✔️ مصاحبه جالب و عجیب استاد حشمتپور
در این گفتوگوی دو ساعته از عشق و همچنین بیمیلی به فلسفه، تفاوت حکمت و فلسفه، دوران تحصیل فقه و اصول خویش، حکیم ابوعلیسینا، ابونصر فارابی، ملاصدرای شیرازی، خواجه نصیرالدین طوسی و همچنین اساتید خود در مشهد و قم سخنان جالبی را مطرح کرده اند.
👈 چندین بار این مصاحبه را خواندم. لذتبخش است.
https://www.khabaronline.ir/news/1839832/%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D9%88%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D8%A8%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF
دلنوشته های یک طلبه
خورشت ماش(ماشک)😍 از غذای لذیذ جهرمی ها در پاییز و زمستان راستی شما تا حالا مشرّف به جهرم شدید؟ 😎 و
🍽🥣 دستور پخت این غذا👆👇
اصل آب ماشکی با ماش تنها هست ... من کمی دستورشو تغییر دادم 😉
من اینجوری درست میکنم
به نظرم خوشمزه تر و مقوی تر و به قول خودمون مَشت تر میشه ..
از اول صبح
یک لیوان ماشک
نصف لیوان عدس
نصف لیوان لوبیا چشم بلبلی
خیس میکنم
داخل زودپز ، یه پیاز بزرگ خرد ریز میکنم و با روغن تفت میدم . نمک و ادویه بهش میزنم .
بعد یک قاشق غ پُر رب گوجه میزنم . رب گوجه خوب تفت میدم ..
اگر رب گوجه زیاد بریزین رنگ آب ماشکی تیره میشه ...
بعد ماش و عدس و لوبیا میریزم و آب جوش میریزم روش ...
سر زودپز میبندم .
با حرارت کم میزارم پخته و جا بیفته ..
جاتون سبز خیلی خوشمزه میشه 😋
#ارسالی_مخاطبین
#جونم_برات_بگه_آبجی
🔹پیام زیبای یکی از مخاطبان گرامی👇😊
سلام
ازدیروز هی روز طلبه رو تبریک می گم هی پاک می کنم
ازوقتی که مباحثه اون چندتا طلبه رو توی مسجداعظم شنیدیم تصمیم گرفتیم نزدیکشون نشیم چون معلوم نبود چی می گن ومانمی فهمیدیم که چی میگن تازه آخر دعواشون هم می خندیدند وحرص مارودرمیاوردن
تصمیم گرفتیم بجز آقای قرائتی وآیت الله فاطمی نیا به حرف اونای دیگه گوش ندیم چون فقط حرف این دوتا رو متوجه می شدیم
یکی ازدوستانم با یک طلبه ازدواج کرد هروقت می رفتیم خونشون از پاکی وتمیزی برق میزد همه چیز ساده بود ولی پرازآرامش
یه اتاق کوچولو اون ته بود که کتابای شوهرش و سجاده هردوشون اونجا بود روی دیوار تصاویر رهبری و چندتا شهید وعکس عروسی خودشون بود
اتاقی آرامبخش ،آرامبخش تر از محراب مساجد
پول نداشتند ولی همیشه غذاشون خوشمزه بود هروقت می رفتند ارومیه بهشون زور کرده بودیم برامون نقل ارومیه بیارند وگرنه باهاش قهر می کردیم 😂اونام یه بسته میاوردن سربه سر دوستمون می زاشتیم اصلا بشوهرش نمیشد گفت حاج آقا
حاج آقای بیست ودو ساله آخه 😂
ولی درکل ما درفامیلمون یدونه روحانی داریم که از زمان شاه مونده خونه اونام آرامبخش هست ولی زیاد شروشور روحانیون الان رو نداره شوخ طبع ومهربون هست به همه کمک می کنه ولی ازاون پیرمردهایی است که فقط بفکر آخرت خانواده هست اخباررو هم دنبال نمی کنه ولی من اینجور روحانیون رو دوست ندارم روحانیون دیوانه وپرشروشور رو دوست دارم
دست اغتشاشات دردنکنه که باعث شد بعداز سالیان دراز بازبهشون نزدیک بشم
گفتم سالیان دراز چون طی هشت سالی که گوشی هوشمند گرفتم وسرگرم اون شدم حتی آقای قرائتی محبوب خودم رو هم بکلی فراموش کردم چندروز پیش تصویری ازشون دیدم که روی ویلچر بودن اشکم دراومد آخه من چجوری بپذیرم آقای قرائتی پر شروشور وشوخ روی ویلچر باشه
😭
اما دقت کردم هرچی فحش و عمامه پرانی بوده قبل ازاونکه ازروی نفرت باشه ازروی جلب توجه بوده انگار دنبال پناهگاه ومحبت می گشتند انگار می خواستند کسی اونا رو درآغوش بگیره بخاطرهمین سعی داشتند حرص روحانیت رو دربیارند
یکیشون بمن باخشم گفت پس چرا مااینهمه دادمیزنیم خرابکاری می کنیم یه آخوند نمیاد بما بگه چتونه
احساس کردم پناه بردن به روحانیت از خیلی زمان پیش ،فرهنگ مابوده
احساس می کردم نصف اغتشاشیون درواقع کمبودمحبت وپذیرش و جای امن وآغوش امن ومهربان دارند.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت نوزدهم 💥
🔺معمولاً استثناها میشوند دردسر، میشوند دقّ دل، میشوند داغ...!
با تعجّب گفتم: «نظامی؟»
پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّهات! من خودم ختم روزگارم.»
گفتم: «ختمش باش! اصلاً میخای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمیفهمم ماهدخت.»
با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همهتون مثل هم هستین!»
گفتم: «تو از کار نظامی چی میدونی؟ بهت نمیخوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.»
دیدم تحویلم نمیگیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمیدانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ میکردم، ممکن بود بدش بیاید و کمکم از من دور بشود. اگر هم میخواستم ماهدخت را حفظ کنم، اینجوری نمیشد و باید دو سه تا کلمه به او میگفتم! مانده بودم چهکار کنم.
امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطرهچکان کنم! نباید از خودم میرنجاندم یا دورش میکردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش میدونست وگرنه بقیّهمون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا میره و چیکار میکنه. فکر میکردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب میره کار بنّایی و باغبونی. چه میدونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته میگفت سر ساختمون میخوابه، کجا بوده و با کیا بوده!»
ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست میکشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیدهای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی میرفتن؟»
با پوزخند گفتم: «چی میگی؟ آره بابا! دیگه اینقدر هم خونواده پیچیدهای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.»
یککم دراز کشید و همانطوری که لم میداد گفت: «معمولاً استثناها میشن دردسر، میشن غم، میشن دقّ دل، میشن داغ سر دل، میشن حسرت بعداز رفتن!»
رویم را بهطرفش کردم و گفتم: «چطور؟!»
ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز میشن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!»
دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانهاش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری میگی؟ واضحتر بگو منم بفهمم!»
#نه
ادامه...👇
خیلی تلاش میکرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قطره، دو قطره، بعدش هم که دیگر ...
گفتم: «ماهدخت! به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمیزنم! گفتم به جون بابام!»
نگاهم به لبانش بود. منتظر بودم تکان بخورد و دو سه تا کلمه بیرون بریزد. تا اینکه یواشیواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم و نه میتونم نفرینش کنم! منم یه استثنا داشتم. یکی که برام مقدّس بود. بوی غریزه و خوشاشتهایی نمیداد. فکر میکرد همه اونو برای خودشون میخوان. معتقد بود که کسـی اونو برای خودش نمیخواد. سر همون شد که با دلم کَل انداختم. گفتم یا به خودم ثابت میشه که مثل بقیّه هستم یا به اون اثبات میکنم که من واسه خودش میخوامش. باید یه کاری میکردم که بین همه اطرافیانش منو ببینه! نزدیکش شدم، امّا اشتباهم همین بود.»
دیگر رسماً ماهدخت داشت هق هق میکرد. امّا بیصدا. اینقدر بیصدا که مجبور بود دستش را توی دهانش بگذارد تا صدای گریهاش بلند نشود.
گفتم: «آروم باش ماهدخت! الان بیدار میشن و شر میشهها. آروم تورو قرآن!»
چند دقیقه صبر کردم. کمی آرامتر شد امّا از صورتش حرارت بیرون میزد. داغ داغ داغ بود. نفسش هم که دیگر نگو! معلوم بود که دارد از درون میسوزد. وقتی کمی آرام شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمیشناختمش! فکر میکردم میتونم باهاش به خیلی جاها برسم. امّا نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتّی فرصت پاسخگویی به نیازهاش نداشت. منم براش شده بودم مزاحم!»
گفتم: «افغانستانی بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟»
گفت: «کاش افغان بود! نه... چه اهمّیّتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!»
گفتم: «همینطوری!»
گفت: «وقتی دانشگاهمون میخواست از لندن ما رو به تور اروپا گردی و بازدید از یه مؤسّسه تحقیقاتی ببره، اوّلش نمی¬دونستیم دقیقاً کجا داریم میریم. تا اینکه ما رو به جایی بردن که فهمیدم اکانتهای اون مخاطب استثنایی من از سرور اونجا ساپورت میشه. ینی دقیقاً محلّ زندگی و کار همون استثنا! اوّلش خیلی خوشحال شدم. حتّی شب قبلش خیلی خودمو ترگلورگل کردم. خیلی خرج خودم کردم. اون خبر نداشت که داریم میریم اونجا. من هم چیزی نگفتم. من حتّی نمیدونستم اونجا دقیقاً کجاست؟ امّا وقتی رفتیم اونجا، همه دنیا رو سرم خراب شد؛ چون فکر نمی¬کردم اونجوری باشه!»
با تعجّب گفتم: «داری منو میترسونی ماهدخت! مگه کجا بود؟!»
سرش را جلو آورد. لبش را تقریباً به گوشم چسبانده بود، خیلی آرام گفت: «اسرائیل! تل آویو! یکی از مؤسّسات سازمان موساد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour