eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
✔️ درباره امثال بن هور؛ یاد این سخن امام علی درباره لشکر معاویه افتادم که به لشکریانشون گفتن: آنها، در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکنده اید; (بِاجْتِماعِهمْ عَلَى بَاطِلِهمْ، وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ). شما از پیشواى خود در امر حق اطاعت نمى کنید در حالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشواى خویش اند; (وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ، وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ). آنها نسبت به رییس خود اداى امانت مى کنند، در حالى که شما خیانت مى کنید; (وَ بِأَدَائِهِمُ الاَْمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ). آنها در اصلاح شهرها و دیار خود مى کوشند، در حالى که شما، مشغول فساد هستید»، (وَ بِصَلاَحِهِمْ فی بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ).
دلنوشته های یک طلبه
یاد این سخنرانی آیت‌الله مجتهدی افتادم. چقدر این حرف درسته و چقدر آدم را به فکر فرو میبره.
وقتی زنا با زندگیها اینچنین👆 می‌کنه الغیبة اشد من الزنا چه ها که نمی کنه! به خدا پناه ببریم که بعضی از ما گاهی اوقات با توجیهات مختلف به بدتر و شدیدتر از زنا، یعنی غیبت مبتلا هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوازدهم 💥 جیمز با دست و شکم روی زمین افتاد. هم پاهایش درد گرفته بود و هم دستش. هنوز به خودش نیامده بود که دید یک نفر با صورتی که با چفیه عراقی پوشیده بود، به جانش افتاد و ضربه محکمی به صورتش زد. جیمز دستش را گذاشت روی صورتش و دو سه تا غلت خورد. کسی که صورتش پوشیده بود، جلوتر آمد تا باز هم جیمز را بزند که یهو جیمز با پای راستش، به زیر زانوی او زد و او با کمر نقش بر زمین شد. جیمز از فرصت استفاده کرد و فورا خودش را روی او انداخت و دستش را محکم روی گردن آن مرد ناشناس گذاشت و فشار داد. مرد که داشت خفه میشد، میخواست از دست جیمز فرار کند که جیمز شروع به کوبیدن به صورتش کرد و وسط مشت زدن به صورتش، چفیه اش را برداشت. ولید بود که جیمز را زده بود و آن لحظه زیر مشت های سنگین جیمز داشت کتک میخورد. ولید پایش را اینقدر سریع و بافشار بالا آورد و با نوک پوتینش، چنان گلدی به سر جیمز کوبید، که جیمز گیج شد و یکی از دستانش را روی گردنش گذاشت. نمیخواست فرصت را از دست بدهد. با دست دیگرش، اسلحه کمری اش را درآورد و میخواست بگذارد روی پیشانی ولید که یک نفر از پشت سر، با چوب محکم به گیج‌گاهش زد. جیمز بی‌هوش شد و افتاد روی ولید. ولید که از سایه مرگ فرار کرده بود، بدن جیمز را از روی خودش هُل داد و آن طرف انداخت. دید رباب با چوب ضخیمی که در دست داشت، به جیمز ضربه زده. گفت: «خودم از پسش برمیومدم.» رباب که بالای سر جیمز بود، با پایش او را برگرداند تا صورتش را واضح ببیند. به ولید نگاه نکرد اما با جدیت گفت: «یادم باشه دفعه بعد دخالت نکنم!» ولید از سر جا بلند شد و فورا به حجره رفت. دید مارشال کنار سفره بی‌هوش شده. به حیاط برگشت. عاتکه را دید. عاتکه به رباب و ولید گفت: «داره هوا روشن میشه. باید زود جمع و جور کنیم.» رباب سرش را تکان داد. رو به ولید کرد و (با اشاره به بدن بی هوش جیمز) گفت: «اینو بیار داخل!» سپس رو به عاتکه کرد و گفت: «همه در و پنجره ها رو پوشوندی؟» عاتکه گفت: «بله. به بیرون راه نداره.» رباب گفت: «ماشینا کی آماده است؟» عاتکه جواب داد: «باید برم بیرون. ماشین خودت که درسته. ماشین ولید هم تا قبل از ظهر آماده است.» ولید ابتدا دست و دهان جیمز را بست و سپس او را بلند کرد و به طرف اتاق برد. عاتکه فورا سفره و سینی را جمع و جور و همه چراغ ها را خاموش کرد و در را بست. 🔺خانه بانو حنانه پیش از ظهر بود. حنانه از حجره اش بیرون آمد و لیلا را صدا زد. لیلا که خیلی روحیه اش عالی بود، با لبخند جلوی حنانه ایستاد. حنانه به لیلا گفت: «این پول را بگیر! برو و سه تا نان از خانه همان شهیدی که مادرش نان میپزد و دیروز به تو نشان دادم، بگیر و بیاور!» لیلا سر تکان داد. با لبخند، دستش را بالا آورد و با اِما خدافظی کرد و رفت. اِما رفتن لیلا را از پشت سر تماشا میکرد و لبخند کوچکی کنج لبش نقش بسته بود. حنانه به اِما نزدیک شد و گفت: «لیلا داره به شما عادت میکنه.» اِما سرش را تکان داد. وقتی لیلا از خانه بیرون رفت، حنانه رو به اِما گفت: «باید چیزی را به شما نشان بدهم؟» این را گفت و به طرف حجره‌اش حرکت کرد. اِما پشت سرش راه افتاد. وقتی به حجره رسیدند، بانو حنانه یک گوشی همراه از زیر یک کیف بیرون درآورد و قبل از آن که چیزی به اِما نشان بدهد، گفت: «دو تا عکس را به شما نشان میدهم. اینها دنبال شما میگردند و آدم های خشنی به نظر میرسند. ببینید آیا آنها را میشناسید؟» اِما که از شنیدن آن حرف تعجب کرده بود، چشمانش بازتر شد و سرش را تکان داد. حنانه گوشی را روشن کرد و دو تا عکس از دو تا مردی که بیهوش و چشمانشان بسته بودند را به او نشان داد. عکس اولی، عکس جیمز بود. اِما گفت: «نه! نمیشناسم.» اما به محض این که چشمش به عکس مارشال خورد، هیجان زده شد و گوشی را از حنانه گرفت. وسط ذوق زدگی توام با نوعی دلهره گفت: «آره... آره... این همسرمه ... مارشال ... چرا اینجوریه؟ چرا چشماشو بسته؟ اتفاقی براش افتاده؟» حنانه گوشی را از او گرفت و دستش را به گرمی و محبت فشار داد و گفت: «نه خواهر جان! اتفاقی برایشان نیفتاده. خوابیده اند. اگر صبور باشید به زودی همسرت رو میبینی!» اِما که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بود، از حنانه با گفتن«اوکی. این خیلی خوبه.» تشکر کرد اما وقتی حنانه میخواست از حجره خارج بشود، با سوال سختی مواجه شد. اِما پرسید: «شما کی هستید؟ چه کاره اید؟» ادامه... 👇
حنانه رو به طرف اِما کرد و گفت: «کسی که دلش نمیخواد شما از همسرتون دور باشید. الان هم دو سه نفر فرستاده تا همسرتون رو به شما برسونه و این دوری و فاصله بین شما تمام بشه! مشقت و ریسک زیادی داره اما تمام تلاشمو میکنم. حق شما و همسرتون نیست که اینقدر از هم دور باشید.» این را گفت و لبخندی زد و میخواست برود که اِما دوباره پرسید: «منظورم این نبود! اون عکسو از کجا آوردید؟» حنانه دوباره رو به طرف اِما کرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گفت: «مگه من از شما پرسیدم که شوهر عزیزتون چه کاره است؟ و کجا کار میکنه؟ و شما چرا اینقدر جرات داری که با یه بچه تنها از مرز اردن، قاچاقی وارد عراق شدید؟» دوباره لبخند زد و رفت. اِما که هم از دیدن عکس مارشال خوشحال بود و هم حنانه را پیچیده تر از این حرفها میدید، با صدای دویدن لیلا به خودش آمد. لیلا با سه تا نان داغ وارد خانه شد و مستقیم به حجره ای که اِما در آن قرار داشت، آمد. حنانه وقتی دید اِما و لیلا مشغول سفره انداختن و آماده شدن برای غذا خوردن هستند، یکی دیگر از گوشی هایش که خیلی ساده بود را برداشت و در حالی که از پشت پنجره به اِما و لیلا نگاه میکرد، با زبان فارسی ولی با ته لهجه عربی شروع به صحبت کردن با محمد(افسر اطلاعاتی ایران) کرد. -سلام علیکم -علیکم السلام. منتظرتان بودم. -اِما عکس همسرشو تایید کرد. اسمش مارشال هست. عکس دوم. -بسیار خوب. عکس اول را نشناخت؟ -نه. نشناخت. -چیزی از محل کار و رده و گردان و مسئولیت همسرش نگفت. درسته؟ -بله. درسته. تا حالا چیزی نگفته. البته منم نپرسیدم. -بهترین کار را کردید. ما داریم روی هویت هر دو کار میکنیم. ولی شما طبق برنامه عمل کنید. -ان شاءالله. رباب داره مارشال را میبره به جایی که گفتید. ولید هم که با خودتون هماهنگ شده و قرار شده با فاصله بیاد تا تکلیف اون یکی آمریکایی روشن بشه. -بله. بهش گفتم طولش بده. مسیرش از مسیر بانو رباب طولانی تر انتخاب شده. میگم... نگران بانو عاتکه نباشم؟ چون ممکنه خط مارشال یا دوستش تا خونه بانو عاتکه لو رفته باشه. -متوجهم. توکل همه ما بر خداست.   🔺خانه بانو عاتکه ظهر شده بود. دو تا ماشین در وسط حیاط خانه عاتکه وجود داشت. دو تا سواری نسبتا قدیمی که صندوق عقب آنها بزرگ و خالی بود. در یکی از آن صندوق ها مارشال و در دیگری، جیمز را کَت بسته خواباندند. وقتی از جاگذاری آنها در صندوق ها خیالشان راحت شد، آمپولی به بازوی هر دو تزریق کردند و درِ صندوق ها را بستند. ماشینی که جیمز در صندوق عقبش بود، ولید پشت فرمانش نشست و راه افتاد. ولید در آخرین لحظه قبل از رفتنش، نگاهی به رباب انداخت و رفت. انگار از جدیت بیش از حد رباب اندکی دلخور باشد. ولی به هر حال، ولید هم هر کسی نبود. ادامه... 👇
رباب و عاتکه همدیگر را در آغوش گرفتند. عاتکه در گوشِ رباب، آیه« فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» خواند. رباب هم پیشانی عاتکه را بوسید. رباب پشت فرمان نشست اما قبل از راه افتادنش به عاتکه گفت: «امیدوارم باز هم شما را ببینم.» عاتکه لبخندی زد و سرش را تکان داد. با رفتن آنها از خانه اش، همه چیز را مرتب کرد و به حال اولش برگرداند. گله مختصری از گوسفندانش که متشکل از 10 گوسفند و بز و یک سگ گله بودند، برداشت و به طرف خارج از ده حرکت کرد. از آن طرف هم ولید و رباب، از دو راه متفاوت به مسیر خود ادامه دادند. 🔺اسرائیل-فرودگاه بنگورین ابومجد و بن هور، با سه نفر محافظ، در لابی بخش VIP فرودگاه نشسته بودند که یک نفر آمد و به بن هور گفت: «قربان! ماشین آماده است؟» همین طور که سوار ماشین میشدند، بن هور برای ابومجد توضیح میداد: «اینجا حومه شهر لد هست. فرودگاه بنگورین را فرودگاه بین المللیِ لد هم میگن. در 15 کیلومتری تل‌آویو. این فرودگاه به یاد داوید بن گوریون، نخستین نخست‌وزیر اسرائیل نام‌گذاری شده‌. راستی سرورم! شما در کل مدت پرواز بیدار بودید. نه ذکر میگفتید و نه مطالعه داشتید. میتونم بپرسم به چی فکر میکردید؟» ابومجد پرسید: «چرا یهو از وسط توضیح این منطقه یادت افتاد این سوالو بپرسی؟» بن هور لبخندی زد و گفت: «بذارین به پای شیفتگی! برای منی که حدودا چهل سال هست که دیگه چیزی خوشحال و شگفت زده ام نمیکنه، آشنایی با شما و این که بدونم در اندیشه و دل شما چه میگذره، خیلی برام جالبه و دوس دارم بدونم!» ابومجد گفت: «هرچند باورش برام مشکله و هنوز به اندازه اعتمادی که شما به من دارین، من به شما اعتماد ندارم، باید بهتون بگم که تو فکر همسر و دخترام بودم. شما همسر یا خانواده ای داشتین تا حالا؟ مخصوصا دختر؟ داشتین؟» بن هور که انگار با کارد ته دلش را خراش داده باشند، آهی از ته دل کشید و گفت: «چند سال پیش، بهترین دخترمو برای آخرین بار در این فرودگاه بدرقه کردم. دختری که نابغه نبود اما همه چیز تمام بود. سالها فقط شاگرد خودم بود. همه چیزش را از من داشت. از نطفه و حیاتش گرفته تا هویت و شغل و همه چیزش.» ابومجد پرسید: «چی شد؟» بن هور گفت: «تخصصش عراق بود اما ... نفرین به عراق. نفرین. بعد از مدتی یه تیکه گوشت تحویلم دادن و گفتند این دخترته! سلاخی شده بود!» ابومجد: «سخته. میفهمم. دیگه دختر یا فرزندی نداشتید؟» بن هور: «چرا. یکی دیگشون هم در افغانستان سلاخی شد. دختر خیلی خیلی خوبی بود. از خواهرش زیباتر بود ولی به اندازه اون تر و فرز و جنگجو نبود. تخصصش افغانستان بود. جنازه شو هیچ وقت ندیدم. هیچ وقت.» ابومجد: «چیکار میکردن؟ در عراق و در افغانستان؟» بن هور: «من چیکار میکنم؟ همون کار!» ابومجد که انگار داشت برایش جالب میشد پرسید: «فقط همون دو تا را داشتید؟ دیگه بچه و دختر دیگه ای ندارین؟» بن هور لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «چرا ... دارم... دو تا ... دو تا دیگه دارم. یکیشون تخصصش ایرانه. داره رو ایران کار میکنه. یکی دیگشون هم...» تا خواست حرفش را ادامه بدهد، ماشین یکباره ترمز کرد و همه از سر جا کنده شدند و حرف آنها نیمه تمام ماند. بن هور که یادش رفت چه میخواست بگوید، لحظاتی که از آن ترمز شدید گذشت، به ابومجد گفت: «اینجا شما میهمان نیستید. میزبانید. ترتیبی دادم که هیچ چیز کم و کسر نباشه. وقتی استراحت کردید، هر موقع که صلاح دونستید، جلساتمون رو شروع میکنیم. راستی. یادم رفت بگم؛ حدودا شش ماه اینجا هستیم. البته اگر خواستید میتونید بیشتر بمونیم. ضمنا حالا که بحث خانواده شد، من وظیفه دارم که یک سوال مهم از شما بپرسم!» ابومجد: «بگو!» بن هور: «اگر میدونید که خانوادتون کجا هستند، شاید بشه ترتیبی بدیم که بلک و مایک بتونن همسر و دخترانتون رو بیارن! ما تیم های ربایش و تخلیه قوی در عراق داریم.» ابومجد جواب داد: «نمیدونم کجان. ولی شماره تماس دخترمو دارم. اگر یه گوشی بدید، ممکنه بعد از مدتی بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.» بن هور: «بسیار خوب. اون با من. دغدغه شما نسبت به اونا مانع کارمون نمیشن؟» ابومجد: «شما منو از وسط دغدغه هام برداشتین و الانم اینجام. اون شبی که منو از وسط بیابون و جهنم بلند کردین و بردین تو پایگاه نظامیتون، فکر اینجاشو نمیکردین که ممکنه خانواده دوست باشم و دلم برای همسر و دخترام تنگ بشه؟» بن هور که جوابی نداشت، بلند بلند قهقهه زد و راننده به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
تجربه سرود و البته حمایت‌های بی‌سابقه داخلی و خارجی از آن، تا مدت‌ها باعث شد که انواع کثافت کاری های تتلو و ساسی و بقیه اراذل را در ذهن از بچه‌هامون بشوره ببره. خیلی هم عالی بود. اما این دلیل نمیشه که اونا بیکار بشینن و دیگه تولید نکنند. این که غصه نداره. فقط نباید قافیه را در این کارزار ببازیم. وقتشه که یکی دو تا کار جدید و جذاب تولید کنیم و بترکونیم. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1701291110033604360
[ نگاه خدا این است که ما فراهم کنیم برای مردم! برای امتحان. ما می‌خواهیم آنچه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود. اما این چیزی نیست که خدا میخواهد. و الا بلد بود که یک کاری بکند که مسئله غصب خلافت پیش نیاید و یا در داستان کربلا، یزید یا ابن زیاد سکته کند. اگر چنین شده بود، کار تمام بود اما خدا این را نمیخواهد. مسئله این است که نگاه ما با نگاه خدا فرق دارد و ما با خدا اختلاف فتوا داریم. ] 👈 بنظرتون این کلام از کیست؟ دکتر سروش؟ ملکیان؟ تاجزاده؟ زیباکلام؟ منتظری؟ خاتمی؟ روحانی؟ خیر! کاملا در اشتباهید. این کلام، از مرحوم آیت الله (اعلی الله مقامه الشریف) است. باورتون میشه؟ باورتون میشه که ما مسئول این نیستیم که هر چه صحیح است به هر قیمتی اجرا شود؟! بلکه وظیفه اصلی ما تربیت مسلمان آگاه است. که اونم تنها راهش است. همین. راستی اگر ایشان امروز در قید حیات بودند، بعضی بزرگواران چه انگ و رنگ‌هایی را به این عالم مجاهد نسبت میدادند؟! حتی دلم نمیخواد به میزان جهل و عصبیت بعضی ها فکر کنم. روح آن عالم ربانی شاد و راهش پررهرو باد🌷 ؟ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
کیسینجر👆 این بابا حدودا ۹۷ سالش هست و عمده رجال سیاسی استکبار جهانی، حتی جورج بوشِ وحشی و ترامپ قما
کسینجر(پدر آموزش زمامداری به سبک استکباری) به دَرَک واصل شد. این پست👆را درباره‌‌اش بخونید.
✔️ رفقا در خصوص سخنرانی های فاطمیه اول می‌پرسند. الحمدلله توفیق نوکری حاصل شد و پنج شب منبر در تهران با موضوع تحلیل تاریخی شهادت صدیقه طاهره سلام الله علیها داشتیم. صادقانه بگم اینقدر فکرم درگیر حیفا بودم که یادم رفت اعلام کنم و الا بنرش هم فرستادند. ببخشید.☺️ 👈 ان‌شاءالله دهه دوم، چند روز مشهدم. اگر توفیق داشتم و برنامه جوری بود که بشه اعلام کرد، خدمتتون عرض میکنم.