفتند: چشم هادی خان!
هادی گفت: نظر یه کار دیگه هم بکن. حواست به موتی باشه. موتی جیم نشه. نره پیش دختره.
نظر: حواسم جَمعه هادی خان!
موتی: هادی خان میخوای اصلا برم و دختره رو بیارم اینجا تا ...
هادی: خفه شو! بین این همه گرگ و کفتار؟
موتی سرش انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظور بدی نداشتم.
هادی گفت: بی پولیم ... اما بی ناموس نیستیم. اینو تو گوشِت فرو کن.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
میتونید حدس بزنید در قصه هادی فرز، براتون چه خواب هایی دیدم؟😊
🔹سلام من که نمیتونم حدس خاصی بزنم که له واقعیت نزدیک باشه
فقط اینو خواستن بگم اول دوستانتون واقعا ویران کننده بود تا ساعت ها وشاید یکی دوروز حالم بد بود
یه کم فکر مادران باردار یا خانم هایی که بچه دارن باشید
خیلی حالم بد شد خیلیییییییییئیییی
🔹سلام حاج آقا
الان شد یه داستان مرموز و معمایی
نه والا مگه میشه افکار آخوند جماعت رو خوند مثل اینکه تو زمین فوتبال اون مهاجم نگاش به هم تیمیش باشه ولی توپ رو بندازه سمت دروازه حریف😃
اونهم آخوندی از نوع حاج آقا حدادپورجهرمی
فقط یه سوال چرا داستاناتون تو شیراز فقط اتفاق میفته، نمیشه داستان رو از اهواز شروع کنید دلخوش باشیم ما هم تو داستان های شما جا شدیم
موفق باشید
هر خوابی هم دیدید ان شاءالله خیره
صدقه میدیم😅
🔹سلام
ما خونمون سیل اومده
کوار
متاسفانه هنوز نتونستم داستان جدیدو پیگیری کنم
التماس دعا دارم فراوان
🌹یاعلی🌹
🔹والا هرکاری که بگی از شما برمی یاد
خدا فقط شومارُ میشناسِدوبس
خوابای عجیباً قریبا
اَصی شوما قابل پیشبینی نیستید که
خدا عالِمِ وُ بَس
یه دفعه اصلا میبینی که............😌
🔹سلام آقای حدادپور وقت بخیر، عزاداری هاتون قبول باشه.
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم داستان هادی فرز شبیه داستان چراتو؟ هستش.
اولین داستانی که ازتون خوندم چراتو؟ بود که منو بیشترمرید امام حسن مجتبی کرد و ازعلاقمندان به داستانهاتون، امیدوارم این داستانتون هم اینجوری باشه وآخرش برسه به امام حسین علیه السلام وبیشتراز قبل مرید ارباب بشیم.
التماس دعا
🔹 در مورد داستان هادی فرز حدس زدم قصه جمشید بسم الله باشه
🔹باندبازی و نفوذ در خانواده های شهدا
🔹سلام
توی قسمت دوم که دیشب بود انقدر گریه کردم و برا خودم صحنه سازی اون نماز مرضیه و نوع حرف زدنش با داداشش رو کردم و اشک ریختم و....
ولی حالا قسمت سوم نمیدونم چرا اینطوری شد.
من میگم این هادی شاید از نیروهای امنیتی باشه.
اخه مگه میشه یه پدری دوتا پسر نوجوونش شهید بشن و یه پسر انقدر خلاف.....
🔹سلام
شبتون بخیر
حاج اقا فکرمون خیلی خراب شد
کاش دهه ی اول محرم نبود
🔹سلام نه نمیدونم ولی اونقدر روحم حساسه که طاقت خوندن و شنیدنش را ندارم.... ولی کنجکاو هستم
🔹با سلام و صلوات به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر (عج) و درود به روح پرفتوح بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) و همچنین سلام و درود به ارواح طیبه شهدای گرانقدر اسلام و با آرزوی سلامتی و طول عمر ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای «حفظه الله» و با اجازه پدر و مادرم
خیر ، نمیدانم
🔹سلام حاج آقا عجب داستان عجیبیه.
اصلا نمیشه حدسش زد.
احسنت به این قلم قوی.خدا قوت.
🔹من دلم به حال بابای هادی میسوزه.خداکنه اخر عاقبتش به خیر ختم بشه
اخر عاقبت هادی خان
🔹نمیتونم حدس بزنم فقط لطفا تلخ نباشه😢
🔹خواب دیدی تا اخر قصه از کنجکاوی بابت ادامه هر قسمت داستان پارمون کنی و کل روز به فکر قسمت بعدی باشیم 🤪
اونوقت میخای خیر ببینی 🥴🤣
🔹اینقدر غمیگینه اصلا حس خوندنشو ندارم
🔹اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
بازم یه داستان جنایی در مورد اتفاقات و اغتشاشات! ترجیحا تو شیراز که تو نطفه میخواد خفه میشه😓
🔹سلام ایام شهادت و عزای حسینی رو تسلیت میگم خدمتتون
خیلی ذوق کردم ک دوباره داستان جدیدی رو داخل کانال میگذارید
داستان هادی فرز یک نکته ای که منو به سمتش میکشونه همون بحث ناموس بود ک آخر قصه گفتین
احتمالا هادی بابت این غیرتش قراره پای خیلی چیزها بایسته
🔹سلام روز بخیر
داستان هادی فرز مربوط به آشوبهای سال ۹۸ میشه؟
🔹سلام
در جواب سوالتون
قبل از اینکه قسمت دیشب رو بخونم
با خودم فکر میکردم خوب از توش چی میخواد در بیاد؟
هادی که به نظر بد نمیاد
اونوقت که هادی رفت تو زیر زمین و اینا ذهنم رفت سمت اون انفجار توی شیراز چند سال پیش به نظرم یه حسینیه بود.
حالا که میخوان دزدی کنن
نمیدونم شاید تهش برسه به همون آقاهه که الان تو دادگاه دارن کاراشو بررسی می کنن.
جمشید ...
🔹سلام
وسط سیل هایی که میایید فکر کردن به اینکه چه خواب هایی واسمون دیدید هم جالبه هم کمی از هیجانات و گرفتاری های سیل کم میکند و باعث شد کنی از فضای ناراحتی ها کم کنیم
با خانواده با هم داستان را شروع کردم و بعد از خواندن واسه خانواده تعریف میکردم شاید بچه ها ترس و اظطراب را کمتر تحمل کنند وداستان هر شب شما استرسی را کمتر کرده درخانه
بله به خانواده گفتم نظرتون حاج آقا چخ خوابی دیده اند واسمون
دختر کوچکم با خنده میگه
حاج آقا که همیشه میگن بیداری؟چرا خودشون خواب تشریف داشتند!
پسرم میگه احتمالا میخواد خانواده را به فنا دهد
آقا میگن اول داستان موقع تولد هادی حاج آقا گفت کاش بدنیا نیامده بود
ازآنجایی که از پادو خرده ریز خلاف کار کاری بر نمیآید. احتمالا کار سنگینی بر علیه دولت...
🔹سلام.
داستان هادی خان حیف تو نمایش خانگی نیست و گرنه رکورد میزد شیک و مجلسی .
فکر کن نوید محمد زاده باشه هادی قشنگ رو اعصاب.
و تهش داغون و خراب .باید چندتا شهید بده و دلمونو آتیش بزنه از خیانت بالایی ها و حسرت گول خوردن بچه های مردم.
🔹سلام در رابطه با داستان هادی فرز نمیدونم داستان از چه قراره تا ادم میاد فکرش بره سمت داستان اروم و زندگی ساده فازش عوض میشه ولی خواننده گیج نمیشه فقط حریص تر میشه بدونه داستان چیه ولی بعداز چندسال که کارم فقط رمان خوندنه میدونم که رمان ابکی وسطح پایینی نیس و ارزش وقت گذاشتن داره .
🔹سلام خوبید عزاداری هاتون قبول حق و التماس دعا
بنظرمن هادی یه خلافکار حرفه ای هسته که تو دام اطلاعات امنیت می افته و همقدم با ماموران اطلاعاتی میشه و عاقبت بخیر
🔹همیشه از خدا یک دختر میخواستم چون بعد از دو پسر واقعا مزه میده اما همیشه مبترسیدم اصرار کنم به خواستن این نعمت شاید چون از داشتن یکی مثل مرضیه میترسم
داستان شما داره من رو با ترس هام روبرو میکنه دو پسری که همیشه افتخار میکنم به هوش و داشتن شون و ترس از نداشتن شون و دختری که ترس از به زور گرفتنش از خدا
کتاب های زیادی از شما خوندم و دارم و چند سالی هست که عضو کانال تون هستم
اما نمیدونم چرا نسبت به این کتاب تازه اغاز شده انقدر حس های عجیب و غریب ی دارم
🔹عاااااالی بود تلخی های قبل رو کم کرد ذهن خواننده رو جهت داد
از اون جایی که تمام داستان های شما با هدف نوشته میشه مطمئن ام اینم بی هدف نوشته نشده
در ضمن مگه میشه اخر کتاب های شما رو حدس زد اونم از قسمت سوم
🔹سلام دیشب نصف شب خوندم رمان رو فقط اولین سوالی که تو ذهنم اومد
مگر میشه از اون پدر و مادر و اونفرزندان شهید فردی بد به وجود بیاد اخه چطورمیشه ؟؟
از اون پدر و مادر بخواد فرزند ناخلفی ایجاد بشه خیلی عجیبه خیییلی برام...
هرچند یکجاهایش شبیه داستان زندگیم بود!!
فقط اونجای که گفتین الهی هیچوقت بدنیا نمیومد
خیلی وحشتنتاک بود..
خیلی وقت بود منتظرتون بودم 🚶♀️
🔹سلام، من فکر میکنم هادی و دوستاش دزدن اما سر از یه پرونده امنیتی درمیارن و محمد ازشون میخواد باهاش همکاری کنن
🔹سلام حاج آقا
راستش من هروقت به آخر ماجراهای زندگیم فکر کردم تهش یه چیز دیگه شده، بخاطر همین کلا تصمیم گرفتم الکی فسفر نسوزونم و به آخر هیچ ماجرایی فکر نکنم.
اونم توی این شرایط اقتصادی که دستمون از منابع فسفر کوتاهه، والا😊
🔹سلام حاج آقا روزتون بخیر عزاداریهاتون قبول
یعنی میخواهید بگین اینکه از دامن یه مادر که دوتا شهید پرورش داده یه پسر اینجوری خلاف در میاد (البته بماند که ناموس پرستیش ستودنیه )بخاطر شرایط مادرش موقع بارداری هادیه؟؟
ولی اینکه چه خوابی برامون دیدین :حدس میزنم یه جور سوء استفاده از خانواده شهدا بر ضد نظام از توش دربیاد
🔹سلام آقای حداد پور
من چند سالی مستندات شما رو میخونم وپیگیری میکنم،به دوستانم هم پیشنهاد دادم
این داستان هادی فرز چقدر شبیه زندگی منه .
بابای منم بنده خدا موقع تولدش یکی مشکلی براش پیش اومد یه دستش معلول شد،و به خاطر رفتار اطرافیان به خاطر مشکلش به شدت عصبی شد ،،،خلاصه با این شرایط با مادرم ازدواج کرد.ولی مادرم هم پدر وهم مادر ،خیلی ظلم دیدن خیلی بی کسی کشیدن خانواده مادرم که کلا مخالف بودن چند سالی یه باره سراغ مادرمونمی گرفتن ،،خلاصه صاحب ۵تا دختر و البته سه پسر که موقع تولد از بی کسی مامانم ،وزایمان تو خونه از دنیا رفتن،خواهر بزرگم متولد ۶۴خیلی خوشکل بوده که اسمشو میذارن آفتاب از بس زیبا بوده،ولی تو شناسنامه فاطمه هست،،خواهرم تا یه سالگی هیچ مشکلی نداشته ،ولی یه روز تب میکنه میبرنش دکتر ،اون موقع ها هم مثل حالا نبود ،چند تا روستا ویه پزشک،واون روز پزشک نبود بهیار نمیدونم کی یه آمپول به ابجیم میزنه ودچار فلج اطفال شد،،مجددا همون رفتارای همسایه و فامیل با نمیدونم چی بگم باعث شد فاطمه عقلش مثل بچه های ۵ ساله بمونه ،،ولی مثل همین مرضیه داستان شما خیلی نماز میخونه ،میخواد وضو بگیره سرشو کامل زیر آب میشوره و صورتش ودستهاشو، جانمازشو هم هر طرفی دوست داشته باشه پهن میکنه ،وسوره حمد رو تا نصفه میخونه وبعدش هم با خودش حرف میزنه ولی مثلا نمازش که تموم میشه ،الهی العفو با صدای بلند وبا آهنگ میگه،صلوات میفرسته ،،یا الله یا الله میگه ،ولی هیچ کاری مثلا آشپزی واین چیزا رو نمیتونه هیچ وقت،،،البته از یه دست ویه پا معلولیت داره،،پدرم ۶سال پیش بعد از کلی درد و رنج از دنیا رفت،،،مادر هم بنده به خاطر این شرایط ،۱۵سال پیش دچار دیسک کمر وسکته شدن ،چند سال رو جا کامل و۱۵ سال از خونه نتونست بره بیرون به جز دکتر وبیمارستان که با ماشین دربستی از خونمون تا شیراز میرفتیم وبر می گشتیم ،ویه سه باری خونه یکی از خاله هام چند تا روستا با ما فاصله داشت ،در حد چند ساعت فقط،،
مادرمم چند ماه پیش به رحمت خدا رفت...
🔹سلام
منم نمیتونم حدس بزنم چون واقعا شما و کارهاتون حدس زدنی نیستید.
ولی فقط فکرم درگیر یه چیز هست
پسری به دنیا میاد، موقع تولدش مادر رو از دست میده و بدون مادر، با یه خواهر مریض و پدری که پتو رو روی سرش میکشه تا با پسرش چشم تو چشم نشه
واقعا همچین پسری چجوری باید بزرگ بشه؟
دلش رو باید به چی خوش کنه؟
خدا کنه تهش عاقبت به خیر بشه مثل دو تا داداشش
🔹سلام حاج آقا فعلا توشوک داستان هستم. وموندم چی بگم ....
اگر میشه یبار دیگه داستان چرا تو بگذارید بچه هامون هم بخونن
🔹من نمیدونم چرا چیزی رو که هیچ کس نمیتونه حدس بزنه فقط به ذهن شما میاد !!!
هم اول داستان هم آخر داستان !
🔹درمورد رمان جدید
نکته دردناک تر از همه اینکه بخاطر عدم رسیدگی اقتصادی وپزشکی وروانشناسی
در نهایت یک خانواده شهید اینجوری به لجن کشیده میشه
وچه بسا خانواده های که با همین عدم رسیدگی بجای که مثل هادی دست به سرقت حرفه ای بزنن از همین عنوان خانواده شهید وبرادرشهید اختلاس های کلان کردند
🔹سلام حاجاقا
نمیدونم اسمشو میشه نفوذ گذاشت یانه
ولی منم اطرافم زیاد دیدم خانواده شهدایی که بقیه بچه هاشون عاقبت بخیر نشدن
درباره پیش بینی داستانم،این جمله "کدومشون حکم اسلحه داره" خیلی فکرمو درگیر کرد که اینا یه درگیری ای با گروهای نظامی یا شبه نظامی پیدا میکنن
🔹سلام حاج اقا عزاداریها قبول
من از دیشب تونستم داستان جدید رو بخونم
اینو بگم خانواده شهدا بنیاد براشون پرستار میفرسته چرا هادی کسی رو نداشت از پدرش پرستاری کنه؟؟؟؟؟؟
🔹سلام استاد
چون به قلم و محتوایی که به مخاطبتون عرضه میکنید اعتماد دارم، فقط برام مهمه داستانتون، محمد داشته باشه...
موفق باشید
🔹سلام حاج آقا
راستش نمیدونم چرا آخرش یه اتفاق خوب میوفته
و اینکه داستان داره تو ی زمان حال حرکت میکنه شاید به ظهور ربطی داشته باشه
اخه اصن نمیدونم این از واقعیت گرفته شده یا نه ولی نیمه پر لیوانو نگاه میکنم هميشه
🔹سلام و ادب خدمت استاد گرامی
داستانتون عالیه. والا همیشه یجوری همه اعضا را میپیچونید که هیچ کس خواب که هیچ نمیتونه حدس بیداری هاش را بزنه.
ولی بدجور ذهنمون را به چالش کشیده. البته استرس هم بهمون وارد شده.
ولی خدایی حاج آقا زودتر بذارید داستان را. یه وقتی نذارید که مجبور بشیم بیدار بمونیم. من سر کلاس میرم ( معلم) و دیر بخوابم بعد سر کلاس سرحال نیستم. صبحم دوست ندارم بخونم که ذهنم آشفته بشه. دوست دارم شب بخونم تا فکرهام را در مورد . شخصیت ها و اتفاق ها تا صبح انجام داده باشم.
بازم ازتون نهایت سپاس را دارم.
🔹سلام روزتون بخیر
قبول باشه عزاداریهاتون.
داستان خیلی مرموزه ولی حدس میزنم هادی بخاطر نوع زندگیش،پدر زمینگیر وخواهر ک مشکل جسمی وذهنی داره، وضعیت نابسامان معیشتی وسختیهای روزانه....جذب فرقه های ب اصطلاح نوع دوست بهاییت ویا ماسونی شده....
ولی حس خوبی بهش ندارم حس میکنم کینه داره از این زندگی ک بهش تحمیل شده وباید جور پدر وخواهرشو بکشه....
ولی بازم به قلم شما امیدوارم ممکنه مانند حر با تلنگری بیدار بشه.....
🔹سلام وقت بخیر
امروز آخرین روزی هست که من مهمان آقا امام رضا امام رئوف هستم دعاگوتون هستم
حدس که نمیتونم بزنم
ولی یه چیزی هست آقا مصطفی داستان ما پدر شهید هست اونم دوتا شهید و داغ دیده ای همسر جوانش و از همه مهمتر نون حلال خور هست حرام و حلال سرش میشه شاید هادی ما اولش خطا کنه اما یه روزی مثل حر، بر میگرده به دستگاه امام حسین و آقای آقا میشه البته ان شاءالله.
التماس دعا
در ضمن من از سال ۶۸ در خدمت کودکان کم توان ذهنی هستم و از بودن با اونا لذت میبرم و صد البته درس صداقت میگیرم
🔹سلام و عرض ادب و قبولی عزاداری ها،
ته داستان که هیچ، قسمت بعدی رو هم نمی تونم حدس بزنم،
فقط این و مطمئنم که هادی به خاطر اینکه شیر مادرش و نخورد به این راه افتاد،
وگرنه از این پدر و مادر همچین بچه ای در نمیاد.
همون طور که امام حسین علیه السلام در کربلا اشاره کردند که شکم هایتان از حرام پر شده که حرف حق رو نمی شنوید،
خطر حرام لقمه گی از خطر حرام زادگی بیشتر است.
🔹سلام
احتمالا بهم ریختگی حال روحی مادر فقط از شهادت پسرهاش نبوده و حتما اتفاقی برای افتاده دخترش معلول شده.
یک کار ژنتیکی و امنیتی که از خانواده شهید برای کارهای صهیونیستی استفاده کنند
ولی از جایی که هادی ناموس سرش میشه سر از پرونده امنیتی در میاره و با محمد همکاری میکنه
🔹سلام وقتتون بخیر
والا فکر کنم این داستان مثل بقیه داستانا ادمو حریص میکنه به خوندنش به شدت جالبههه
کاش یکی پیدا بشه فیلمش کنه ...
خدا قوت ان شالله سلامت باشید
🔹سلام حاج آقا اصلا موافق نیستم نقش هادی را بدید به نوید محمدزاده 😂😂
در اینکه در این داستان امنیتی پای آدامای کله گنده و محمد میاد وسط که شکی نیست
به نظرم شایدم برسه به بازار ارز و این چیزا
تهش هم هادی عاقبت بخیر میشه.