دلنوشته های یک طلبه
بعد از دو سه ساعت مطالعه، ی استکان چایی با طعم ملایم طارونه بزنیم؟☺️
میپرسن طارونه چیه؟
#جونم_برات_بگه_خواهر😊
عرق طارونه، عرق گیاهی است که از غلاف گل های نخل تهیه می شود. این عرق گیاهی بیشتر برای تقویت قوا استفاده می شود. این عرق گیاهی خاصیت آرامش بخشی و خواب آوری دارد و افسردگی را از بین می برد.
اینم یکی دیگه از محصولات باحال جهرم و اطراف جهرم هست.
✔️ ایران یک نفتکش متخلف آمریکایی را توقیف کرد.
در اطلاعیه روابط عمومی نیروی دریایی ارتش آمده است: به دنبال تخلف کشتی «سوئز راجان» در اردیبهشتماه سال جاری و سرقت نفت ایران توسط آمریکا، نفتکش یادشده با نام جدید «نیکولاس ST» صبح امروز توقیف شد.
نفتکش متخلف یاد شده در سال جاری محموله نفت متعلق به جمهوری اسلامی ایران را با هدایت آمریکا سرقت و به بنادر آن کشور منتقل کرده و در اختیار امریکا قرار داده بود.
این نفتکش با تغییر نام به نیکولاس ST در حال حمل نفت در دریای عمان بود که صبح امروز با حکم قضایی و تأیید سازمان بنادر و کشتیرانی توسط نیروی دریای راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران، بهتلافی سرقت نفت توسط رژیم آمریکا توقیف شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیستم 💥
🔺کلافهای پیچدرپیچ، همیشه حرفهای زیادی برای گفتن دارند، مخصوصاً اگر سرنخش به راحتی پیدا نشود!
حرف¬های آن شب هر دو نفرمان اگر لُو میرفت، ممکن بود به قیمت جانمان تمام بشود. مخصوصاً با شرایط شنود و حسّاسیّت به بعضـی واژگان، اصطلاحات و... ممکن بود هر لحظه توی سلّول بریزند و دوباره همان جهنّم قبلی بشود.
بهخاطر همین، اینقدر یواش حرف میزدیم که با وجود اینکه به هم چسبیده بودیم، امّا خودمان هم حرف¬های همدیگر را به زور میشنیدیم.
به ماهدخت گفتم: «حالا چرا اینقدر رو کار نظامی حسّاسی و تا فهمیدی که داداشم نظامی بوده و شهید شده، لپات گل انداخت؟!»
گفت: «احساسم می¬گه اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «نمیدونم! امّا درست فردای روزی که اون منو دید و من کلّی ذوق کرده بودم و اون کلّی بهتزده شده بود، منو گرفتن و انداختن تو این خوکدونی! خب تو جای من! اهل سیاست، دانشمند علوم خاصّ و این حرفا هم که نیستم که منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا، خودمم نمیدونم چرا، حتّی اینا هم نمیدونن چرا! حدّاقل از لیلما و هایده یه خونی میگیرن، گاهی هم بارداری، گرفتن جنین مرده و..، امّا من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدن، یه بار هم که... بگذریم! دیگه چه اتّفاقی میتونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!»
گفتم: «نمیدونم، عقلم جایی قد نمیده امّا چرا اون باید باعث بشه بیفتی اینجا؟! آدم با دشمنش هم این کار رو نمیکنه! چه برسه به کسـی که یه روزی بهش تعلّق خاطر داشته، البتّه تو به اون، امّا بازم فرقی نمیکنه. دلیل موجّهی نیست!»
داشتیم حرف میزدیم که صدای پا شنیدیم. صدای یک نفر که در راهروی بیرونی راه میرفت. اینقدر ترسیده بودیم که داشتیم میلرزیدیم و خودمان هم متوجّه لرزش محسوس همدیگر بودیم. فوراً خودمان را به خواب زدیم، امّا صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی به سلّول ما و سلّول کناری؛ یعنی سلّول ایرانیها رسید، سرعتش کم شد.
داشتیم سکته میکردیم. صلوات و لاالهالّاالله و خلاصه هر چه بلد بودیم از دهانمان نمیافتاد. هر لحظه منتظر بودیم داخل بیاید و ما را با خودش ببرد، امّا متوجّه شدیم که از سلّول ما هم رد شد و سراغ سلّول ایرانیها رفت. همانجا چند لحظه ایستاد، معلوم بود که دارد به سلّول ایرانیها دقّت میکند تا ببیند چه میگویند.
صدای آن پیرمرد میآمد، خیلی آرام و لطیف میگفت: «اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمینَ (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمینَ بِالظَّالِمین (خدایا ظالمین را به خودشان مشغول کن)» تا اینکه گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَالْعَنْ یَهُودُ الْخِیبَری و مَنْ تَابِعَ وَ مَعَهُمْ (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و یهودی خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیّت می¬کنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!)»
اصلاً جنس دعاهای آن پیرمرد فرق میکرد. تا حالا فقط بعضـی از بخشهای ادعیهای را که میخواند از پدرم و دیگران شنیده بودم، امّا بخشهایی که آن پیرمرد میخواند خیلی جذّابتر و محرّکتر بود. به دعای در بند و زندانی نمیخورد، بلکه به دعای کسی شبیه بود که وسط معرکه جنگ ایستاده است.
ناگهان شنیدیم آن کسـی که صدای پایش میآمد و دم در سلّول ایرانیها ایستاده بود، با باتوم دو سه بار به در و میله آن سلّول کوبید و یکی دو تا سرفه کرد و رفت.
#نه
ادامه...👇
فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـیدهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو!
صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم.
هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟»
گفت: «آره، داشتم میگفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو میکنم، کینهای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقهای بهم نداره، امّا نمیتونم از سازمان و مؤسّسهای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار میکرد بگذرم.»
گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامهت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!»
گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعهش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم!»
با لبخند طعنهآمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!»
گفت: «هیچی! دلم میخواد در اختیار ایران بذارم. میدونم که اونا بهترین کسانی هستن که میتونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمیگرده زیر دست تل آویو!»
گفتم: «عجب! حالا برنامهت چیه؟»
گفت: «برنامهای ندارم. فقط میدونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب میکنم چرا تا الان شکنجهای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه میخواستن میتونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!»
گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس میکنم همهش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا اینقدر مطمئنّی؟»
گفت: «نمیدونم! یهکمکی بهم میکنی؟»
گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟»
گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بینقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سالها اروپا بودم. همین. میتونی؟»
گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّهته؟»
گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی میدم!»
گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!»
گفت: «منم بهت قول میدم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.»
خب پیشنهاد هیجانانگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی میداند؛ بهخاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم.
من همیشه معتقدم که کلافهای پیچدرپیچ، حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود.
و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
اینقدر کار بیخ پیدا کرده که انگلیسِ مکارِ پیر هم از پشت پرده بیرون آمده است.
لاتهای کوچه خالی وقتی بچهلاتها را پشت سرشان ریسه میکنند، یعنی نمایش قدرت. یعنی سر و صدا. یعنی شلوغ کردن شهر. یعنی *آی مردم! ما هنوز خطرناکیم.*
#حدادپور_جهرمی
انگلیس و آمریکا و اسرائیل و بقیهشون یه طرف
شاگردان زبده #ایرلو و #شهلایی هم یک طرف
بسم الله...
#یمن
#حدادپور_جهرمی