eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هجدهم 💥 🔺یک احساس... یک دنیا کلمه، حرف، حدیث و...! همین‌طوری که من و ماهدخت داشتیم به صدای مناجات آن پیرمرد اسیر ایرانی گوش می¬دادیم و کیف می¬کردیم، هایده ما را دید و گفت: «چیه حالا؟ یه نفر داره دعا و نماز می¬خونه! چندان کار شاقّ و خارق¬العاده¬ای نمی¬کنه که دارین براش غشّ‌وضعف میکنین!» من که اصلاً انتظار این حرف را نداشتم به او گفتم: «کسـی هم غشّ‌و‌ضعف نکرد! این‌قدر یه بی¬نماز مثل توی بچّه مایه¬دار دیده بودیم که دلمون برای یه همچین آدمی لک می¬زد!» هایده هم از رو نرفت و گفت: «آره، تو راست می¬گی! تو خوبی! من که می¬دونم به‌خاطر چی دارین از شنیدن صداش کیف می¬کنین؛ چون ایرانیه!» گفتم: «ربطی نداره! از وقتی من اومدم یه نفر اینجا پیدا نکردم که اهل مناجات و نماز باشه و این‌جوری این موقع سحر صداش از روزنه¬های سلّولش بیاد که داره می¬گه «الهی العفو»... تو همچین آدمیو پیدا کن تا با اونم کیف کنیم!» پوزخندی زد و دیگر جوابم را نداد. ضدّ حال بدی بود. درست وقتی داری از کار خوب یک نفر کیف می¬کنی، یک بابایی پیدا شود و این‌طوری قُد‌قُد بکند! زور هست به خدا! همانجا روی زمین نشستم. به سقف زل زده بودم و باز هم منتظر صدایش بودم که ماهدخت گفت: «سمن یه چیزی ازت بپرسم؟» گفتم: «دو تا بپرس!» سرش را نزدیک¬تر آورد و گفت: «واقعاً برات مهم نیست که این سلّول بغلی ایرانی باشن یا نه؟ چرا وقتی اسم ایرانی رو شنیدی، لپات گل انداخت؟» با بی¬حوصلگی گفتم: «ولم کن ماهدخت! تو دیگه چرا؟» با یک لبخند شیطنت¬آمیز کمی به من نزدیک¬تر شد و گفت: «سمن جونم، الهی فدات شم! خاطره¬ای داری؟ عشقی، پسری، جوونی، کسی...؟!» دیگر واقعاً خنده¬ام گرفت؛ گفتم: «دلت خوشه¬ها این موقع شب! مثلاً فکر کن تو یه معشوق داشته باشی مال یه شهری باشه، خاطرخواه همه مردم اون شهر می¬شی؟ چرت و پرت نگو بگیر بخواب!» گفت: «پس چی؟ جان ماهدخت برام از احساسی بگو که بهت دست داد! چرا؟» نمی¬دانستم چه بگویم. دلم نمی¬خواست در مورد چیزهایی که بابام به ما یاد داده بود، آثار رفت‌و‌آمد به ایران و رشته تخصّصی زبان فارسی و... به کسی چیزی بگویم. از طرفی هم ماهدخت خیلی دختر رندی بود و چنان به قیافه¬ام زل زده بود که هر حرفی می¬زدم، مطمئن بود دارم می¬پیچانم و قبول نمی¬کرد! در فکر بودم که خدایا به او چه بگویم. همین‌طوری که من تردید داشتم که بگویم یا نگویم و او هم داشت با چشمانش مرا می¬خورد، گفتم: «ما مدّتی ایران بودیم، قم، تهران و مشهد هم زندگی کردیم. چند بار هم بابام برای تبلیغ و این چیزا به شوش و باغ ملک رفت‌و‌آمد می‌کرد. کلّاً از فرهنگشون خوشم میاد!» ادامه...👇
ماهدخت بلای شیطان گفت: «اصل کاری رو بگو! اینا رو تحویل کسی بده که برق نگاهت رو نفهمیده باشه! بگو جون ماهدخت! من که قرار نیست به کسی بگم.» داشتم کلافه می¬شدم. هر راهی رفتم که در حرف‌هایمان دنبالم نیاید و به یک جای سفت بخورد که دیگر سؤال پیچم نکند، نشد که نشد! تا اینکه تصمیم گرفتم به او بگویم. یواشکی گفتم: «راستشو بخوای تو سال‌هایی که ایران بودیم، دو تا از داداشام با ایران همکاری می¬کردن، تا اینکه یه نفرشون شهید شد. همونی که سه سال از من بزرگ¬تر بود و خیلی از نظر روحی بهش وابسته بودم. مجبور شدیم همون ایران خاکش کردیم، قم دفنش کردیم. به‌خاطر همین وقتی اسم ایران و ایرانی رو می¬شنوم، تموم صحنه¬ها، خاطرات ایران و تشییع غریبونه داداشم، سوز پدرم و کلّی چیزای دیگه یادم میاد. همین!» می¬دانستم خیلی تیزتر از این حرف¬هاست. وقتی حرف¬هایم تمام شد گفت: «سمن یه سؤالی ازت بپرسم راستشو می¬گی؟» با تعجّب گفتم: «دیگه چی می¬خوای از جونم؟ من که هر چی نمی¬خواستم بگم، گفتم!» گفت: «حالا قول می¬دی راستشو بگی یا نه؟» من که با خودم فکر می¬کردم همه‌چیز را گفتم و دیگر چیز خاصّی نیست که بخواهم بگویم و بعداً برایم دردسر شود، گفتم: «بگو! باشه.» لبش را آرام نزدیک گوش¬هایم آورد و گفت: «سمن! جان من راستشو بگو! داداشات نظامی بودن؟!» به‌محضی که کلمه «نظامی» را شنیدم، مثل این بود که یک سطل آب یخ روی سر تا پاهایم ریخته باشند. نمی¬دانستم چه‌کار کنم و چه بگویم؛ سوتی بدی داده بودم، این‌قدر بد که حتّی دیگر نمی¬شد جمعش کرد. تا لب وا کردم که بگویم نمی¬دانم، نوک انگشت اشاره¬اش را روی لبانم گذاشت و فوراً گفت: «نگو نمی¬دونم که اصلاً باورم نمی¬شه! راستشو بگو. نمی¬خوام که بخورمت! منم مثل تو گرفتار در و دیوار لعنتی این بند هستم.» واقعاً غافلگیر شده بودم. نگذاشت از شنیدن صدای مناجات آن‌ها کیف و کوک کنم. از همین احساس لذّتم استفاده کرد و حتّی شناسنامه کس و کارم را داشت بیرون می¬آورد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقام فرایندی یا نقطه‌ای! 🔹آیت‌الله کعبی سال‌ها در قم خارج‌فقه "جهاد" تدریس کرده و بیش از هر کسی به آراء فقهی رهبر انقلاب آشناست. 👈 رفقا این نکته مهمی هستا. دقت کنید لطفا. @Mohamadrezahadadpour
علیکم السلام خب بستگی به شرایط افراد داره من از محل کارم شروع کردم. گاهی با رفقا میشینیم حرف می‌زنیم. حرف زدن و حرف شنفتن خیلی اثر داره. تبلیغ چهره به چهره ینی همین. مخصوصا اگر همکارای اهل دل و اهل مطالعه داشته باشی. بعدش نوبت فامیل میرسه. البته متوجهم که ظرفیت افراد مختلفه اما کلا اگر بفهمم کسی گاردش بسته است یا به نتیجه نمیرسیم، اینجوری نیستم که بگم باهاش اتمام حجت میکنم و بالاخره حرفمو بهش میزنم. نه. اذیتش نمیکنم و در عین حال، به اعصاب و روان و شخصیت خودمم احترام میذارم. خلاصه من ترجیح میدم چهره به چهره تبلیغ کنم. اما چند تا سخنرانی خوب هم آماده کردم که اگر در اعتکاف و یا اعیاد رجبیه و شعبانیه و یا جلسات آگاهی سازی و بصیرتی دعوتم کردند، بتونم ارائه مناسبی داشته باشم و ذهنیت بهتری نسبت به کشور و انقلاب و اهمیت انتخابات به مخاطبینم بدم. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
اینجوری درباره حضرت آقا صحبت نکنید دوست عزیز! به خدا اشتباه میکنید و ممکنه بعدا که متوجه اشتباهتون شدید، توفیقات زیادی از شما سلب شده باشه. ببینید بنده با توجه به اطلاعات و ارتباطاتی که در حد و اندازه خودم دارم، کشورداری را بسیار بسیار بسیار سخت تر از چیزی میبینم که تصورش را بکنید. مخصوصا با دور و بری‌ها و مریدانی مثل من که ادعایمان گوش فلک را کر کرده اما معلوم نیست ته دلمان چه می‌گذرد. بعلاوه این که شما حتی یک مورد پیدا نمیکنید که رهبر حکیم انقلاب، دیگران را بر منافع و مصالح ملت و کشورمان ارحج بدانند. این را خیلی شفاف و روشن می‌شود دید و نیاز به دسترسی‌های محرمانه و... ندارد. برادرانه پیشنهاد میکنم که در خصوص طرز فکرتان نسبت به حضرت آقا تجدید نظر کنید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا غصه دنیا نخور خیلی جدی نگیر ی کم بخند فعلا 😂😂 تا ببینیم بعد چی میشه
درباره طلبگی
خورشت ماش(ماشک)😍 از غذای لذیذ جهرمی ها در پاییز و زمستان راستی شما تا حالا مشرّف به جهرم شدید؟ 😎 و یا احیانا قصد پناهندگی به شهر باصفای جهرم ندارید؟
✔️ مصاحبه جالب و عجیب استاد حشمت‌پور در این گفت‌وگوی دو ساعته از عشق و همچنین بی‌میلی به فلسفه، تفاوت حکمت و فلسفه، دوران تحصیل فقه و اصول خویش، حکیم ابوعلی‌سینا، ابونصر فارابی، ملاصدرای شیرازی، خواجه نصیرالدین طوسی و همچنین اساتید خود در مشهد و قم سخنان جالبی را مطرح کرده اند. 👈 چندین بار این مصاحبه را خواندم. لذت‌بخش است. https://www.khabaronline.ir/news/1839832/%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D9%88%D8%B2%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D8%A8%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF
دلنوشته های یک طلبه
خورشت ماش(ماشک)😍 از غذای لذیذ جهرمی ها در پاییز و زمستان راستی شما تا حالا مشرّف به جهرم شدید؟ 😎 و
🍽🥣 دستور پخت این غذا👆👇 اصل آب ماشکی با ماش تنها هست ... من کمی دستورشو تغییر دادم 😉 من اینجوری درست میکنم به نظرم خوشمزه تر و مقوی تر و به قول خودمون مَشت تر میشه .. از اول صبح یک لیوان ماشک نصف لیوان عدس نصف لیوان لوبیا چشم بلبلی خیس میکنم داخل زودپز ، یه پیاز بزرگ خرد ریز میکنم و با روغن تفت میدم . نمک و ادویه بهش میزنم . بعد یک قاشق غ پُر رب گوجه میزنم . رب گوجه خوب تفت میدم .. اگر رب گوجه زیاد بریزین رنگ آب ماشکی تیره میشه ... بعد ماش و عدس و لوبیا میریزم و آب جوش میریزم روش ... سر زودپز میبندم . با حرارت کم میزارم پخته و جا بیفته .. جاتون سبز خیلی خوشمزه میشه 😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹پیام زیبای یکی از مخاطبان گرامی👇😊 سلام ازدیروز هی روز طلبه رو تبریک می گم هی پاک می کنم ازوقتی که مباحثه اون چندتا طلبه رو توی مسجداعظم شنیدیم تصمیم گرفتیم نزدیکشون نشیم چون معلوم نبود چی می گن ومانمی فهمیدیم که چی میگن تازه آخر دعواشون هم می خندیدند وحرص مارودرمیاوردن تصمیم گرفتیم بجز آقای قرائتی وآیت الله فاطمی نیا به حرف اونای دیگه گوش ندیم چون فقط حرف این دوتا رو متوجه می شدیم یکی ازدوستانم با یک طلبه ازدواج کرد هروقت می رفتیم خونشون از پاکی وتمیزی برق میزد همه چیز ساده بود ولی پرازآرامش یه اتاق کوچولو اون ته بود که کتابای شوهرش و سجاده هردوشون اونجا بود روی دیوار تصاویر رهبری و چندتا شهید وعکس عروسی خودشون بود اتاقی آرامبخش ،آرامبخش تر از محراب مساجد پول نداشتند ولی همیشه غذاشون خوشمزه بود هروقت می رفتند ارومیه بهشون زور کرده بودیم برامون نقل ارومیه بیارند وگرنه باهاش قهر می کردیم 😂اونام یه بسته میاوردن سربه سر دوستمون می زاشتیم اصلا بشوهرش نمیشد گفت حاج آقا حاج آقای بیست ودو ساله آخه 😂 ولی درکل ما درفامیلمون یدونه روحانی داریم که از زمان شاه مونده خونه اونام آرامبخش هست ولی زیاد شروشور روحانیون الان رو نداره شوخ طبع ومهربون هست به همه کمک می کنه ولی ازاون پیرمردهایی است که فقط بفکر آخرت خانواده هست اخباررو هم دنبال نمی کنه ولی من اینجور روحانیون رو دوست ندارم روحانیون دیوانه وپرشروشور رو دوست دارم دست اغتشاشات دردنکنه که باعث شد بعداز سالیان دراز بازبهشون نزدیک بشم گفتم سالیان دراز چون طی هشت سالی که گوشی هوشمند گرفتم وسرگرم اون شدم حتی آقای قرائتی محبوب خودم رو هم بکلی فراموش کردم چندروز پیش تصویری ازشون دیدم که روی ویلچر بودن اشکم دراومد آخه من چجوری بپذیرم آقای قرائتی پر شروشور وشوخ روی ویلچر باشه 😭 اما دقت کردم هرچی فحش و عمامه پرانی بوده قبل ازاونکه ازروی نفرت باشه ازروی جلب توجه بوده انگار دنبال پناهگاه ومحبت می گشتند انگار می خواستند کسی اونا رو درآغوش بگیره بخاطرهمین سعی داشتند حرص روحانیت رو دربیارند یکیشون بمن باخشم گفت پس چرا مااینهمه دادمیزنیم خرابکاری می کنیم یه آخوند نمیاد بما بگه چتونه احساس کردم پناه بردن به روحانیت از خیلی زمان پیش ،فرهنگ مابوده احساس می کردم نصف اغتشاشیون درواقع کمبودمحبت وپذیرش و جای امن وآغوش امن ومهربان دارند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نوزدهم 💥 🔺معمولاً استثناها می‌شوند دردسر، می‌شوند دقّ دل، می‌شوند داغ...! با تعجّب گفتم: «نظامی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمّه‌ات! من خودم ختم روزگارم.» گفتم: «ختمش باش! اصلاً می‌خای چهار ماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمی‌فهمم ماهدخت.» با دلخوری گفت: «باشه، قرار نشد بپیچونی! امّا باشه، خیالی نیست. خدا رحمت کنه داداشت. لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همه‌تون مثل هم هستین!» گفتم: «تو از کار نظامی چی می‌دونی؟ بهت نمی‌خوره خیلی از این چیزا سر در بیاری.» دیدم تحویلم نمی‌گیرد و بدش آمده که جواب سر راست ندادم. نمی‌دانستم زبانم را حفظ کنم یا ماهدخت را؟ اگر زبانم را حفظ می‌کردم، ممکن بود بدش بیاید و کم‌کم از من دور بشود. اگر هم می‌خواستم ماهدخت را حفظ کنم، این‌جوری نمی‌شد و باید دو سه تا کلمه به او می‌گفتم! مانده بودم چه‌کار کنم. امّا بالاخره تصمیم گرفتم قطره‌چکان کنم! نباید از خودم می‌رنجاندم یا دورش می‌کردم. با کمی اخم و دلخوری گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلاً اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره! داداشم نظامی بود. ما خودمون هم بعداز شهادتش فهمیدیم. فقط بابام از اوّلش می‌دونست وگرنه بقیّه‌مون حتّی خبر نداشتیم داداشم کجا می‌ره و چیکار می‌کنه. فکر می‌کردیم مثل بقیّه داداشام، صبح تا شب می‌ره کار بنّایی و باغبونی. چه می‌دونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته می‌گفت سر ساختمون می‌خوابه، کجا بوده و با کیا بوده!» ماهدخت که داشت خیلی آرام روی صورت و موهایم دست می‌کشید، گفت: «باشه عزیزدلم، آروم باش! ولش کن، دنیای پیچیده‌ای شده! خدا رحمتش کنه. بهت حق میدم از دستم ناراحت بشـی چون یادآور خاطرات بدی شدم، منو ببخش! امّا مطمئنّی بقیّه داداشات نظامی نیستن و سر کار بنّایی و باغبونی می‌رفتن؟» با پوزخند گفتم: «چی می‌گی؟ آره بابا! دیگه این‌قدر هم خونواده پیچیده‌ای ندارم، حالا اون یکی استثنا بود.» یک‌کم دراز کشید و همان‌طوری که لم می‌داد گفت: «معمولاً استثناها می‌شن دردسر، می‌شن غم، می‌شن دقّ دل، می‌شن داغ سر دل، می‌شن حسرت بعداز رفتن!» رویم را به‌طرفش کردم و گفتم: «چطور؟!» ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز می‌شن موضوع دعوای آدم با دیگران، دعوای آدم با خودش،حتّی دعوای تنهائیت با اون!» دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. دستم را روی شانه‌اش بردم و گفتم: «عزیزکم! چی داری می‌گی؟ واضح‌تر بگو منم بفهمم!» ادامه...👇
خیلی تلاش می‌کرد که بغضش را بخورد و اشکش پایین نریزد، امّا حریف چشمانش نشد و عاقبت ریخت! اوّلش یک قطره، دو قطره، بعدش هم که دیگر ... گفتم: «ماهدخت! به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمی‌زنم! گفتم به جون بابام!» نگاهم به لبانش بود. منتظر بودم تکان بخورد و دو سه تا کلمه بیرون بریزد. تا اینکه یواش‌یواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم و نه می‌تونم نفرینش کنم! منم یه استثنا داشتم. یکی که برام مقدّس بود. بوی غریزه و خوش‌اشتهایی نمی‌داد. فکر می‌کرد همه اونو برای خودشون می‌خوان. معتقد بود که کسـی اونو برای خودش نمی‌خواد. سر همون شد که با دلم کَل انداختم. گفتم یا به خودم ثابت می‌شه که مثل بقیّه هستم یا به اون اثبات می‌کنم که من واسه خودش می‌خوامش. باید یه کاری می‌کردم که بین همه اطرافیانش منو ببینه! نزدیکش شدم، امّا اشتباهم همین بود.» دیگر رسماً ماهدخت داشت هق هق می‌کرد. امّا بی‌صدا. این‌قدر بی‌صدا که مجبور بود دستش را توی دهانش بگذارد تا صدای گریه‌اش بلند نشود. گفتم: «آروم باش ماهدخت! الان بیدار می‌شن و شر می‌شه‌ها. آروم تورو قرآن!» چند دقیقه صبر کردم. کمی آرام‌تر شد امّا از صورتش حرارت بیرون می‌زد. داغ داغ داغ بود. نفسش هم که دیگر نگو! معلوم بود که دارد از درون می‌سوزد. وقتی کمی آرام شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمی‌شناختمش! فکر می‌کردم می‌تونم باهاش به خیلی جاها برسم. امّا نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتّی فرصت پاسخگویی به نیازهاش نداشت. منم براش شده بودم مزاحم!» گفتم: «افغانستانی بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟» گفت: «کاش افغان بود! نه... چه اهمّیّتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!» گفتم: «همین‌طوری!» گفت: «وقتی دانشگاهمون می‌خواست از لندن ما رو به تور اروپا گردی و بازدید از یه مؤسّسه تحقیقاتی ببره، اوّلش نمی¬دونستیم دقیقاً کجا داریم می‌ریم. تا اینکه ما رو به جایی بردن که فهمیدم اکانت‌های اون مخاطب استثنایی من از سرور اون‌جا ساپورت می‌شه. ینی دقیقاً محلّ زندگی و کار همون استثنا! اوّلش خیلی خوشحال شدم. حتّی شب قبلش خیلی خودمو ترگل‌ورگل کردم. خیلی خرج خودم کردم. اون خبر نداشت که داریم می‌ریم اون‌جا. من هم چیزی نگفتم. من حتّی نمی‌دونستم اون‌جا دقیقاً کجاست؟ امّا وقتی رفتیم اون‌جا، همه دنیا رو سرم خراب شد؛ چون فکر نمی¬کردم اون‌جوری باشه!» با تعجّب گفتم: «داری منو می‌ترسونی ماهدخت! مگه کجا بود؟!» سرش را جلو آورد. لبش را تقریباً به گوشم چسبانده بود، خیلی آرام گفت: «اسرائیل! تل آویو! یکی از مؤسّسات سازمان موساد!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از دو سه ساعت مطالعه، ی استکان چایی با طعم ملایم طارونه بزنیم؟☺️
دلنوشته های یک طلبه
بعد از دو سه ساعت مطالعه، ی استکان چایی با طعم ملایم طارونه بزنیم؟☺️
میپرسن طارونه چیه؟ 😊 عرق طارونه، عرق گیاهی است که از غلاف گل های نخل تهیه می شود. این عرق گیاهی بیشتر برای تقویت قوا استفاده می شود. این عرق گیاهی خاصیت آرامش بخشی و خواب آوری دارد و افسردگی را از بین می برد. اینم یکی دیگه از محصولات باحال جهرم و اطراف جهرم هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ ایران یک نفتکش متخلف آمریکایی را توقیف کرد. در اطلاعیه روابط عمومی نیروی دریایی ارتش آمده است: به دنبال تخلف کشتی «سوئز راجان» در اردیبهشت‌ماه سال جاری و سرقت نفت ایران توسط آمریکا، نفتکش یادشده با نام جدید «نیکولاس ST» صبح امروز توقیف شد. نفتکش متخلف یاد شده در سال جاری محموله نفت متعلق به جمهوری اسلامی ایران را با هدایت آمریکا سرقت و به بنادر آن کشور منتقل کرده و در اختیار امریکا قرار داده بود. این نفتکش با تغییر نام به نیکولاس ST در حال حمل نفت در دریای عمان بود که صبح امروز با حکم قضایی و تأیید سازمان بنادر و کشتیرانی توسط نیروی دریای راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به‌تلافی سرقت نفت توسط رژیم آمریکا توقیف شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا