🔹 توجه لطفا 🔹
صوت سخنرانی های دهه محرم امسال در کانال سخن مدیا بارگزاری شد.👇🌷
سخن مدیا
آثار شفاهی و سخنرانی های حجت الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی
https://eitaa.com/sokhanmedya
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتم»
هادی و پسره به هم زل زده بودند. نظر و بچه هاش از استرس داشتند میمردند. مدام این پا و اون پا میکردند و دلشون میخواست فقط اون لحظه هادی دهن باز کنه و یه کلمه حرف بزنه و پسره از خر شیطون بیاد پایین و اونا هم گورشون گم کنن و بروند.
اما ... هادی دهن باز کرد ... ولی نه اونطوری که پسره دلش میخواست ... هادی با صدای محکم و چشمای پر از خون و خشم گفت: ببین عوضی! اگه کسی پشت ماجرا بود، دیگه لازم نبود تمام زندگی خودم و بابای علیل و خواهر زبون بسته ام بذارم پای هک کردنِ سیستمِ تویِ حروم زاده و ته و توی همه چیتو دربیارم! پس با کسی که الان آتش فشان هست و کل زندگیش با اختیار خودش داده تا الان با تو چشم تو چشم باشه، کلکل نکن. من چیزی برای از دست دادن ندارم. به ابالفضل کاری بر سرت میارم که کسی تشخیصت نده!
پسره ... نه اینکه فکر کنین ترسید ... نه ... جَلَب تر از این حرفا بود ... اما ... تصمیمشو گرفت و در ثانیه های آخر، کد سبز رو وارد کرد و اینتر کرد. وقتی اینتر کرد، هادی گوشیشو درآورد و ازطریق واتساپ با اون یارو تماس گرفت. گوشیو برداشت و با خوشحالی گفت: انجام شد! حله هادی خان! خدا از بزرگی کَمِت نکنه.
هادی هم نفس راحتی کشید و گوشیشو کلا خاموش کرد و گذاشت تو جیبش. برگشت و به نظر گفت: جمع کنین بریم!
نظر هم داشت جمع و جور میکرد که پسره به هادی گفت: من هر کاری گفتی کردم ... حساب بابامو خالی کردم ... بین دویست و خورده گدا گشنه تقسیم کردم ... حتی بهت اعتماد کردم و وقتی گفتی همه این نقشه کار خودته، باور کردم ... اما ... الان صبحونه نخوردم ... این دو نفرم نخوردند ... باهات حرف دارم ... بمون ... نیم ساعت ... هم صبحونه بخوریم ... هم چایی بزنیم ... و هم دو تا نخ سیگار بزنیم و دو کلوم حرف بزنیم.
هادی نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: این کارایی که کردی وظیفت بوده ... هیچ منتی هم سر من نداری ... مال مردمو که بالا کشیده بودی، بهشون با یه کم سود برگردوندی ... حتی تو جیب منم نرفته ... اگه یک ریال از اموال کثیف تو و بابات تو جیبم رفته باشه، از خونِ سگ بر من حروم تر ... پس واسه من لوتی بازی درنیار ...
پسره گفت: درسته ... اصلا همش حق با تو ... ازت خوشم اومده ... به جان دخترم که عزیزتر از اون تو زندگیم ندارم، ازت خوشم اومده ... فقط میخوام باهات حرف بزنم ... قسم خوردم مَرد ... حرفامو بشنو! شاید به دلت نشست و با هم کار کردیم.
هادی فقط نگاش کرد. فقط نگاه. پسره هم فورا سواستفاده کرد و رو کرد به اون دو نفر و گفت: پاشین ده دوازده تا تخم مرغ املت کنین که ضعف کردم. چاییش با خودم. میخوام یه مهمونی بگیریم.
نظر و بچه هاش نفس راحتی کشیدند. اون دو تا کارمنده هم رفتند سراغ آشپزخونه. یکی از غول بیابونیا رفت دسشویی. دومی هم نشست رو صندلی. همون که خیلی عرق کرده بود. نظر اومد طرف هادی. درحالی که پسره داشت کتش بیرون میاورد، نظر آروم درِ گوشِ هادی گفت: هادی خان تا عمر داریم مدیونتیم. دستت درست.
هادی اما فکرش مشغول بود. سری تکون داد و کنار پنجره رفت. بیرون رو چک کرد. خبری نبود. همه چی عادی بود. آروم به نظر گفت: چک کن ببین پارکینگ همه چی ردیفه؟
نظر داشت تماس میگرفت با آدمی که تو پارکینگ کاشته بود که پسره رفت سراغ آشپزخونه. هادی هم قدم قدم دنبالش رفت. پسره شروع کرد شعر بافتن. پسره: فکر نکن من از اولش اینجوری بودم. تا ده سال پیش یکی بودم مثل همینایی که دور و برت هستند. به منم میگفتن آقا! یواش یواش فهمیدم بی مایه فتیره! پول میخواد. یه آخوندی بود که میگفت آقایی خرج داره! از این حرفش خوشم میومد. راس میگفت. فهمیدم اگه نتونم خرجِ خودم و نوچه ها در بیارم، وقتِ گشنگی، همین نوچه ها منو میکنن یه لقمه چرب! میخورَنَم.
اون دو تا هم داشتند گوجه خرد میکردند و تخم مرغ میشکستند. بوی روغن داغ و نمک و آتیش، آشپزخونه رو گرفته بود. بچه های نظر هم داشتند پورتفوشون چک میکردند و خوشحاااااال. رو اَبرا بودند.
هادی روشو برگردوند و به پسره نگا انداخت. دید در چشم به هم زدنی، چایی ساز برقی روشن کرده و داره آب جوش میاره و الان دنبال چایی هندی مخصوص میگرده. پسره قوری دستش بود و داشت این ور و اون ور نگا میکرد که به یکی از آدماش گفت: صد دفعه گفتم چایی هندی منو دست نزنین.
آدمش گفت: پایینه. کشو آخر. خودتون گذاشتین.
پسره خم شد و همینطوری که پایین بود و داشت چایی خشک میریخت تو قوری، صداش میومد و همین جور ور میزد: آره ... میگفتم ... تا اینکه با یکی آشنا شدم ... دعوتم کرد یه استکان چایی ... اتفاقا اونم چاییش هندی بود. مثل خودم با چایی کارخونه ای و ایرانی حال نمیکرد. (اومد بالا و قوری را گذاشت کنار چایی ساز برقی و ادامه داد) آره ... منم خوردم و نشستیم نیم ساعت حرف زدیم ... دید جربزه اش دارم ... دید میتونه روم حساب کنه ... دید اگه یه کم بِهَم اعتماد کنیم، میتونه خونه و زندگیش به من بسپاره و خیالش از بابت همه چی راحت باشه.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
که صدای قل قل کردن آب اومد. املت هم آماده شده بود. نون سنگک از فریزر درآوردند و گرمش کردند. پسره هم چایی بار گذاشت. میز چیدند. پسره نشست همون جایی که هادی نشسته بود. بقیه هم سر یه میز بزرگ دیگه. همه چی تقسیم کردند. املت. نمک پاش. خیار خرد شده. فلفل سیاه. و استکان های چایی!
مشغول خوردن شدند. هادی خیلی حواسش بود. دید پسره همینطوری که داره پر حرفی میکنه، یه لقمه گنده گرفت و شروع به خوردن کرد. وقتی دید پسره داره دو لپی میخوره، هادی یه تیکه نون برداشت و یه کم املت گذاشت وسطش و خورد. دید خوشمزه است. از لقمه دوم به بعد، راحتتر زد بالا.
پسره ادامه داد: اینجوری شد که لقمه اول خوردیم ... بار دوم ما رو برد کبابی ... بار سوم رستوران ... تا یواش یواش راه پول درآوردن یادم داد.
هادی گفت: ینی راه چاپیدن جیب مردم؟ راه بدبخت کردن چارتا ضعیف بیچاره؟
پسره که تو دهنش پر بود گفت: نه ... اشتباه نکن ... این ابتکار خودم بود ... من راه اونو ادامه ندادم ... دیدم وقتی عقلم میرسه و میتونم بیشتر پول دربیارم، چرا خودم آقای خودم نباشم؟
هادی اشاره ای به کاغذ اسامی کسانی کرد که پسره حقشون خورده بود و گفت: اینجوری؟
پسره گفت: آدما مهمون استعداد و عقل و هوششون هستند. باید اندازه هوش و استعدادت پول تو جیبت باشه. کسی که نمیتونه ده بیست دلار تو حسابش حفظ کنه و فقط رویای پولدار شدن تو کله اش داره، همون بهتر که کُلا نداشته باشه... ضمنا ... اگه من نزنم، یکی دیگه میره سراغش!
پسره بلند شد رفت سراغ قوری چایی. جوش اومده بود. اول رفت سراغ میز بزرگه. دید نظر و بچه هاش تا بالای دهنشون جورابا را زدند بالا و دارند املت میخورند. خنده اش گرفت. برای اونا چایی ریخت. برای دو تا آدم خودش هم چایی ریخت. بعدش رفت سراغ هادی و قوری را گذاشت رو میز و نشست روبروی هادی.
پسره: بگذریم ... میخوام روت حساب کنم. میخوام با هم کار کنیم. تو خیلی باهوشی. من امروز فهمیدم در برابر تو هیچ پُخی نیستم. هستی بزنیم تو یه کار نون و آبدار؟
هادی: حرفتو بزن!
پسره: نه دیگه ... ببین ... گردن کشی نکن ... گردن کشی و کلفت حرف زدن مالِ نیم ساعت پیش بود. الان داریم مذاکره کاری میکنیم. تو مذاکره، باید نظر طرف مقابلت جلب بشه.
هادی با بی حوصلگی یه تیکه نون برداشت و یه لقمه دیگه زد.
پسره گفت: من سه چهار تا مثل خودم ... بلکه از خودم شاخ تر سراغ دارم ... دیگه نمیخواد از زندگیت مایه بذاری ... خودم خرجشو میدم ... سراغ اونا هم برو و هر چی بلند کردی، بده چارتا مستحق!
هادی فقط نگاش میکرد و لقمه شو میجوید. پسره لیوان هادیو کشید جلو و یه چایی داغ و خوش عطر و درجه براش ریخت. بعدش گفت: نظر مثبتت چیه؟
هادی گفت: کِیَن؟
پسره گفت: پرونده همشونو میذارم تو دستت. حتی شده میفرستمت خارج تا بتونی ...
همینطوری که داشت حرف میزد، هادی استکانش برداشت تا چایی بخوره. پسره حرفشو تغییر داد و گفت: این چایی بابام از هند آورده. با چای احمد خان که به اسم هندی میندازن به مردم، تومنی همون قدر توفیر داره. یه لب برو ببین چه چیزِ حقی گذاشتم جلوت!
اینو که گفت، صدای افتادن چیزی، نظر هادی رو جلب کرد. لیوان چاییش که تا لبش برده بود و یه قلب خورده بود، برگردوند سر جاش و نگاهی به پشت سرش کرد. دید اون سه تا خم شدند رو میز و ولو شدند. نظر هم از پشت سر افتاده رو زمین و داره کف میکنه. داشت از دهنش کف میومد بالا.
هادی برای لحظاتی حتی صدای قلب خودشو شنید. با دیدن اون صحنه، قلبش داشت میومد تو دهنش. نظر همین طور که کف و خون میاورد بالا، صدای خُرخُر وحشتناکی هم میداد. دو تا آدمای پسره هم داشتند میخندیدند. هادی برگشت و نگاهی به پسره انداخت. دید چشماش جایی نمیبینه. فقط صدای نحسِ پسره رو مثل اکو تو گوشش میشنوه. برگشت دوباره به نظر و بچه هاش نگاه کرد. دید اون دو تا نره خر پاشدند و دارن چایی های داغ رو سر و کله بی هوشِ بچه های نظر میریزند.
هادی نتونست خودشو کنترل کنه. از رو صندلیش سُر خورد و افتاد پایین. صورتش چسبیده بود به زمین. دید یه چیزی مثل شَبح داره میاد سراغش. قهقهه میزنه و میاد... و یه چیزی ... سوزش عجیبی ... از آب جوش داغ تر ... رو صورتش حس میکرد ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
هادی چشماش باز و بسته بود. پسره همین جوری که وایساده بود بالا سرش، به اون دو نفر گفت: خیلی وقت نداریم. زود باشید.
هنوز حرفش کامل نشده بود که هادی غلت خورد و محکم با پای راستش زد پشت زانوی پسره. پسره درچشم به هم زدنی خودش را بین زمین و هوا دید و محکم با کمر به زمین خورد. هادی مثل برق، از سر جاش بلند شد و دو تا صندلی با هم بلند کرد و محکم و با فریادی که کشید به طرف اون دو نفر پرتاب کرد. یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند.
هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و ...
هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند.
هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمینگیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد.
هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم میکشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا.
اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد.
وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد.
عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟
هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد.
هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟
موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعدا شاخ نشه.
هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما ...
موتی فورا گفت: نه آقا ... اشتباه نکن ... اعترافات خودشه ... مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه.
الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر.
هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟
عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه.
من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟
موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه.
الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟
هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟
عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه.
هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره.
هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام ...
دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی!
هادی هم سرش به طرف در آورد و گفت: جونم آبجی گل!
مرضیه در را باز کرد. وقتی درِ خونه جلوی صورت هادی باز شد، انگار درِ باغ بهشت روش باز شده بود. از بس خنکایی از مهر مرضیه و خونه به جانش رسید. دید مرضیه موهاش شونه کرده و یه کیلیپس صورتی خوشکل گذاشته گوشه موهاش و شالش انداخته دور گردنش که مثلا باکلاس تر به نظر برسه. با یه لبخند هادی کُش که بعد از دو روز فلاکت، حکم آب حیات برای دل هادی داشت.
یه گاز داد و تا وسط حیاط رفت. مرضیه هم در رو بست و پشت سرش دست میزد و میرفت. وقتی هادی موتورش خاموش کرد، دید مرضیه اومد طرفش. هادی بغلش باز کرد و مرضیه به گرم ترین آغوش زندگیش پناه برد. هادی با شوخی تو گوشش گفت: آبجی بابامون هنوز زنده است؟
مرضیه از بغل هادی جدا شد و نگاهی پشت سرش انداخت که مثلا باباش نشنوه. بعدش آروم گفت: آله ... میگه این تُخلِ سگ یه روز منو میکشه!
هادی قهقهه ای زد و گفت: منظورش منم ... قربون شیرین زبونیت. مَرضی یه بار دیگه بگو تُخلِ سگ!
مرضیه هم آروم با خنده گفت: تُخلِ سگ!
بازم هادی زد زیر خنده. بعدش مرضیه و هادی با کلی پفک و چیبس به طرف اتاق رفتند. هادی چشمش به اتاق باباش و تشتِ گوشه حیاط افتاد. رو به مرضیه گفت: آبجی تو برو تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیا.
وقتی مرضیه رفت، هادی کفش و جورابش درآورد. تشت کنار دیوار برداشت. لوله آب رو هم کشید تا اتاق باباش. وارد اتاق شد. خدا به حق حضرت زهرا نیاره برای هیچ پدر و مادری که محتاج بچه اش بشه. و خدا نیاره برای هیچ بچه ای که بخواد زیر پای بابا یا مامانی عوض کنه که دو روز هست که تمیز نشده! دیگه خودتون بگیرید چی میگم. اما ... هادی تا درِ اتاق را باز کرد، برخلاف انتظارش با بوی تعفن برخورد نکرد. جلوتر رفت. باباش سرش تو رادیوی کوچیکش بود. هادی تعجب کرد که چرا اوس مصطفی به محض دیدن هادی، شروع به فحش و نفرین نکرد. هادی دقیق تر نگاه کرد. چرخی تو اتاق باباش زد. دید همه جا شده مثل دسته گل. رفت پایین تخت اوس مصطفی نشست و یه دونه پوشک بزرگسال از سبدِ زیرِ تخت برداشت و میخواست عوضش کنه که اوس مصطفی گفت: لازم نکرده. تمیزه.
هادی خشکش زد. دید واقعا تمیزه. حتی شلوار باباش هم شلوار دو روز پیش نبود و انگار یه نفر عوضش کرده بود! پرسید: کی اینجا بوده؟
اوس مصطفی با بی میلی و چندش گفت: مگه کسی هم برامون گذاشتی که به ما سر بزنه؟
هادی با تعجب گفت: نکنه مَرضی ...
اوس مصطفی گفت: از خدا خواسته بودم محتاج تو نشم. ازش خواسته بودم دیگه رنگ و روت نبینم. بازم به معرفت و عقلِ نداشته این دختره زبون بسته ... هی ... الهی قربون حکمتت برم خدا ... اگه پسرِ بی وجود میدی، دخترِ مهربون هم میدی ...
هادی خیالش راحت شد. از کنار باباش بلند شد. تشت و لوله را با خودش برد بیرون. هنوز صدای باباش میومد که داشت سرکوفتش میزد. اما دیگه گوشش کار نمیکرد. رفت سراغ مرضیه. مرضیه تا دید هادی اومد طرفش گفت: تَلیز بود؟
هادی که حالی داشت که نمیدونست گریه است یا خنده ... خوشحالیه یا شادی ... به آبجی گلش گفت: تمیزتر از وقتی که من گربه شورش میکردم.
مرضیه با تعجب گفت: مگه تو گُلبه هم شستی؟
هادی گفت: آره ... گربه ... تا پریشب میشستمش. بیخیال. میگم مرضی شام چی داریم؟
یه چیزی ... سرِ دستی درست کردند و خوردند و یه کاسه هم دادند اوس مصطفی. مطابق معمول، مرضیه دو سه متری داداشش دراز کشید. تسبیحش تو دستش بود و تند تند یه چیزی تو دلش میگفت و دونه های تسبیح رو رد میکرد. هادی هم سرش تو گوشیش بود. یه ربع نگذشته بود که دید مرضیه خوابش برده. انگار یک ساله که خوابه. از بس خسته و عمیق خوابیده بود.
هادی همینجوری تو گوشیش بود که یهو تو واتساپ زنگ خورد. نفری بود که صبح باهاش حرف میزد. هادی رفت تو حیاط و شروع به حرف زدن کرد. هادی گفت: چیه بچه؟
صدا گفت: هادی خان سلام. بدبخت شدیم.
هادی وایساد سر جاش و گفت: چی شده؟
صدا گفت: شما صبح درگیر شدید؟
هادی گفت: نمیشد با مذاکره حلش کرد. طرف داشت هممونو به فنا میداد.
صدا گفت: ببخشید ... نمیخواستم من خبر بد بدم ... شرمندم ... اما ...
هادی با عصبانیت گفت: بمیر ببینم چی شده؟!
صدا حرفی زد که هادی همونجا خشکش زد و زمینگیرش کرد. گفت: تو تلوزیون ... شبکه استانی ... گزارش قتل وحشیانه از سه تا جنازه ای پخش کرده که براتون میفرستم. هادی خان! وقتی اسم و عکس جنازه ها رو پخش کرد، دیدم همون سه نفری هستند که شما ...
هادی هول شد. عرق کرد. نفس نفس میزد. یه لحظه تماس قطع شد. دید همون لحظه از گوشی نظر دارن زنگ میزنند. برداشت و گفت: بله!
دید نظره. نظر گفت: هادی خان شما اون سه تا نامردو کُشتی؟
هادی با عصبانیت دستشو به سرش کشید و گفت: نظر نمیدونم ... همین حالا خودم فهمیدم ... نظر من نزدم که بمیرن!
نظر که صداش معلوم بود گرفته است و خیلی حال خوبی نداره گفت: اما اونا بدون اجازه شما مُردن! آقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
اینو که گفت، هادی دید موتی اومده پشت خط! همون لحظه همه عالم و دنیا ریخته بودند سرِ هادی. هادی به نظر گفت: دیگه زنگ نزن. هر کاری داری واتساپ!
گوشیو قطع کرد و رفت رو خط موتی. گفت: تو دیگه چه مرگته موتی؟
موتی که انگار عزرائیل رو سینه اش نشسته بود با وحشت گفت: هادی خان چه خاکی بریزیم تو سرمون؟
هادی هم با عصبانیت گفت: غلط کردی که بهم زنگ زدی! هر کاری داری بیا واتساپ!
اینو گفت و این یکی گوشیش خاموش کرد. رفت سراغ گوشی دومش و مستقیم رفت تو واتساپ. دید صدتا پیام براش اومده. همه هم فقط یه پیام. فیلم گزارش پلیس از یه قتل عام وحشیانه گروهی در یکی از ساختمان های تجاری. که متهمان شناسایی شدند و تحت تعقیب هستند!
هادی رنگش شد مثل گچ! مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید. همه لات و لوتا ریخته بودند صفحه هادی و میگفتند چه خاکی تو سرمون کنیم؟
و هادی ...
واویلا...
بیچاره تر از همیشه ...
با سه تا قتل تو پرونده اش...
از نوع وحشیانه ...
و هویت شناخته شده ...
و از همه بدتر ...
تحت تعقیبِ پلیس سراسر کشور!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نهم»
رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. میدونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک.
زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد. با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه.
وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید.
میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه. همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت.
پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد.
نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد.
بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟
نظر نوشت: کوچیکم هادی خان.
هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه.
نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟
هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم.
نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن!
هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟
نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟
هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن.
نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟
هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس.
اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا!
هادی گفت: کجایی؟
عبدی گفت: پیشِ گربه هام!
هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش.
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد ...» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از دست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین.
با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته.
اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟
اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله!
هادی گفت: موتی هادی ام.
موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم!
هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه.
موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف!
هادی گفت: باشه. مطمئنی؟
موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم.
هادی گفت: موتی یه چیزی ...
موتی گفت: شما جون بخواه آقا!
هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ...
موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم.
هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد.
سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته.
هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟
فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده.
هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟
موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند.
هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟
موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج.
هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا.
موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری.
هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟
موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی.
هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور.
موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات.
هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه!
هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد.
تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ...
نشد ...
ماشین پلیس ...
و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود ...
افتاد دنبالش ...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك
گیسویِ دختركِ منتظرش، ریخت به هم
تیر را با سرِ زانوش كشید از چشمش
حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش كرد
او كه افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم
قبل از آنیكه برادر برسد بالینش
پـدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم
به سرش بود بیاید به سرش ام بنین
عوضش فاطمه آمد به سرش ریخت به هم
كِتف ها را كه تكان داد، حسین افتاد و
دست بگذاشت به رویِ كمرش، ریخت به هم
خواست تا خیمه رساند، بغلش كرد، ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم
نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم
به سرِ نیزه ز پهلو سرش آویـزان بود
آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم
#عباس_بن_علی_علیه_السلام
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت دهم»
هادی میدونست که حتی اگر عکسش همه جا پخش نشده باشه، اما حتما گزارش سرقت سمندی که زیر پاش هست به راهور دادند. به خاطر همین دید ماشین پلیسی که دنبالشه، ماشین پلیس راهور هست. همین طور که گازش گرفته بود و میرفت، داشت فکر میکرد که کجا بره و چطوری میتونه از شر گاو پیشونی سفیدی که زیر پاشه خلاص بشه.
ایتقدر تند میرفت که گاهی ماشین راهور رو در آینه کوچیک میدید. حدودا ده پونزده کیلومتر که رفت، دید سه چهار تا اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی ایستادند. حداقل هفتاد هشتاد نفر هم اطراف اتوبوسا میچرخیدند و استراحت میکردند. کم کم سرعتش رو کم کرد تا به رستوران رسید. مستقیم با سمند رفت پشت رستوران. پشت رستوران دو ردیف دستشویی بود که یکیش زنونه بود و یکیش هم مردونه. فورا از سمند پیاده شد. جوری پیاده شد که انگار یه مسافر عادی هست. ساکش برداشت و رفت به طرف دستشویی ها.
داخل راهروی دستشویی های مردونه شد. دید از تهِ راهروی دستشویی مردونه به طرف داخل رستوران راه هست. دست و صورتش شست. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چی عادی به نظر میرسید. تا اینکه وارد رستوران شد. به محض اینکه وارد رستوران شد، دید یه افسر جلوش سبز شد. یه لحظه جا خورد اما عادی برخورد کرد. معذرت خواهی کرد و از بغلش گذشت. افسره در بیسیم میگفت: نمیدونم ولی فکر کنم از رستوران رد شده و رفته.
که یکی اومد پشت بیسیم و گفت: قربان ماشینش کنار دستشویی هاست.
هادی عادی ادامه داد و رفت از یخچال رستوران نوشابه ای برداشت و پولش هم حساب کرد و کنار بقیه مسافرها شروع به خوردن کرد. کنار پنجره ایستاده بود. یه لحظه وحشت کرد. دید یه ماشین نیروی انتظامی اومد و دو تا سرباز مسلح ازش خارج شدند و با یه سرگرد رفتند به طرف پشت رستوران.
همون لحظه بود که از بلندگو صدای نتراشیده و نخراشیده ای رفت رو اعصابش: مسافران محترم ولوو زرد طلایی بفرمایید بالا ... مسافران محترم اسکانیا قرمز جیگری هم خوش اومدند ... بفرما بالا جا نمونی!
دو سه تا شاگرد شوفر هم با صدای بلند شروع کردند داد و بیداد کردن: آقا جا نمونی ... آقا جا نمونی ... خانوما آقایون بفرما بالا ...
هادی دید حداقل هفتاد هشتاد تا مسافر رفتند به طرف اتوبوس ها. اونم حرکت کرد و مثل یه مسافر عادی به طرف اتوبوسا رفت. میخواست بره به طرف اسکانیا قرمز جیگری که دید کنارش ماشین نیروی انتظامی هست ... به خاطر همین ریسک نکرد و به راهش ادامه داد و ده متر اون طرف تر، ماشین ولوو زرد طلایی سوار شد.
سوار اتوبوس شد. همین طور که تو راهروی اتوبوس پیش میرفت، از پنجره ها میدید که پلیسا و سربازا ریختند تو رستوران و دارن همه جا رو میگردند. یه صندلی ردیف یکی به مونده به آخر پیدا کرد و نشست. تک صندلی بود. مسافرا همه سوار شده بودند. هادی همش چشمش به رستوران و پلیسا بود. که دید یکی از سربازا حرکت کرد و به طرف اتوبوس جیگریه رفت. قبل از اینکه برسه، اتوبوس دراش بسته شد و راننده متوجه دویدن سرباز نشد و راه افتاد. سربازه داشت میومد سراغ اتوبوس هادی و اینا که درِ این اتوبوس هم بسته شد و درحالی که چند تا مسافر هنوز تو راهروی اتوبوس بودند شروع کرد به عقب رفتن و میخواست راه بیفته که سرباز با عصبانیت چند بار به بدنه اتوبوس زد.
اتوبوس ایستاد و هم زمان با اون، قلب هادی هم از کار ایستاد. نفسش بالا نمیومد. راننده در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چیه بابا؟ چی میگی؟
سربازه گفت: مگه نگفتم وایسا؟ چرا میخواستی بری؟
راننده دید افسره از توی رستوران میخواد بیاد بیرون که هول شد و به سربازه گفت: باشه حالا ... ترش نکن ... چیه؟ کاری داشتی؟
سربازه گفت: مسافر تازه سوار نکردی؟ غریبه نیومد تو ماشینت؟
راننده نگاهی از آینه به مسافرا کرد. هادی همین طوری که تکیه داده بود، پایین تر رفت تا مشخص نشه. راننده گفت: نه والا ... همشون مال خودمن ... از اول باهام بودند ... چیزی شده؟
سربازه اومد بالا و از همون ابتدای اتوبوس، نگاهی به تهِ اتوبوس انداخت و رفت. راننده تا افسره بخواد بیاد به طرف اتوبوس، سربازه رو توجیح کرد و ردش کرد. وگرنه هادی بیچاره میشد. سربازه پیاده شد و رفت. راننده هم دکمه بسته شدن درا زد و حرکت کرد. وقتی میخواست بره، دو سه تا دری وری هم گفت و رفت.
اون لحظه هادی تمام بدنش عرق کرده بود. وقتی اتوبوس راه افتاد، نفس راحتی کشید و ته مونده نوشابه اش داد بالا و آسوده شد.
همچنان تو فکر بود. چشم رو هم نذاشت. ملت داشتند فیلم سینمایی میدیدند و تخمه میشکستند اما هادی همش میترسید اتفاقی بیفته و پلیس بیاد و یکی بهش مشکوک بشه. گوشیش درآورد. میخواست به یکی ... یه کسی ... پیامی بده ... از اوضاع مطلع بشه ... ببینه چه خبره؟ و ... اما نمیدونست به کی زنگ بزنه و چی بگه؟ اولش میخواست برای نظر پیام بده اما دید صلاح نیست. بعدش میخواست به موتی پیام بده اما دید اونم صلاح نیست. حتی یه لحظه میخواست به آبجی مرضیه زنگ بزنه اما این دیگه آخر حماقت بود. این کارو نکرد. گوشی هاشو گذاشت تو ساکش و نشست.
به زور خودشو به بندرعباس رسوند. نا نداشت. داشت میمرد از خستگی. شماره شوری رو حفظ کرده بود. وقتی از اتوبوس خارج شد، یه چرخ در شهر زد و وقت تلف کرد تا بشه همون ساعتی که باید زنگ میزد. به همون شماره زنگ زد. دقیقا ساعتی که موتی گفته بود. تمام امید هادی برای خلاص شدن از شرایطی که توش گیر کرده بود، این بود که یه نفر وسط بوق های تلفن، گوشی رو برداره و بگه «آره داداش! میبرمت هرجا بخوای. بیا سوار شو.»
اما ... مثل اینکه اونم تو زرد از آب دراومد. چون وسط بوق ها که داشت میخورد، ناگهان هادی شنید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. اما تلاش کرد خودشو نبازه. یه کم صبرکرد. یه کم وقت تلف کرد. دو دقیقه ... سه دقیقه ... پنج دقیقه ... دوباره تماس گرفت ... اینبار هم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ The mobile set is off
نه ... مثل اینکه راستی راستی بدبخت تر شد. این قاچاقچی هم همه پولا رو کشید بالا و رفت. کاردش میزدی خونش درنمیومد. دیگه هیچ کس نداشت. بچه هاش یا گرفتار شده بودند یا در حال فرار بودند. بابا و خانواده اش هم که هیچی. دلش به این خوش بود که اینم قالش گذاشت و رفت و گوشیش خاموش کرد و خلاص!
چون گوشیش روشن کرده بود، صلاح نبود اون خط و گوشی رو نگه داره. گوشی و سیم کارت رو انداخت تو جوب آب و رفت. خودش مونده بود و یه گوشی بی سیم کارت و ساکِ دستش. نشست فکر کرد. دید ممکنه بلدچی نامرد نباشه. ممکنه اصلا لو رفته باشه و احساس ناامنی کرده باشه و خاموش کرده باشه. به خاطر همین، موندش در بندر عباس هم صلاح نبود. همین جوری که داشت یه ساندویچ میخورد، چشمش خورد به یه موتور. موتوری که داشت نون باگت خالی میکرد. سوییچش داخلش بود. صاحبش رفته بود تو ساندویچی و داشت با صاحب ساندویچی حساب کتاب میکرد. ته مونده ساندویچش انداخت تو سطل. باقی آب معدنی رو هم سر کشید. دستی به دورِ دهنش کشید و درچشم به هم زدنی، پرید رو موتور و الفرار!
اینقدر فرز انجام داد و کلا سرقت ها و کاراش فرز و سریع انجام میداد که حداقل چند دقیقه طول میکشید که اون بیچاره ها بفهمند چی شده و چه اتفاقی افتاده؟! موتورو برداشت و رفت.
رفت پلیس راه. اون ساعت هیچ اتوبوسی نبود. اما دو سه تا ماشین سنگین همونجا بود. یکی از ماشین های سنگین، زده بود بغل و مشخص بود که صاحبش خوابه. هادی شانسی که آورد این بود که راننده اینقدر خسته بوده که یادش رفته بوده چادر ماشینو کامل بکشه و ببنده. رو همین حساب، هادی تا به خودش اومد، وسط بارِ یه ماشین سنگین، بین یه مشت آجر سِفت و سنگین دراز کشیده بود.
راننده ماشین سنگین از اوناش بود که شب رو هستند و کل شب رانندگی میکنند. به خاطر همین، دو سه ساعت بعد از اینکه هادی پرید تو ماشینش، کم کم بیدار شد و حرکت کرد و رفت. خوب بود که هادی داشت از بندر خارج میشد اما بدیش اینجا بود که نمیدونست داره میره کجا؟ فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود.
چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و کجا باید بره؟
تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه.
شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز.
رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید.
سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده.
دومی پر شده ...
سومی پر بود ...
همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ...
دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد.
و دیگه بعدش نفهمید چی شد.
از خستگی غش کرد.
ولی ...
ای داد ...
میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد!
هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟
وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد.
جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود:
«السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا»
وسط کیا؟
وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
رفقا
امشب قسمت بعدی داستان هادی فرز دیرتر پخش میشه.
پیشاپیش ببخشید