14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️با چهار چهره نفوذی آشنا شویم.
آیا نفوذی های دیگری هم هستند؟ آن ها چه ویژگی هایی دارند؟
#لطفا_نشر_حداکثری
#ارسالی_مخاطبین
@Mohamadrezahadadpour
آیا میدانستید که رژیم صهیونیستی طی ۷ روز آتشبس موقت در غزه ۲۴۰ فلسطینی را آزاد کرد و ۲۶۰ نفر دیگر را در کرانه باختری به اسارت گرفت؟!
#مرگ_بر_اسرائل
https://virasty.com/Jahromi/1701431204892559044
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت چهاردهم 💥
🔺خانه ای در حاشیه بغداد
دو سه ساعت گذشت. رباب، ماشین را به سلامت و بدون هیچ حاشیه ای به مقصد رساند. دو نفر کمک کردند و بدن مارشال را از صندوق عقب بلند کردند و در یکی از حجره های خانه ساده روستایی بردند و روی تختی که در آنجا بود، خواباندند.
رباب و حنانه به خانه بغلی رفتند. رباب به یکی از اتاق ها رفت و اِما که در یک اتاق دیگر بود، رباب را ندید. حنانه به اِما گفت: «چند نفر از بهترین عزیزانم رو فرستادم دنبال شوهرت. خدا را شکر پیداش کردند و اون الان اینجاست.»
اِما خیلی خوشحال شد. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به حرفهای حنانه گوش میداد که میگفت: «بهش آرامش خاطر بده. همه چیزهایی که نیاز دارید، آماده است. هر مقدار که خواستید بمانید و با هم باشید. اگر بعدش خواستی بری، دلتنگت میشم. اما اگر بمونی و بذاری شوهرت کارشو بکنه و یا مزاحمش نشی، ترتیبی میدم که همین جا بمونی و شوهرت هم هر وقت خواست، بیاد همین جا و تو رو ببینه.»
اِما اینقدر از این حرف حنانه خوشحال شد که برای اولین بار به آغوش حنانه رفت. آغوش مادرانه و گرم و بزرگ حنانه، او را مانند قطره ای که در دل دریا به آرامش میرسد، در خود نگه داشته بود.
وقتی اِما صورتش را پاک کرد و از در کوچکی که به خانه کناری راه داشت، وارد خانه شد، مستقیم سراغ حجره ای رفت که مارشال در آنجا خوابیده بود. تا به مارشال رسید، دید چهره اش خسته و خشکیده است. در حالی که اشک از صورتش میریخت، یک پارچه و کاسه ای آب برداشت و شروع به تمیز کردن صورت مارشال شد.
یک ساعتی گذشت تا این که مارشال به هوش آمد و دید همسر زیبایش کنارش نشسته و دارد عاشقانه به او نگاه میکند و صورتش را از گرد و غبار تمیز میکند.
چند دقیقه ای گذشت تا مارشال عقلش سرجایش بیاید و شوک بزرگی که از دیدن اِما در آنجا به او دست داده بود، هضم کند.
نیم ساعت بعد، چند قدمی راه رفت و دست و کمرش را ورزش داد و نشستند کنار هم و شروع به حرف زدن کردند.
-اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
-من که گفتم اگه منو با خودت نبری، منم برنمیگردم آمریکا! نگفته بودم؟
-تو خیلی کله شقی! با این کارِت، همه به دردسر میفتیم.
-من نگران دردسرش نیستم. فقط دیگه نمیخوام ازت دور باشم.
-برام از اینجا بگو! کیا کمکت کردند؟ چطوری من از اینجا سر درآوردم؟
-نمیدونم. منم چند ساعتی هست که اومدم اینجا و نمیدونم اصلا اینجا کجاست؟
-کی آوردت اینجا؟ اذیتت نکردند؟
-اذیت؟ اصلا. تا حالا هیچ وقت و هیچ جا مهمون نبودم که اینجوری عزیز باشم و بهم خوش گذشته باشه!
-خوشحالم که اینو میشنوم اما اینا برنامشون واسه ما چیه؟ با ما چه کار دارن؟
-هیچی! گفت هر وقت خواستی بیا برو!
-شوخی میکنی؟
-نه! خیلی هم جدی گفت. اینم گفت که اگه میخوام میتونم اینجا بمونم و تو بری و هر وقت خواستی، بیا اینجا و همدیگه رو ببینیم.
-باورش سخته برام. گیج شدم.
-راستی مارشال! اونی که باهات بود، کیه؟ چیکارست؟
-جیمز؟ از سازمان سیا اومده دنبال تو! چطور؟ کجاس الان؟
-نمیدونم اما فکر کنم آدم خطرناکی باشه.
-نمیدونم از چی حرف میزنی! راستی کو میا؟ ندیدمش!
اِما بغض کرد و سرش را پایین انداخت. مارشال که تپش قلب گرفته بود، با حالت ناراحتی پرسید: «چی شده؟»
-وقتی داشتیم از مرز رد میشدیم، به یه روستا رسیدیم. وقتی برای دستشویی و استراحت پیاده شده بودیم، همه جا بمبارون شد و...
صحنه به صحنه ای که اِما داشت میگفت، مارشال داشت مسیرش را در ذهنش تجسم میکرد. چرا که با جیمز، مسیری را که اِما میگفت، رفته بودند.
برای یک لحظه دنیا دور سر مارشال چرخید. حالش داشت بد میشد. خیلی شوکه شد. پرسید: «اِما ... ینی میخوای بگی دخترمون تو اون بمبارون... وای خدای من!!»
ادامه... 👇
#حیفا۲
اِما که صورتش پر از اشک شده بود، دید حال مارشال خیلی بد است. مارشال بلند شد و از سر درماندگی، دور اتاق میچرخید.
اِما رفت روبرویش ایستاد و گفت: «آروم باش عزیزم. آروم باش. مدتی طول کشید تا روبراه شدم. اگه پیش این خانم عراقی نبودم، شاید خودکشی میکردم. از بس داغون بودم. این خانمه باعث شد زود با دردم کنار بیام و سر پا بایستم. تو هم روبراه میشی. منم کمکت میکنم. ما دوباره بچه دار میشیم. مارشال! چیزی شده که من باید بدونم؟»
مارشال که داشت دیوانه میشد از ناراحتی، با بغض و ناراحتی گفت: «اون بمبارون... اون بمبارون کار ارتش آمریکا بود.»
اِما سرش را تکان داد و گفت: «میدونم عشق من! من خبر دارم.»
-میدونی؟ اما ... اما یه چیز دیگه رو نمیدونی! نمیدونی تو! هیچی نمیدونی!
-چی شده مارشال؟ بگو! بگو منم بدونم.
مارشال که دیگر روی زانوهایش نتوانست بایستد، نشست وسط اتاق. اِما هم کنارش نشست. اِما وقتی دید مارشال دارد دیوانه میشود از غصه، دستش را به سر و صورت مارشال میکشید تا آرامش کند. تا این که مارشال با حسرت و اندوه گفت: «وقتی هواپیماها میخواستن به اون منطقه برن و بمبارون کنند، من تو اتاق فرماندهی بودم. وقتی دستور اومد، من دستور رو اجرا کردم. من! میفهمی اِما؟ دستور کشته شدن و سوختن بدن دختر قشنگمونو من اجرا کردم. منِ لعنتی. من!»
اِما که با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، سر مارشال را در بغل گرفت و فشار داد تا دیگر مارشال حرفی نزند و در آغوش هم گریه کنند. در حالی که دندان هایش روی هم بود ولی اشک از چشمانش پایین میریخت، گفت: «هیس ... هیچی نگو مارشال ... هیچی نگو ... دوتامون مقصریم ... من با کله شق بازیم ... تو با اجرای دستور!»
این را گفت و هر دو، ساعتی با هم گریه کردند.
در خانه ای که در همسایگی آنجا بود، بانو حنانه و بانو رباب نشسته بودند. رباب با خستگی فراوان، در حال خوردن چایی عراقی بود که حنانه برایش دم کرده بود. کیف میکرد از عطر و طعم آن چایی. همین طور که مشغول بود، دید که خانمی که صاحب خانه بود، به نزدیکی بانو حنانه آمد و چیزی درِ گوشش گفت.
بانو حنانه، دو سه تا گوشی همراهش را درآورد و به یکی از آن گوشی ها که رنگ گلسش مشکی بود، نگاه کرد. رباب فقط به چشم و صورت نورانی مادرش زل زده بود که دید مادرش سرش را از روی گوشی بلند کرد و با حالت خاصی رو به رباب گفت: «ولید ...»
رباب فورا استکانش را زمین گذاشت و پرسید: «اتفاقی براش افتاده؟»
حنانه جواب داد: «به جایی که باید میرسیده، نرسیده!»
رباب نزدیک تر نشست و گفت: «خب ... الان تنهاست؟»
حنانه به گوشه ای زل زده بود و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد گفت: «ولی خیلی دور نیست. گفتم جوری حرکت کنه که راه طولانی به نظر بیاد.»
رباب که با شنیدن این حرف به وجد آمده بود، دو زانو و نزدیکتر نشست و گفت: «برم دنبالش؟»
حنانه گفت: «اِما به ما گفت که اون که با ولید هست، یکی از افسران سازمان سیا هست و اسمش جیمزه. هویتش برای ما فاش شده. ما فقط باید تلاش کنیم که خطی که تو این مسیر چیدیم نسوزه.»
رباب دید حرفها کاملا منطقی است. اما جوری دلشوره گرفته بود که نمیتوانست نگرانی اش را از مادرش مخفی کند.
حنانه همان طور که به گوشه ای زل زده بود، لبخندی به گوشه لبش نشست...
رباب که داشت میمیرد از نگرانی، همه زورش را جمع کرد که صدایش نلرزد و آبرویش جلوی مادرش نرود و به آرامی گفت: «فکری به ذهنتون رسید؟»
حنانه سرش را تکان داد و به چشمان دخترش زل زد و گفت: «خدا از ما نگیرد چوپانهای باصفا و بیابان گرد را!»
رباب آن لحظه متوجه کلام مادرش نشد. چیزی هم نپرسید. فقط دید که حنانه، لوکیشنی را برای یک نفر فرستاد و آخرش نوشت: «دیگه به درد ما نمیخوره. بسپار به اهلش!»
ادامه ... 👇
#حیفا۲
🔺 مسیر فرعی-خرابه های روستایی
کم کم داشت شب میشد. هوا رو به تاریکی میرفت. جیمز که معلوم بود همچنان از درد گودیِ گردنش ناراحت است، هر از گاهی گردنش را با دست راستش میگرفت و اندکی فشار میداد و گردنش را چند درجه ای رو به بالا میچرخاند.
دست و پای ولید را بسته بود و او را کف زمین، روی خاک ها انداخته بود. مشخص بود که ولید کتک مفصلی خورده. ولید که از گوشه دهانش داشت خون می آمد و کناره های لبش پاره شده بود، با زبان انگلیسی و با لحنِ مسخره آمیز به جیمز گفت: «تقریبا بی حساب شدیم. یه بار ما از پشتِ سر زدیمت. این بار هم تو منو از پشت سر زدی. ولی ببین! زدن ما کجا و زدن تو کجا؟ ما جوری زدیمت که هنوز گودیِ گردنت تیر میکشه. مگه نه؟»
جیمز که فکرش خیلی مشغول بود و از مزه پرانی های ولید هم داشت اعصابش خُردتر میشد، اطراف ولید قدم میزد و سعی میکرد که خودش را به نشنیدن بزند. اما ولید قصد نداشت که تمامش کند. یک ریز روی اعصاب جیمز بود.
-ورزش نمیکنی. نه؟ آخه مرد هیکلی مثل تو باید دستش همین قدر زور داشته باشه؟ بوکسی ... تقویت ماهیچه ای ... چیزی بابا ... راستی اسمت چیه؟
جیمز فقط راه میرفت و هر از گاهی از شکاف دیواره های خرابه، بیابان اطرافش را چک میکرد.
-اسم من ولیده. اون شب دیدیم دو تا خارجی با لباسای قشنگ اومدن روستامون ... گفتیم دوزار کاسب بشیم. تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟ الو ... میشنوی؟ صدامو داری؟
جیمز دید خبری نیست. آستینش را زد بالا و به طرف ولید آمد. ولید که دستانش از پشت بسته شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود، وقتی سایه جیمز را روی خودش دید گفت: «مرحبا. بشین دو کلمه معاشرت کنیم. بشین بابا!»
جیمز با تهِ کفشش پا روی صورت ولید گذاشت و همین طور که فشار میداد گفت: «از کی تا حالا دَله دُزدا از تو خونه خودشون بقیه رو تلکه میکنن؟ از کی تا حالا با آمپول بیهوشی، مردمو میچاپن؟ از کی تا حالا زنان اهل سنت به مسجد میرن و مسجدای اهل سنت پرده نصب میکنند؟ هان؟ فکر کردی من احمقم؟ من از اوناش نیستم حرومزاده! هنوز جای سفت خرابی نکردی که بدونی چه دردسری داره؟ فقط ازت یه سوال دارم.»
ولید که داشت فک و صورتش زیر پای سنگین و کناره های تیزِ کفش جیمز روی زمین ساییده و زخم میشد، حتی قادر نبود سر تکان بدهد، چه برسد به این که بخواهد جوابش را بدهد.
جیمز همین طور که بدتر فشار میداد پرسید: «دوستم کجاست؟ اونی که باهام بود، کجاست؟»
این را پرسید و برای لحظاتی پا از روی صورت ولید برداشت. ولید که حسابی صورتش آسیب دیده بود، نفسی کشید و لبخندی زد و گفت: «آخیش. با تشکر از شما که این فرصت رو در اختیار من قرار دادید. باید عرض کنم که نه بابا! این کارا هم بلدی! راستی گفتی کی؟ دوستت؟ آهان. یادم اومد. جاش خوبه. نگرانش نباش! اما خوبه بگم با دوستت همین رفتارو بکنن؟! چقدر وحشی هستی تو!»
جیمز دوباره پایش را بالا آورد اما این بار به جای این که روی صورت ولید بگذارد، گذاشت روی برآمدگی گلویش و دستش را گذاشت روی زانو و تا میتوانست فشار داد. ولید که اگر به خاطر خفگی کشته نمیشد، حتما بخاطر شکستگی گردن تلف میشد، نفسش را حبس کرده بود و فقط دور خودش، زیر پای جیمزِ بی رحم میچرخید تا از فشار روی گلویش فرار کند.
جیمز پرسید: «میگی یا دوس داری همین جا نفلت کنم و امشب خوراک سگ و گرگ اینجا بشی؟»
در همان حال بودند که ناگهان جیمز صدای نزدیک شدن گله به گوشش خورد. پایش را از روی گردن ولید برداشت و به طرف ضلع جنوبی خرابه رفت. از شکاف دیوار کاهگلی آنجا به بیابان نگاه کرد. دید یک گله گوسفند با یک سگ نسبتا درشت و یک چوپان در حال نزدیک شدن و گذشتن از آنجا هستند.
هر چه گله به آنجا نزدیکتر میشد، جیمز با دقت بیشتری به چوپان و اطرافش نگاه میکرد. تا این که متوجه شد که دارد به خرابه نزدیک میشود...
چوپان...
یک زن...
با قدی متوسط...
و صورتی پوشیده است...
که یک چوب در دست دارد!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
4_5938147012363946982.mp3
11.25M
حيثما وجدت سكينة روحك أقِم ، فذلكَ موطنك...
هر جا آرامش روحت را یافتی، ساکن شو
آنجا خانه توست...🤍
#شب_بخیر 🌙