🔹ضمنا
قابل توجه شیرازی های عزیز
چهارشنبه شب
و
پنجشنبه شب
بلافاصله بعد از نماز عشا
حرم مطهر شاهچراغ
بچه ها حرم هستند
در حرم مطهر مورد خاصی نیست
صدای انفجارها در اطراف حرم مطهر به گوش رسیده است
الان شبکه فارس حرم را زنده نشان میدهد . در حرم مطهر خوشبختانه خبری نیست
گویا الحمدلله بمب و انفجار در کار نبوده و هیچ منبع رسمی، انفجار را تأیید نکرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم حرم مطهر
الحمدلله مردم در امنیت کامل هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خبر انفجار در شاهچراغ کذب است
🔸توضیحات سردار حبیبی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس را بشنوید.
آفرین سردار
این یعنی روایت اول
این کار بسیار درستی هست
مرحبا
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
محمد سراسیمه به خانه برگشت. صفیه با دیدن محمد هول شد و پرسید: «چه شده؟ چرا داری سرِ ساک را باز میکنی؟»
محمد گفت: «برناممون به هم خورد. برام حکم زدند برای تهران!»
صفیه که گیج شده بود گفت: «چرا تهران؟ مگه نگفتی که من میخوام برم جهرم؟»
محمد همین طور که داشت در ساک دنبال چیزی میگشت جواب داد: «چرا. گفتم. ولی دیگه فایده نداشت.»
پارچه عمامه ای را پیدا کرد. فورا گوشی را درآورد و برای یکی از دوستانش تماس گرفت.
-سلام. خوبی؟ کجایی؟
-سلام. جهرمم. چطور؟ تو نیومدی؟
-ای وای! فکر کردم قمی. ما هم میاییم. فردا اول صبح میام پیشت تا برام عمامه ببندی! خونه باباتی؟
-آره. بیا. هستم.
خدافظی کردند. محمد پارچه عمامه را دوباره در ساک گذاشت و از خانه زدند بیرون. در کل مسیر قم به جهرم که دوازده سیزده ساعت طول کشید، صفیه و محمد به هم دلداری دادند. و خیلی برای محمد سخت بود که در اولین و حساس ترین سفر تبلیغیاش صفیه در کنارش نباشد. آن ده دوازده ساعت با استرس و ترس از آینده مبهم گذشت.
تا اینکه به جهرم رسیدند. محمد صفیه را گذاشت منزل مادرش. پارچه عمامه را برداشت و به خانه حسینی رفت. محمد رضا حسینی از روحانیون باصفایی بود که برای محمد عمامه میبست. حسینی تا عجله و هول شدن محمد را دید او را به داخل دعوت کرد. فورا دو سر پارچه سفیدِ هشت متری را گرفتند و شروع به پیچیدن آن کردند.
همین طور که عمامه را میپیچیدند حسینی پرسید: «محمد نمیخوای بگی چی شده؟»
محمد هم که کل دیشب را در اتوبوس نخوابیده بود و به کلمه وحشتناک تهران و مبهم بودن آینده ای که در انتظارش بود فکر کرده بود، با دلخوری به حسینی گفت: «برای منِ بیچاره و صفر کیلومتر، اشتباها حکم زدند برای تهران! خیلی استرس دارم. من اصلا تهران و تهرانی جماعت نمیشناسم. چه میدونم از چی خوششون میاد و از چی بدشون میاد؟ جایی بلد نیستم. حتی آدرس سازمان تبلیغاتشون بلد نیستم که برم و حکممو تحویل بدم.»
حسینی که پارچه را به شیوه خاصی جمع کرده بود و حالا میخواست روی زانویش بپیچد تا هشت متر پارچه سفید تبدیل به عمامه ای زیبا با چین های جذاب شود گفت: «عجب! منم بودم هول میکردم. حالا میخوای براشون چی بگی؟ مطلب آماده کردی؟»
محمد گفت: «آره تا حدودی. میخوام درباره علل و زمینه های قیام امام حسین بگم. اما کلا خوف کردم. میگم به نظرت نرم تهران و امسال بیخیال تبلیغ بشم بهتر نیست؟»
ادامه 👇👇