اِما که صورتش پر از اشک شده بود، دید حال مارشال خیلی بد است. مارشال بلند شد و از سر درماندگی، دور اتاق میچرخید.
اِما رفت روبرویش ایستاد و گفت: «آروم باش عزیزم. آروم باش. مدتی طول کشید تا روبراه شدم. اگه پیش این خانم عراقی نبودم، شاید خودکشی میکردم. از بس داغون بودم. این خانمه باعث شد زود با دردم کنار بیام و سر پا بایستم. تو هم روبراه میشی. منم کمکت میکنم. ما دوباره بچه دار میشیم. مارشال! چیزی شده که من باید بدونم؟»
مارشال که داشت دیوانه میشد از ناراحتی، با بغض و ناراحتی گفت: «اون بمبارون... اون بمبارون کار ارتش آمریکا بود.»
اِما سرش را تکان داد و گفت: «میدونم عشق من! من خبر دارم.»
-میدونی؟ اما ... اما یه چیز دیگه رو نمیدونی! نمیدونی تو! هیچی نمیدونی!
-چی شده مارشال؟ بگو! بگو منم بدونم.
مارشال که دیگر روی زانوهایش نتوانست بایستد، نشست وسط اتاق. اِما هم کنارش نشست. اِما وقتی دید مارشال دارد دیوانه میشود از غصه، دستش را به سر و صورت مارشال میکشید تا آرامش کند. تا این که مارشال با حسرت و اندوه گفت: «وقتی هواپیماها میخواستن به اون منطقه برن و بمبارون کنند، من تو اتاق فرماندهی بودم. وقتی دستور اومد، من دستور رو اجرا کردم. من! میفهمی اِما؟ دستور کشته شدن و سوختن بدن دختر قشنگمونو من اجرا کردم. منِ لعنتی. من!»
اِما که با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، سر مارشال را در بغل گرفت و فشار داد تا دیگر مارشال حرفی نزند و در آغوش هم گریه کنند. در حالی که دندان هایش روی هم بود ولی اشک از چشمانش پایین میریخت، گفت: «هیس ... هیچی نگو مارشال ... هیچی نگو ... دوتامون مقصریم ... من با کله شق بازیم ... تو با اجرای دستور!»
این را گفت و هر دو، ساعتی با هم گریه کردند.
در خانه ای که در همسایگی آنجا بود، بانو حنانه و بانو رباب نشسته بودند. رباب با خستگی فراوان، در حال خوردن چایی عراقی بود که حنانه برایش دم کرده بود. کیف میکرد از عطر و طعم آن چایی. همین طور که مشغول بود، دید که خانمی که صاحب خانه بود، به نزدیکی بانو حنانه آمد و چیزی درِ گوشش گفت.
بانو حنانه، دو سه تا گوشی همراهش را درآورد و به یکی از آن گوشی ها که رنگ گلسش مشکی بود، نگاه کرد. رباب فقط به چشم و صورت نورانی مادرش زل زده بود که دید مادرش سرش را از روی گوشی بلند کرد و با حالت خاصی رو به رباب گفت: «ولید ...»
رباب فورا استکانش را زمین گذاشت و پرسید: «اتفاقی براش افتاده؟»
حنانه جواب داد: «به جایی که باید میرسیده، نرسیده!»
رباب نزدیک تر نشست و گفت: «خب ... الان تنهاست؟»
حنانه به گوشه ای زل زده بود و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد گفت: «ولی خیلی دور نیست. گفتم جوری حرکت کنه که راه طولانی به نظر بیاد.»
رباب که با شنیدن این حرف به وجد آمده بود، دو زانو و نزدیکتر نشست و گفت: «برم دنبالش؟»
حنانه گفت: «اِما به ما گفت که اون که با ولید هست، یکی از افسران سازمان سیا هست و اسمش جیمزه. هویتش برای ما فاش شده. ما فقط باید تلاش کنیم که خطی که تو این مسیر چیدیم نسوزه.»
رباب دید حرفها کاملا منطقی است. اما جوری دلشوره گرفته بود که نمیتوانست نگرانی اش را از مادرش مخفی کند.
حنانه همان طور که به گوشه ای زل زده بود، لبخندی به گوشه لبش نشست...
رباب که داشت میمیرد از نگرانی، همه زورش را جمع کرد که صدایش نلرزد و آبرویش جلوی مادرش نرود و به آرامی گفت: «فکری به ذهنتون رسید؟»
حنانه سرش را تکان داد و به چشمان دخترش زل زد و گفت: «خدا از ما نگیرد چوپانهای باصفا و بیابان گرد را!»
رباب آن لحظه متوجه کلام مادرش نشد. چیزی هم نپرسید. فقط دید که حنانه، لوکیشنی را برای یک نفر فرستاد و آخرش نوشت: «دیگه به درد ما نمیخوره. بسپار به اهلش!»
ادامه ... 👇
#حیفا۲
🔺 مسیر فرعی-خرابه های روستایی
کم کم داشت شب میشد. هوا رو به تاریکی میرفت. جیمز که معلوم بود همچنان از درد گودیِ گردنش ناراحت است، هر از گاهی گردنش را با دست راستش میگرفت و اندکی فشار میداد و گردنش را چند درجه ای رو به بالا میچرخاند.
دست و پای ولید را بسته بود و او را کف زمین، روی خاک ها انداخته بود. مشخص بود که ولید کتک مفصلی خورده. ولید که از گوشه دهانش داشت خون می آمد و کناره های لبش پاره شده بود، با زبان انگلیسی و با لحنِ مسخره آمیز به جیمز گفت: «تقریبا بی حساب شدیم. یه بار ما از پشتِ سر زدیمت. این بار هم تو منو از پشت سر زدی. ولی ببین! زدن ما کجا و زدن تو کجا؟ ما جوری زدیمت که هنوز گودیِ گردنت تیر میکشه. مگه نه؟»
جیمز که فکرش خیلی مشغول بود و از مزه پرانی های ولید هم داشت اعصابش خُردتر میشد، اطراف ولید قدم میزد و سعی میکرد که خودش را به نشنیدن بزند. اما ولید قصد نداشت که تمامش کند. یک ریز روی اعصاب جیمز بود.
-ورزش نمیکنی. نه؟ آخه مرد هیکلی مثل تو باید دستش همین قدر زور داشته باشه؟ بوکسی ... تقویت ماهیچه ای ... چیزی بابا ... راستی اسمت چیه؟
جیمز فقط راه میرفت و هر از گاهی از شکاف دیواره های خرابه، بیابان اطرافش را چک میکرد.
-اسم من ولیده. اون شب دیدیم دو تا خارجی با لباسای قشنگ اومدن روستامون ... گفتیم دوزار کاسب بشیم. تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟ الو ... میشنوی؟ صدامو داری؟
جیمز دید خبری نیست. آستینش را زد بالا و به طرف ولید آمد. ولید که دستانش از پشت بسته شده بود و به پهلو روی زمین افتاده بود، وقتی سایه جیمز را روی خودش دید گفت: «مرحبا. بشین دو کلمه معاشرت کنیم. بشین بابا!»
جیمز با تهِ کفشش پا روی صورت ولید گذاشت و همین طور که فشار میداد گفت: «از کی تا حالا دَله دُزدا از تو خونه خودشون بقیه رو تلکه میکنن؟ از کی تا حالا با آمپول بیهوشی، مردمو میچاپن؟ از کی تا حالا زنان اهل سنت به مسجد میرن و مسجدای اهل سنت پرده نصب میکنند؟ هان؟ فکر کردی من احمقم؟ من از اوناش نیستم حرومزاده! هنوز جای سفت خرابی نکردی که بدونی چه دردسری داره؟ فقط ازت یه سوال دارم.»
ولید که داشت فک و صورتش زیر پای سنگین و کناره های تیزِ کفش جیمز روی زمین ساییده و زخم میشد، حتی قادر نبود سر تکان بدهد، چه برسد به این که بخواهد جوابش را بدهد.
جیمز همین طور که بدتر فشار میداد پرسید: «دوستم کجاست؟ اونی که باهام بود، کجاست؟»
این را پرسید و برای لحظاتی پا از روی صورت ولید برداشت. ولید که حسابی صورتش آسیب دیده بود، نفسی کشید و لبخندی زد و گفت: «آخیش. با تشکر از شما که این فرصت رو در اختیار من قرار دادید. باید عرض کنم که نه بابا! این کارا هم بلدی! راستی گفتی کی؟ دوستت؟ آهان. یادم اومد. جاش خوبه. نگرانش نباش! اما خوبه بگم با دوستت همین رفتارو بکنن؟! چقدر وحشی هستی تو!»
جیمز دوباره پایش را بالا آورد اما این بار به جای این که روی صورت ولید بگذارد، گذاشت روی برآمدگی گلویش و دستش را گذاشت روی زانو و تا میتوانست فشار داد. ولید که اگر به خاطر خفگی کشته نمیشد، حتما بخاطر شکستگی گردن تلف میشد، نفسش را حبس کرده بود و فقط دور خودش، زیر پای جیمزِ بی رحم میچرخید تا از فشار روی گلویش فرار کند.
جیمز پرسید: «میگی یا دوس داری همین جا نفلت کنم و امشب خوراک سگ و گرگ اینجا بشی؟»
در همان حال بودند که ناگهان جیمز صدای نزدیک شدن گله به گوشش خورد. پایش را از روی گردن ولید برداشت و به طرف ضلع جنوبی خرابه رفت. از شکاف دیوار کاهگلی آنجا به بیابان نگاه کرد. دید یک گله گوسفند با یک سگ نسبتا درشت و یک چوپان در حال نزدیک شدن و گذشتن از آنجا هستند.
هر چه گله به آنجا نزدیکتر میشد، جیمز با دقت بیشتری به چوپان و اطرافش نگاه میکرد. تا این که متوجه شد که دارد به خرابه نزدیک میشود...
چوپان...
یک زن...
با قدی متوسط...
و صورتی پوشیده است...
که یک چوب در دست دارد!
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
4_5938147012363946982.mp3
11.25M
حيثما وجدت سكينة روحك أقِم ، فذلكَ موطنك...
هر جا آرامش روحت را یافتی، ساکن شو
آنجا خانه توست...🤍
#شب_بخیر 🌙
مگه ما تا آخر عمر، قراره چند تا پاییز و زمستان دیگه تجربه کنیم؟
خودمو میگم
الان حدودا ۴۰ سالمه
دیگه خونه پُرش فکر نکنم بیشتر از ده بیست سال دیگه زنده باشم
حالا اصلا تو بگو سی سال دیگه
ینی خونه پُرش فقط ۳۰ بار دیگه میتونم ببینم که؛
درختا اینقدر قشنگ زرد و نارنجی میشن
اینقدر صدای رعد و برق زیباست
راه رفتن زیر بارون چه کیفی داره
سرما خوردن و خوابیدن تو خونه و چایی و جوشانده خوردن چه مزه ای میده
لُپای بچهها موقع بوس کردن یخ کرده و چقدررر حال میده
روی سر کوهها برف هست و از اونجا چه سوزِ استخوان سوزی میاد
یهو شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی همه جا سفیده و برف باریده
و از همش باحالتر، چایی آتیشی خوردن کنار گاریِ لبوفروش
و مزه های باقالیِ کنار پیادهرو که دیگه نگم برات
به همین باحالی
والا
بقیه اش مگه چیه؟
چیپ ترینش اینه که میایی ایتا و وارد هر گروه و کانالی میشی ، میبینی چقدر اوضاع داغونه و مملکت رو هواست و همه از دَم خائنن!!
مگه قراره چقدر عمر کنیم که همش بشینیم و ببینیم که یه مشت بلغمی دارن استرسمون میدن؟!
اصلا نه احساسی
نه انرژی
نه حال خوبی
و از همش مهمتر
نه عشقی
ولش کن
خودت چطوری؟
اصل حالت چطوره؟
خوبی؟
خوشی؟
کیف میکنی با پاییز؟
حال میکنی با زمستون؟
#حال_خوب
#پاییز
#زمستون
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود خدا بر شما
بالاخره موفق شدیم بریم تو دل طبیعت و این زیبایی ها رو با چشم دل و دوربین ثبت کنیم تو دفتر زندگیمون
دیگه نتونستیم تحمل کنیم و یک سبد برگ چنار هم جمع کردیم و بین مجله های ۱۰/۲۰ سال پیش چیدیم تا خشک بشه و بقیه سال ازشون استفاده کنیم.
#ارسالی_مخاطبین
👈 نوش جان. این درسته.
#منجی_دست_ساز_یهود
رمان #حیفا۲
✍ به قلم: حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1701533765706043677
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
موسیقی متن حیفا۲.mp3
2.21M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت پانزدهم 💥
در تاریکی مطلق، زن و گله اش به آن خرابه رسیدند. قبل از این که زن به خرابه خیلی نزدیک شود، جیمز فورا دهان ولید را بست تا سر و صدا نکند.
زن دهاتی با خاطرجمعی به خرابه رسید و کنار یکی از دیوارهای خرابه نشست تا خستگی در کند. از گوشی همراهش یک موسیقی آرام عربی پخش میشد. گوسفندانش اطرافش پراکنده نشسته و ایستاده بودند. سگ گله در کنار زن نشست اما چشمش به سر و تهِ گله بود.
آن زن، پوشیه اش را برداشت. قمقمه اش را بیرون آورد و یک مُشت آب پر کرد و به صورتش زد. همان طور که آهنگ را شادتر کرد، تکه نان و مقداری کشک تازه بیرون آورد و با نمک، شروع به لقمه گرفتن کرد. یکی دو تا تکه استخوان جلوی سگش انداخت و بقیه اش را هم خودش با کمال کیف نوش جان میکرد.
جیمز که از شکاف دیوار شاهد بود، لحظه ای تشنگی و گرسنگی به او فشار آورد. ابتدا به پشت سرش نگاه کرد. دید ولید آرام روی زمین دراز کشیده و قادر به تکان خوردن نیست. خیالش راحت شد. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. تصمیم داشت که خیلی معمولی، از کنار دیوار به طرف آن زن برود. دیوار را دور زد. تا این که به زاویه ای رسید که اگر دور میزد، به سه چهار قدمی زن رسیده بود.
هوا خیلی تاریک بود. اما نور موبایل زن کمی آنجا را روشن کرده بود. جیمز چند قدم که جلوتر رفت، سگ گله همان طور که نشسته بود، صدایی از گلو داد و به حضور جیمز واکنش نشان داد.
جیمز جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را به علامت هیس جلوی لبش گذاشت. اما... با کمال تعجب خبری از آن زن نبود. متوجه شد که سگ گله طبیعی نیست که غریبه ببیند اما به راحتی لم داده باشد. به خودش نیامده بود که یهو از پشت سر، متوجه بالا رفتن چوب دستی شد.
فورا جاخالی داد. چوب دستی که زن بالا برده بود، با شدت به جای خالی جیمز فرود آمد. زن تعادلش به هم خورد و یکی دو قدم جلوتر افتاد. این جلوتر افتادن همانا و لگدی که جیمز با شدت به پلوی آن زن زد هم همانا!
چنان لگد جیمز محکم بود که آن زن با شدت به دیوار برخورد کرد. اما در لحظه ای که به دیوار برخورد کرد، با صدای بلند گفت«الان»
سگ تا این کلمه را شنید، با سرعت به سر و کول جیمز پرید و با او درگیر شد. زن که سرش آسیب دیده بود، فورا به خودش آمد و تا دید سگ و مرد غریبه با هم گلاویز هستند، چوب دستی اش را برداشت و به جان جیمز افتاد.
جیمز که متوجه شده بود حریف هردو نمیشود، هر چه با زبان عراقی دو سه تا جمله گفت، دید نخیر! رحمی در کار نیست. تا این که دستش را پشت کمرش برد و میخواست اسلحه اش را بیرون بیاورد که سگ چنان دندانی از دستش گرفت که داد و بیداد جیمز را بلند کرد. آن زن هم از این فرصت استفاده کرد و دو سه تا ضربه کاری به سر و گردن جیمز زد. جیمز هم تحمل نکرد و بی هوش افتاد.
وقتی جیمز بیهوش شد، آن زن رو به سگ کرد و گفت: «برو پیداش کن! زود باش!»
سگ، گله را شکافت و خودش را به خرابه رساند. آن زن دست و پای جیمز را جوری خم کرد و بست که حتی نفس کشیدن برای او دشوار بود.
تا این که صدای پارس سگ را شنید. متوجه شد که ولید را پیدا کرده. چوبش را برداشت و به طرف ولید رفت.
🔺 خانه بانو حنانه
رباب و لیلا همان نزدیکی نشسته بودند. بانو حنانه هم در حیاط داشت نوعی حلوای خرمای عراقی درست میکرد که گوشی همراهش زنگ خورد.
رباب به چهره مادرش نگاه کرد. حنانه از سر جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و حرف میزد: «چه کردی جان مادر؟ ... مرحبا ... مرحبا بانو ... الان ولید آنجاست؟ گوشی را به او بده! ... علیک السلام پسر ... مرحبا ... بله ... میدانم ... خوشحالم که سالمی ... رباب هم نگرانت بود ... مرحبا ... کار درستی کردی ... دیگه ما با او کاری نداریم ... شما آن مرد و بانو و گله اش را رها کن و برو و منتظر تماس من باش ... گوشی را به بانو بده ... فی امان الله ... الو ... مراقبش باش ... دوست ایرانیمون همان نزدیکی است ... به زودی میاد و آن مرد را با خودش میبرد... زنده باشی ... خدا عزتت بده ... از طرف من دستی هم به سر سگ باوفای گله ات بکش... فی امان الله!»
رباب که متوجه خبر خوشحالی شد، بلند شد و به طرف مادرش رفت.
-مادر جان چه شده؟ چه خبر؟
حنانه با لبخند جواب داد: «خبرِ خیر! ولید حالش خوبه.»
-خب الحمدلله! اما من که حال ولید را ... ولش کن ... کی بود که کمتر از دو ساعت کار را جمع کرد؟
-چطور نشناختیش؟ مگر ما چند تا چوپانِ چریک و شجاع داریم؟
-بانو عاتکه؟!
-بله. خدا حفظش کنه! الان جیمز اونجاست.
-اسم اون مرد جیمز هست؟
ادامه... 👇
#حیفا۲