eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
666 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی ها از خنثی سازی توطئه تروریستی در شیراز خبر میدهند.
الان شبکه فارس حرم را زنده نشان میدهد . در حرم مطهر خوشبختانه خبری نیست
گویا الحمدلله بمب و انفجار در کار نبوده و هیچ منبع رسمی، انفجار را تأیید نکرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم حرم مطهر الحمدلله مردم در امنیت کامل هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خبر انفجار در شاهچراغ کذب است 🔸توضیحات سردار حبیبی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس را بشنوید. آفرین سردار این یعنی روایت اول این کار بسیار درستی هست مرحبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی محمد سراسیمه به خانه برگشت. صفیه با دیدن محمد هول شد و پرسید: «چه شده؟ چرا داری سرِ ساک را باز میکنی؟» محمد گفت: «برناممون به هم خورد. برام حکم زدند برای تهران!» صفیه که گیج شده بود گفت: «چرا تهران؟ مگه نگفتی که من میخوام برم جهرم؟» محمد همین طور که داشت در ساک دنبال چیزی میگشت جواب داد: «چرا. گفتم. ولی دیگه فایده نداشت.» پارچه عمامه ای را پیدا کرد. فورا گوشی را درآورد و برای یکی از دوستانش تماس گرفت. -سلام. خوبی؟ کجایی؟ -سلام. جهرمم. چطور؟ تو نیومدی؟ -ای وای! فکر کردم قمی. ما هم میاییم. فردا اول صبح میام پیشت تا برام عمامه ببندی! خونه باباتی؟ -آره. بیا. هستم. خدافظی کردند. محمد پارچه عمامه را دوباره در ساک گذاشت و از خانه زدند بیرون. در کل مسیر قم به جهرم که دوازده سیزده ساعت طول کشید، صفیه و محمد به هم دلداری دادند. و خیلی برای محمد سخت بود که در اولین و حساس ترین سفر تبلیغی‌اش صفیه در کنارش نباشد. آن ده دوازده ساعت با استرس و ترس از آینده مبهم گذشت. تا اینکه به جهرم رسیدند. محمد صفیه را گذاشت منزل مادرش. پارچه عمامه را برداشت و به خانه حسینی رفت. محمد رضا حسینی از روحانیون باصفایی بود که برای محمد عمامه می‌بست. حسینی تا عجله و هول شدن محمد را دید او را به داخل دعوت کرد. فورا دو سر پارچه سفیدِ هشت متری را گرفتند و شروع به پیچیدن آن کردند. همین طور که عمامه را می‌پیچیدند حسینی پرسید: «محمد نمیخوای بگی چی شده؟» محمد هم که کل دیشب را در اتوبوس نخوابیده بود و به کلمه وحشتناک تهران و مبهم بودن آینده ای که در انتظارش بود فکر کرده بود، با دلخوری به حسینی گفت: «برای منِ بیچاره و صفر کیلومتر، اشتباها حکم زدند برای تهران! خیلی استرس دارم. من اصلا تهران و تهرانی جماعت نمی‌شناسم. چه میدونم از چی خوششون میاد و از چی بدشون میاد؟ جایی بلد نیستم. حتی آدرس سازمان تبلیغاتشون بلد نیستم که برم و حکممو تحویل بدم.» حسینی که پارچه را به شیوه خاصی جمع کرده بود و حالا میخواست روی زانویش بپیچد تا هشت متر پارچه سفید تبدیل به عمامه ای زیبا با چین های جذاب شود گفت: «عجب! منم بودم هول میکردم. حالا میخوای براشون چی بگی؟ مطلب آماده کردی؟» محمد گفت: «آره تا حدودی. میخوام درباره علل و زمینه های قیام امام حسین بگم. اما کلا خوف کردم. میگم به نظرت نرم تهران و امسال بیخیال تبلیغ بشم بهتر نیست؟» ادامه 👇👇
حسینی همین طور که عمامه را درست میکرد گفت: «من باشم میرم. بالاخره اینم یه تجربه است. خدا رو چه دیدی؟ اومدیم و خوب شد و بازم دعوتت کردند تهران. بَده مگه؟» محمد نگاهی به زانوهای حسینی و عمامه اش انداخت و گفت: «اگه اونجا عمامه‌ام خراب شد چیکار کنم؟» حسینی گفت: «برو نزدیکترین حوزه علمیه پیدا کن و بده یکی از آخوندای اونجا برات ببندند. ولی سعی کن کثیف نشه که مجبور نشی بازش کنی و بشوریش. وگرنه دردسر داری.» محمد گفت: «حالا خودم کم استرس دارم. تو هم بیشتر منو بترسون. تموم نشد؟ دیرمه!» حسنی گفت: «چرا ... اینم از پشت عمامه اش که درستش کردم. بسم الله بگو و بذار رو سرت ببینم خوب شده؟» محمد بسم الله گفت و عمامه را روی سرش گذاشت. دید قشنگ شده. خیلی هم چین های جذابی داره. اما ... خیلی بزرگ شده. یعنی گشادتر از کله محمد شده بود و اگر دو سه بار سرش را محکم تکان میداد، عمامه تا روی چشم و دماغش می‌آمد! محمد رو به حسینی گفت: «خداوکیلی یه کم ورزش کن! یه کم قُطرِ رونِ پات زیادی گنده شده ماشالله! ینی اندازه عمامه من و کسایی که عمامه براشون میپیچی، روز به روز با کلفت تر شدن رونِ پای جنابعالی گنده تر میشه!» حسینی هم خیلی ریلکس جواب داد: «همینه که هست! قطر رون پای خودمه. اگه خیلی ناراحتی، ببند دورِ زانوی خودت!» محمد هم گفت: «برای خودت گفتم. ورزش که بد نیست. هم خودت سالم میمونی ... هم ما عمامه مون اینقدر گنده نمیشه. به هر حال دستت درد نکنه.» حسینی هم با لبخند خاص و شیطنتش گفت: «قابل نداشت داداچ! برو تهرون. برو پیشِ از ما بهترون! ببینم چیکار میکنیا. ببینم میتونی جای قرائتی پر کنی؟» محمد هم عمامه را با هزار احتیاط در یک پلاستیک مشکی گذاشت و ساکش را برداشت و از همان جا مستقیم رفت ترمینال و سوار اتوبوس شد و به طرف تهران رفت. خیلی برایش سخت بود که راهی را که با صفیه شروع کرده بود خودش تنها برگردد و شانه ای کنارش نباشد که تکیه گاه دلهره و استرسش باشد. به تهران رسید. اتوبوس به ترمینال جنوب رفت. محمد فورا به طرف سرویس بهداشتی رفت و پس از تجدید وضو، در همان جا لباس روحانیتش را از ساکش درآورد و به تن کرد. سه چهار نفری که اطرافش بودند زیر چشمی به او نگاه می‌کردند. انگار تا حالا کسی جلوی چشمشان آخوند نشده بود. اندک محاسنش را شانه زد. اهل عطرهای حرم و اینها نبود. به خاطر همین ادکلنش را درآورد و خودش را معطر کرد. عینکش را به چشم زد. عمامه را بر سر گذاشت و در دلش «خدایا به امید تو» گفت و از ترمینال جنوب زد بیرون. چون آدرس سازمان تبلیغات را بلد نبود نتوانست با اتوبوس واحد برود. به خاطر همین، علی‌رغم پول کمی که داشت، تاکسی دربست گرفت تا او را فورا به تبلیغات برساند و وقتش را تلف نکند. ادامه 👇👇
به سازمان تبیلغات رسید. به اتاقی که روحانی سید میانسالی در آنجا حضور داشت وارد شد. ایشان حاج آقای عبدالهی مسئول تقسیم اعزه روحانی در آن منطقه بود. منطقه هایی که بیشتر نیمه جنوب شرقی پایتخت را تشکیل میداد. محمد سلام کرد و وارد شد. سه چهار نفر آنجا بودند. حاج آقا عبدالهی که درگیر صدور و تقسیم بود به محمد جواب نداد اما یکی دو تا طلبه ای که صدای محمد را شنیدند به او جواب دادند. حاجی عبدالهی عمامه مشکی بزرگ و محاسنی علمایی داشت و ماشاءالله صدای بلندی هم داشت. با صدای بلند به طلبه ای که در نزدیکی‌اش بود توضیحات تکمیلی را میگفت: «ببین آقا جون! همتون گوش بدید که دیگه نخوام تک به تک توضیح بدم. حکمی که به شما داده میشه فقط برای همون مسجدی هست که آدرسش تو کاغذ من نوشته. اگه جای دیگه برین و اطلاع ندین، تسویه حساب صورت نمیگیره. ضمنا ناظران ما در یکی دو سه شب از منبر و نماز جماعتتون میان و شرکت میکنند تا نمره ارزیابی شما را صادر کنند. حواستون باشه که فقط مسجد برای ما مهمه. هیئت و تکیه و این چیزا حالیم نیست. حله آقاجون؟» همه را راه انداخت. نوبت محمد شد. اما قبل از اینکه کاغذ محمد را بگیرد گوشی همراهش زنگ خورد. از سر جایش بلند شد و چند قدمی راه رفت و با تلفن حرف میزد: «متوجهم. اما بهش بگین که اگه دو تا نماز جماعتش که ظهرها میخونه در دو تا مسجد جداگانه باشه اشکال نداره. ینی برای هر مسجدی یک نماز ظهر و عصر جداگانه بخونه. ولی اگر دو تا جماعتش فقط در یک مسجد باشه و ساعتاش فرق بکنه، قبول نیست...» تا اینکه مکالمه اش تمام شد و نشست روی صندلیش و نگاهی به محمد انداخت و دو تا دستش را جلوی محمد گرفت! محمد حکمی را که از قم گرفته بود در کف دست راست عبدالهی گذاشت. عبدالهی نگاهی به حکم کرد و با تعجب به محمد گفت: «پس این دستم چی؟» محمد که متوجه منظور عبدالهی نشده بود خیلی شمرده گفت: «متوجه نمیشم! چی باید کفِ این دستتون بذارم که نذاشتم؟!» عبدالهی گفت: «نامه دعوت از طرف هیئت امنای یک مسجد و یا نامه تاییدیه از طرف علما و اساتید!» محمد که هیچ کدام را نداشت با همان لهجه جهرمی و سادگی‌اش گفت: «ندارم. هیچ کدومش ندارم. من اصلا نمیخواستم بیام تهران. میخواستم برم جهرم. اشتباهی برام حکم زدند تهران. این دو تایی که گفتید ندارم.» عبدالهی که هم متوجه لکنت زبان محمد شده بود و هم متوجه لحن و لهجه‌اش، به او گفت: «اینطوری که نمیشه! یه کاغذ گرفتی دستت و پاشدی اومدی اینجا که چی؟ چیکارت کنم من؟ کجا بفرستمت؟ امشب شب اول ماه محرمه پسر جون! جای خالی ندارم بفرستمت!» محمد با ناراحتی گفت: «مگه میشه جای خالی نباشه اما به من حکم تبلیغ در تهران بدن؟! ینی خبر نداشتن؟» همان لحظه در باز شد و دو سه تا آخوند جوان و خوشکل با لباده های خوش رنگ و لبهای خندون وارد شدند. جوری که عبدالهی جلوی پاشون بلند شد و مثل اینکه از قبل آنها را میشناخت. آنها هم حکم داشتند و هم هر کدام دو سه تا معرفی نامه از چند تا مسجد و هیئت امنا! عبدالهی فورا کار آنها را راه انداخت و رفتند. رو به محمد کرد و گفت: «نمیدونم قضیه تو چیه اما شاید میخواستن سنگ بزرگ بندازن جلوی پات تا نری تبلیغ! نمیدونم. ولی معمولا اینجور ادمایی نیستن مگر اینکه موردشون خاص باشه. راستی ... جدیدا سر و کارت کمسیون نیفتاده؟!» محمد که متوجه عمق منظور عبدالهی شد با ناراحتی جواب داد: «چرا ... همون کمسیون ... این کاغذو داد ... حالا من باید چیکار کنم؟» ادامه 👇👇
عبدالهی دستی به محاسنش کشید و گفت: «ببین! من اهل سر کار گذاشتن طلبه امام زمان نیستم. یه کم شاید اخلاقم تند باشه اما نوکری سرباز امام زمان میکنم. تو تا غروب امروز وقت داری که یه جای خوب ... ینی یه مسجد واسه خودت دست و پا کنی. تا بتونم اینجا برات تاریخ بزنم و ایشالله بعد از دهه محرم هم باهات تسویه حساب بکنیم. اگر پیدا کردی، بیا به من بگو تا بگم ناظر بیاد تایید کنه و کار تو هم راه بیفته. اما اگه مسجد پیدا نکردی، دیگه کاری از دست من برنمیاد. چون به جان بچه هام همه مساجدی که تحت کنترل منه، همه اش پر شده. وگرنه شما هم یکی مثل بقیه. حتی شاید از بقیه هم بهتر. راهش اینه.» مغز محمد قفل شده بود. اگر تا دو سه ساعت پیش از آینده مبهم می‌ترسید، آن لحظه چیزی جز ناامیدی و تاریکی جلوی چشمانش نبود. اما چاره ای نداشت. باید به حرف عبدالهی گوش میداد و میرفت وجب به وجب خیابون و محله های نظام آباد و پایین تر از آنجا میگشت بلکه بتواند مسجدی پیدا کند که لنگ امام جماعت باشند و تبلیغش را از همان شب شروع کند. خدا حافظی کرد و از آنجا خارج شد. با ساکِ لباساش، وسط پیاده رو مانده بود و نمیدانست به کدام طرف برود؟ چشمش به یک پیرمرد خورد. با خودش گفت پیرمردها معمولا باخداتر هستند و آدرس مسجدها را بیشتر بلدند. به طرف پیرمرد که داشت از جلو می‌آمد رفت و گفت: «سلام پدرجان!» پیرمرد هم برخلاف همه تصورات محمد نسبت به این جماعت نازنین، به محض اینکه چشمش به محمد افتاد، نمیدانم یاد کجا و کی افتاد که شروع کرد: «سلام و زهر مار! آخوندای دزد و بی همه چیز! خیلی همه چی ارزونه که جلو راهم گرفته و سلامم میکنه!» محمد که از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد راهش را کج کرد و از پیرمرد گذشت و رفت. اما پیرمرد ول‌کن نبود. ادامه داد: «سلامم میکنی که چی؟ که بگی صبحت بخیر؟ نمیخوام آقا! نمیخوام ایهاالناس! این صبح و شب برام بخیر نمیشه تا اینا تو این مملکت هستن!» پیرمرد هم بعد از اینکه دلش خنک شد، به راهش ادامه داد اما همچنان داشت اجداد محمد و همه آخوندها را با عباراتی نسنجیده و حتی نگران کننده به آنها یادآوری میکرد. محمد که شانس آورده بود پیرمرد دست به زن نداشت وگرنه وسط آن بدبختی و دربه‌دری یک فصل کتک مفصل هم از دست آن پیرمرد بی‌اعصاب میخورد، به راهش ادامه داد. با پای پیاده. از ساعت نه و نیم صبح تا ظهر حداقل به ده دوزاده تا مسجد سر زد. به زبان و نوشتار راحت است. وگرنه با پای پیاده دو سه ساعت راه بروی و ندانی آدرس دقیق مساجد کجاست؟ و اصلا کدامشان باز است؟ کدامشان بسته است؟ کدامشان آخوند می‌خواهند؟ و کدامشان نمی‌خواهند؟ اصلا راحت نیست. مخصوصا اگر اولین روزی باشد که لباس روحانیت به تن داری و در همان اول راه، دست و پایت را بسته و تو را در اقیانوسی به نام تهران انداخته باشند. به هر مسجدی که می‌رفت سوال میپرسید: «ببخشید شما روحانی برای نماز جماعت نمیخواید؟» معمولا می‌گفتند: «نه. داریم.» و حتی بعضی مساجد میگفتند: «دو سه تا هم آخوند زاپاس داریم! یکیشون مداحی میکنه. یکی دیگشون واسه نماز جماعت. یکی دیگشون با کودکان کار میکنه و ...» محمد بریده بود اما نباید ناامید میشد. نماز ظهر و عصرش را در مسجد نسبتا بزرگی خواند. مسجدی که دو تا آخوند دیگر علاوه بر امام جماعتش ردیف اول و دقیقا پشت سر امام جماعت ایستاده بودند. یعنی حتی اگر محمد موفق میشد امام جماعت را ناک‌اوت کند، دو تا شاخ شمشاد دیگر حضور داشتند که عمرا محمد بتواند از روی جنازه آنها رد شود و پایش به محراب و منبر برسد. همین قدر اوضاع خراب بود به جان عزیزتان! ادامه 👇👇
محمد سر و ته ناهارش را با یک ساندویچ فلافل دو نان و یک نوشابه سیاه، به هم آورد و به مسیرش ادامه داد. خیابان به خیابان و کوچه به کوچه. پرسان پرسان دنبال تقدیرش میگشت. هر چه به کوچه ها و خیابان های جنوبی تر میرفت، سیاهی های عزا و غم امام حسین و تکیه هایی که مردم و جوانان برای مجلس امام حسین راه انداخته بودند بیشتر به چشم میخورد. گاهی محمد کنار آنها می‌ایستاد و نفسی تازه میکرد و سپس به راهش ادامه میداد. تا غروب. بیست و هشت مسجد را دانه به دانه رفت و پرس و جو کرد. هیچ کدام محمد را نخواستند. همه‌شان از مدت ها قبل، یا روحانی داشتند و یا دعوت کرده بودند و خودشان را تا شب اول ماه محرم معطل نکرده بودند. همه تلاش محمد بیهوده بود. تا اینکه به کیوسک تلفن رسید. چون گوشی‌اش خیلی شارژ نداشت، یک عدد کارت تلفن در جیب داشت. فقط هزار و صد تومان ته آن کارت مانده بود. در تلفن گذاشت و برای صفیه تماس گرفت. محمد به محض اینکه صدای همسرش را شنید، بخاطر فشار و خستگی بود یا بخاطر اینکه همه دست رد به سینه او زده بودند؟ نمیدانم. فقط میدانم که آن لحظه زد زیر گریه. صفیه هم که دستش به دست و صورت محمد نمی‌رسید. او هم شروع به گریه کرد. محمد گفت: «بی فایده است. هیچ کس نخواست. خب حق دارن بندگان خدا. همه فکر کارشون کردند. کسی معطل ما که نیست. از صبح تا حالا راه رفتم. وسط دود و دم و حرف و حدیث مردم. بیست و هشت تا مسجد رفتم.» صفیه گفت: «بیست و هشت تا؟! خب حالا میخوای چیکار کنی؟» محمد با افسردگی جواب داد: «هیچی. میخوام همین جا کفِ پیاده رو بشینم بزنم تو سر خودم. حالا من میگم زندگی و سرنوشت من اینجوریه! تو دیگه چرا زنِ من شدی؟ زن یه آدمِ بی پولِ لکنتِ زبونی و ...» صفیه اجازه ادامه حرف ها را به محمد نداد و فورا گفت: «حق نداری اینطوری حرف بزنی! خجالت بکش! خب اگه اینقدر سختته، پاشو بیا جهرم. دیگه این حرفا چیه میزنی؟» محمد دو سه تا جمله دیگر هم گفت. صفیه هم تمام تلاشش را کرد اما حال محمد اینقدر ناامیدانه و افتضاح بود که حد و حساب نداشت. تا اینکه اعتبار کارت تلفنش تمام شد و دو سه تا بوق زد و لحظه ای که فوری از هم خدافظی کردند اعتبارش تمام شد. غروب شده بود. غروبی که آن شب، شب اول ماه محرم سال 1387 میشد. اذان مغرب گفته بودند. محمد که هم خسته بود و هم تشنه، به اطرافش نگاه کرد. میدانست که در منطقه نظام آباد است. اما دقیق نمیدانست کجاست؟ به آن طرف خیابان رفت. یک سوپرمارکتی دو نبش و خیلی قدیمی سرِ کوچه آنجا بود. وارد شد و سلام کرد و یک بطری آب معدنی خرید. همین طور که داشت آب معدنی را سر میکشید، از شیشه مغازه چشمش به کوچه بغلی افتاد که وسطش یک دالان کوچک بود و بالای آن دالان پارچه کوچک سیاهی نصب شده بود و روی آن نوشته بودند «به عزاخانه امام حسین علیه السلام خوش آمدید.» گاهی نه دلت دست خودت است و نه پاهایت. محمد با دیدن آن صحنه صاف و ساده و رقص آن پارچه سیاه بالای آن دالان، دلش خواست و پاهایش حرکت کرد و چند ثانیه بعد، خودش را جلوی آن دالان دید. دالانی که بغلِ یک دهانه مغازه باز میشد. مشخص بود که به هم راه دارند. محمد دید جلوی آن مغازه که البته کرکره‌اش پایین بود، چِرک و چرب است. مثل جلوی مغازه‌های تعویض روغن و صاف کاری و ... بالای مغازه را دید. دید نوشته «صاف کاری اوس ...» تاریک بود و نتوانست ادامه‌اش را بخواند. صدای محزونی از داخل می‌آمد. معلوم بود که پیرمردی در حال خواندن چاوشی‌های حلول ماه محرم است. محمد نگاهی به پایینش انداخت. دید هفت هشت تا کفش هست. بسم الله گفت و وارد تاریکی جلسه روضه شد. ادامه 👇👇
و هر چقدر بگویم که از وقتی نشست، انگار یکی آغوش باز کرده باشد و او را در پناه خودش گرفته باشد، باور نمی‌کنید. با اینکه محمد خیلی متوجه زبان آن بنده خدا نمیشد، اما با سوزش گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. ربع ساعتی گذشت. خواندن آن پیرمرد تمام شد. چراغ ها را روشن کردند. محمد هم صورتش را تمیز کرد و دستی به چشم و ابرویش کشید و نشست. منتظر چایی... بسکوییتی... و حتی شاید شامی بود که ممکن بود آن شب برای جلسه روضه آماده کرده باشند. اما دید پنج تا پیرمرد سمت راست و چهار تا پیرمرد سمت چپ نشسته‌اند و همگی به محمد زل زده اند. محمد که نمی‌دانست چه باید بکند؟ چشم از آن پیرمردها برداشت و به جلوی خودش زل زد. تا اینکه یکی از کسانی که میانسال بود و سیبیلی بزرگ و موهای سفیدی داشت جلو آمد و خم شد و به محمد سلام کرد و گفت: «سلام حاج آقا! خوش آمدید. چند دقیقه صحبت می‌کنید؟» محمد که اصلا انتظارش را نداشت جواب داد: «سلام. ممنون. مگه خودتون سخنران ندارین؟» آن مرد که اسمش اوس کریم بود گفت: «نه حاج آقا. کسی قبول نمیکنه که بیاد مجلس ما! حالا اگر قابل بدونین و چند دقیقه صحبت کنید خیلی خوب میشه.» محمد که دعوت و شوق مختصری در آنها دید قبول کرد. از جایش برخواست و به طرف صندلی آهنی و داغونی رفت که آنجا بود. روی آن نشست. فهمید که باید حواسش را جمع کند که از آن صندلی به زمین نخورد. از بس داغون بود. اندکی تمرکز کرد و بسم الله گفت و شروع کرد. از شب اول محرم گفت. از دهه محرم حرف زد. از اینکه چرا دهه محرم اینقدر مهم است؟ چرا اهل بیت بر زنده نگه داشتن یاد و خاطره حماسه امام حسین علیه‌السلام اینقدر حساس بودند؟ و اینکه چرا اهل معرفت، تمام مشکلاتشان را در دهه محرم و با توسل بر امام حسین علیه‌السلام حل می‌کردند؟ حواسش به ساعت نبود. آنقدر آن پیرمردها خوب گوش می‌دادند که محمد متوجه نشد که چهل دقیقه حرف زده! چهل دقیقه! چند تا دعا کرد و منبرش را تمام کرد. وقتی از صندلی بلند شد، چهار پنج نفر اطرافش را گرفتند. با محمد مشغول حرف زدن بودند که پسر جوان و امروزی و خوش تیپ با سینی مملو از کیک‌هایی که معلوم بود خانگی و خوشمزه است وارد شد. جلوی همه گرفت و همه برداشتند و از مزه خوبش تعریف کردند. وقتی آن جوان به جمعی رسید که داشتند با محمد صحبت می‌کردند، اوس کریم او را معرفی کرد و گفت: «نوکر شما ابوالفضل. پسرمه. خدا بعد از سالها به من اینو داد. حاج آقا لطفا ادامه شبها تا شهادت علی بن حسین تشریف بیارین. اگه میایید به ابوالفضل و دوستاش بگم کتیبه‌ها رو نصب کنند و اینجا رو سیاه پوش کنیم.» محمد نگاهی به اطرافش انداخت. نگاهی به آن هفت هشت نفر انداخت. نگاهی به سرنوشتش انداخت. دیگر فایده ای نداشت. چون از مسجد و جماعت خبری نبود و باید دورِ حکم و تبلیغ آن دهه خط می‌کشید. به خاطر همین به اوس کاظم گفت: «باشه. توکل بر خدا. از نماز مغرب و عشا بیام؟» اوس کاظم جمله ای گفت که محمد آن لحظه متوجه منظورش نشد و از کنار آن جمله رد شد. اوس کاظم گفت: «میتونی بیایی همین جا نمازت بخونی. اشکال نداره. ولی بیا. حتما بیا.» و محمد قول داد که از فرداشب به آن دخمه برود و دقایقی را سخنرانی کند. دخمه ای که خبر از عَقبه و لاحقه اش نداشت. و حتی مردمانش را نمی‌شناخت و نمی‌دانست خدا برای او چه ها که مقدر نکرده!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour