عبدالهی دستی به محاسنش کشید و گفت: «ببین! من اهل سر کار گذاشتن طلبه امام زمان نیستم. یه کم شاید اخلاقم تند باشه اما نوکری سرباز امام زمان میکنم. تو تا غروب امروز وقت داری که یه جای خوب ... ینی یه مسجد واسه خودت دست و پا کنی. تا بتونم اینجا برات تاریخ بزنم و ایشالله بعد از دهه محرم هم باهات تسویه حساب بکنیم. اگر پیدا کردی، بیا به من بگو تا بگم ناظر بیاد تایید کنه و کار تو هم راه بیفته. اما اگه مسجد پیدا نکردی، دیگه کاری از دست من برنمیاد. چون به جان بچه هام همه مساجدی که تحت کنترل منه، همه اش پر شده. وگرنه شما هم یکی مثل بقیه. حتی شاید از بقیه هم بهتر. راهش اینه.»
مغز محمد قفل شده بود. اگر تا دو سه ساعت پیش از آینده مبهم میترسید، آن لحظه چیزی جز ناامیدی و تاریکی جلوی چشمانش نبود. اما چاره ای نداشت. باید به حرف عبدالهی گوش میداد و میرفت وجب به وجب خیابون و محله های نظام آباد و پایین تر از آنجا میگشت بلکه بتواند مسجدی پیدا کند که لنگ امام جماعت باشند و تبلیغش را از همان شب شروع کند.
خدا حافظی کرد و از آنجا خارج شد. با ساکِ لباساش، وسط پیاده رو مانده بود و نمیدانست به کدام طرف برود؟ چشمش به یک پیرمرد خورد. با خودش گفت پیرمردها معمولا باخداتر هستند و آدرس مسجدها را بیشتر بلدند. به طرف پیرمرد که داشت از جلو میآمد رفت و گفت: «سلام پدرجان!»
پیرمرد هم برخلاف همه تصورات محمد نسبت به این جماعت نازنین، به محض اینکه چشمش به محمد افتاد، نمیدانم یاد کجا و کی افتاد که شروع کرد: «سلام و زهر مار! آخوندای دزد و بی همه چیز! خیلی همه چی ارزونه که جلو راهم گرفته و سلامم میکنه!»
محمد که از تعجب داشت شاخ درمیآورد راهش را کج کرد و از پیرمرد گذشت و رفت. اما پیرمرد ولکن نبود. ادامه داد: «سلامم میکنی که چی؟ که بگی صبحت بخیر؟ نمیخوام آقا! نمیخوام ایهاالناس! این صبح و شب برام بخیر نمیشه تا اینا تو این مملکت هستن!»
پیرمرد هم بعد از اینکه دلش خنک شد، به راهش ادامه داد اما همچنان داشت اجداد محمد و همه آخوندها را با عباراتی نسنجیده و حتی نگران کننده به آنها یادآوری میکرد.
محمد که شانس آورده بود پیرمرد دست به زن نداشت وگرنه وسط آن بدبختی و دربهدری یک فصل کتک مفصل هم از دست آن پیرمرد بیاعصاب میخورد، به راهش ادامه داد. با پای پیاده. از ساعت نه و نیم صبح تا ظهر حداقل به ده دوزاده تا مسجد سر زد. به زبان و نوشتار راحت است. وگرنه با پای پیاده دو سه ساعت راه بروی و ندانی آدرس دقیق مساجد کجاست؟ و اصلا کدامشان باز است؟ کدامشان بسته است؟ کدامشان آخوند میخواهند؟ و کدامشان نمیخواهند؟ اصلا راحت نیست. مخصوصا اگر اولین روزی باشد که لباس روحانیت به تن داری و در همان اول راه، دست و پایت را بسته و تو را در اقیانوسی به نام تهران انداخته باشند.
به هر مسجدی که میرفت سوال میپرسید: «ببخشید شما روحانی برای نماز جماعت نمیخواید؟»
معمولا میگفتند: «نه. داریم.»
و حتی بعضی مساجد میگفتند: «دو سه تا هم آخوند زاپاس داریم! یکیشون مداحی میکنه. یکی دیگشون واسه نماز جماعت. یکی دیگشون با کودکان کار میکنه و ...»
محمد بریده بود اما نباید ناامید میشد. نماز ظهر و عصرش را در مسجد نسبتا بزرگی خواند. مسجدی که دو تا آخوند دیگر علاوه بر امام جماعتش ردیف اول و دقیقا پشت سر امام جماعت ایستاده بودند. یعنی حتی اگر محمد موفق میشد امام جماعت را ناکاوت کند، دو تا شاخ شمشاد دیگر حضور داشتند که عمرا محمد بتواند از روی جنازه آنها رد شود و پایش به محراب و منبر برسد. همین قدر اوضاع خراب بود به جان عزیزتان!
ادامه 👇👇
محمد سر و ته ناهارش را با یک ساندویچ فلافل دو نان و یک نوشابه سیاه، به هم آورد و به مسیرش ادامه داد. خیابان به خیابان و کوچه به کوچه. پرسان پرسان دنبال تقدیرش میگشت. هر چه به کوچه ها و خیابان های جنوبی تر میرفت، سیاهی های عزا و غم امام حسین و تکیه هایی که مردم و جوانان برای مجلس امام حسین راه انداخته بودند بیشتر به چشم میخورد. گاهی محمد کنار آنها میایستاد و نفسی تازه میکرد و سپس به راهش ادامه میداد.
تا غروب. بیست و هشت مسجد را دانه به دانه رفت و پرس و جو کرد. هیچ کدام محمد را نخواستند. همهشان از مدت ها قبل، یا روحانی داشتند و یا دعوت کرده بودند و خودشان را تا شب اول ماه محرم معطل نکرده بودند. همه تلاش محمد بیهوده بود.
تا اینکه به کیوسک تلفن رسید. چون گوشیاش خیلی شارژ نداشت، یک عدد کارت تلفن در جیب داشت. فقط هزار و صد تومان ته آن کارت مانده بود. در تلفن گذاشت و برای صفیه تماس گرفت. محمد به محض اینکه صدای همسرش را شنید، بخاطر فشار و خستگی بود یا بخاطر اینکه همه دست رد به سینه او زده بودند؟ نمیدانم. فقط میدانم که آن لحظه زد زیر گریه. صفیه هم که دستش به دست و صورت محمد نمیرسید. او هم شروع به گریه کرد.
محمد گفت: «بی فایده است. هیچ کس نخواست. خب حق دارن بندگان خدا. همه فکر کارشون کردند. کسی معطل ما که نیست. از صبح تا حالا راه رفتم. وسط دود و دم و حرف و حدیث مردم. بیست و هشت تا مسجد رفتم.»
صفیه گفت: «بیست و هشت تا؟! خب حالا میخوای چیکار کنی؟»
محمد با افسردگی جواب داد: «هیچی. میخوام همین جا کفِ پیاده رو بشینم بزنم تو سر خودم. حالا من میگم زندگی و سرنوشت من اینجوریه! تو دیگه چرا زنِ من شدی؟ زن یه آدمِ بی پولِ لکنتِ زبونی و ...»
صفیه اجازه ادامه حرف ها را به محمد نداد و فورا گفت: «حق نداری اینطوری حرف بزنی! خجالت بکش! خب اگه اینقدر سختته، پاشو بیا جهرم. دیگه این حرفا چیه میزنی؟»
محمد دو سه تا جمله دیگر هم گفت. صفیه هم تمام تلاشش را کرد اما حال محمد اینقدر ناامیدانه و افتضاح بود که حد و حساب نداشت. تا اینکه اعتبار کارت تلفنش تمام شد و دو سه تا بوق زد و لحظه ای که فوری از هم خدافظی کردند اعتبارش تمام شد.
غروب شده بود. غروبی که آن شب، شب اول ماه محرم سال 1387 میشد. اذان مغرب گفته بودند. محمد که هم خسته بود و هم تشنه، به اطرافش نگاه کرد. میدانست که در منطقه نظام آباد است. اما دقیق نمیدانست کجاست؟ به آن طرف خیابان رفت. یک سوپرمارکتی دو نبش و خیلی قدیمی سرِ کوچه آنجا بود. وارد شد و سلام کرد و یک بطری آب معدنی خرید. همین طور که داشت آب معدنی را سر میکشید، از شیشه مغازه چشمش به کوچه بغلی افتاد که وسطش یک دالان کوچک بود و بالای آن دالان پارچه کوچک سیاهی نصب شده بود و روی آن نوشته بودند «به عزاخانه امام حسین علیه السلام خوش آمدید.»
گاهی نه دلت دست خودت است و نه پاهایت. محمد با دیدن آن صحنه صاف و ساده و رقص آن پارچه سیاه بالای آن دالان، دلش خواست و پاهایش حرکت کرد و چند ثانیه بعد، خودش را جلوی آن دالان دید.
دالانی که بغلِ یک دهانه مغازه باز میشد. مشخص بود که به هم راه دارند. محمد دید جلوی آن مغازه که البته کرکرهاش پایین بود، چِرک و چرب است. مثل جلوی مغازههای تعویض روغن و صاف کاری و ... بالای مغازه را دید. دید نوشته «صاف کاری اوس ...» تاریک بود و نتوانست ادامهاش را بخواند.
صدای محزونی از داخل میآمد. معلوم بود که پیرمردی در حال خواندن چاوشیهای حلول ماه محرم است. محمد نگاهی به پایینش انداخت. دید هفت هشت تا کفش هست. بسم الله گفت و وارد تاریکی جلسه روضه شد.
ادامه 👇👇
و هر چقدر بگویم که از وقتی نشست، انگار یکی آغوش باز کرده باشد و او را در پناه خودش گرفته باشد، باور نمیکنید. با اینکه محمد خیلی متوجه زبان آن بنده خدا نمیشد، اما با سوزش گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.
ربع ساعتی گذشت. خواندن آن پیرمرد تمام شد. چراغ ها را روشن کردند. محمد هم صورتش را تمیز کرد و دستی به چشم و ابرویش کشید و نشست. منتظر چایی... بسکوییتی... و حتی شاید شامی بود که ممکن بود آن شب برای جلسه روضه آماده کرده باشند. اما دید پنج تا پیرمرد سمت راست و چهار تا پیرمرد سمت چپ نشستهاند و همگی به محمد زل زده اند.
محمد که نمیدانست چه باید بکند؟ چشم از آن پیرمردها برداشت و به جلوی خودش زل زد. تا اینکه یکی از کسانی که میانسال بود و سیبیلی بزرگ و موهای سفیدی داشت جلو آمد و خم شد و به محمد سلام کرد و گفت: «سلام حاج آقا! خوش آمدید. چند دقیقه صحبت میکنید؟»
محمد که اصلا انتظارش را نداشت جواب داد: «سلام. ممنون. مگه خودتون سخنران ندارین؟»
آن مرد که اسمش اوس کریم بود گفت: «نه حاج آقا. کسی قبول نمیکنه که بیاد مجلس ما! حالا اگر قابل بدونین و چند دقیقه صحبت کنید خیلی خوب میشه.»
محمد که دعوت و شوق مختصری در آنها دید قبول کرد. از جایش برخواست و به طرف صندلی آهنی و داغونی رفت که آنجا بود. روی آن نشست. فهمید که باید حواسش را جمع کند که از آن صندلی به زمین نخورد. از بس داغون بود.
اندکی تمرکز کرد و بسم الله گفت و شروع کرد. از شب اول محرم گفت. از دهه محرم حرف زد. از اینکه چرا دهه محرم اینقدر مهم است؟ چرا اهل بیت بر زنده نگه داشتن یاد و خاطره حماسه امام حسین علیهالسلام اینقدر حساس بودند؟ و اینکه چرا اهل معرفت، تمام مشکلاتشان را در دهه محرم و با توسل بر امام حسین علیهالسلام حل میکردند؟
حواسش به ساعت نبود. آنقدر آن پیرمردها خوب گوش میدادند که محمد متوجه نشد که چهل دقیقه حرف زده! چهل دقیقه! چند تا دعا کرد و منبرش را تمام کرد.
وقتی از صندلی بلند شد، چهار پنج نفر اطرافش را گرفتند. با محمد مشغول حرف زدن بودند که پسر جوان و امروزی و خوش تیپ با سینی مملو از کیکهایی که معلوم بود خانگی و خوشمزه است وارد شد. جلوی همه گرفت و همه برداشتند و از مزه خوبش تعریف کردند.
وقتی آن جوان به جمعی رسید که داشتند با محمد صحبت میکردند، اوس کریم او را معرفی کرد و گفت: «نوکر شما ابوالفضل. پسرمه. خدا بعد از سالها به من اینو داد. حاج آقا لطفا ادامه شبها تا شهادت علی بن حسین تشریف بیارین. اگه میایید به ابوالفضل و دوستاش بگم کتیبهها رو نصب کنند و اینجا رو سیاه پوش کنیم.»
محمد نگاهی به اطرافش انداخت. نگاهی به آن هفت هشت نفر انداخت. نگاهی به سرنوشتش انداخت. دیگر فایده ای نداشت. چون از مسجد و جماعت خبری نبود و باید دورِ حکم و تبلیغ آن دهه خط میکشید. به خاطر همین به اوس کاظم گفت: «باشه. توکل بر خدا. از نماز مغرب و عشا بیام؟»
اوس کاظم جمله ای گفت که محمد آن لحظه متوجه منظورش نشد و از کنار آن جمله رد شد. اوس کاظم گفت: «میتونی بیایی همین جا نمازت بخونی. اشکال نداره. ولی بیا. حتما بیا.»
و محمد قول داد که از فرداشب به آن دخمه برود و دقایقی را سخنرانی کند. دخمه ای که خبر از عَقبه و لاحقه اش نداشت. و حتی مردمانش را نمیشناخت و نمیدانست خدا برای او چه ها که مقدر نکرده!!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام حاجآقا حدس میزدم داستان زندگی شما رو داریم میخونیم...
چندتا نکته خواستم بگم البته کوچیک شما هم ولی دوست داشتم عرض کنم خدمتتون
من ساکن قم هستم طلبه های که میان قم برای تحصیل چرا فکر میکنن فقط نیروگاه باید ساکن باشن. کلی جا برای اجاره هست تو قم که نزدیک حرم از جمله شاه ابراهیم.. امام.اطراف بیت نور. عماریاسر و غیره
دوماً اینکه من خودم کار فرهنگی کردم درسته هزینه دریافتی یا همون حق الزحمه نسبت به کاری که انجام میدی کم هست ولی تجربه ثابت کرده نباید در قبال انجام کار هزینه دریافت نکنی شما کامل میتوانستید با متنی که برای دوستان تون می نوشتید ی هزینه کمی دریافت کنی هر چقدر کم هم اونا قدر این کار رو میدونستند ...
سوم هم اینکه ادامه دادن این مسیر با توجه به اینکه علاقه دارید نشون دهنده پشتکار شما و قابل تحسین و ی مشکل جزی مثل لکنت زبان نمیتونه مسیر درست رو متوقف کنه در آخر دست مریزاد🌹🌹
در ضمن دم خانمتون هم گرم که همراه و همکار شما بود او این راه ...
پرچم خانم ها همیشه بالاست✌️✌️
🔹سلام حاج اقا تسلیت ایام
من به دو دلیل داستانهای شمارو میخونم اول بخاطر جذابیتشان و دلیل دومم مربوط به این داستانتونه همسر و پسر منم لکنت دارن همسرم رو دیگه پذیرفتمش اما پسرمو نمیتونم بپذیرم تمام غصه من حرف زدنه پسرمه وقتی داستان رو میخونم احساس میکنم پسر خودمه خیییییلی ناراحتم.
نمیدونم اخر داستان چی میشه اما حسم میگه گره کارتون به دست امام حسین (علیه السلام) باز میشه برا پسر منم دعا کنید خداوند به قلمتون برکت بده
🔹عرض سلام و ادب و احترام و خدا قوت خدمت شما ،استاد داستان های شما انگار در وجود ما و ضمیر خودآگاه ما یادآور ی رنج ها و دردهای ماست و چه زیبا توصیفشان می نمایید .بنده معلم هستم و در دوران تدریسم یک دانش اموز با این مشکل تکلم داشتم وهمیشه سعی می کردم ان را در نظر نگیرم و فرقی با دیگران برایش قائل نشوم که خدا را شکر مورد پیشرفت و کم شدن گردید اما اکنون دارم درس هایی از شما با این داستانتان می گیرم و برای خودم یادگیری چگونگی برخورد با اینگونه مشکلات ،متشکرم
🔹سلام حاج اقا من چند ساله کانالتونو دارم ولی تا حالا فقط داستانایی که تو کانالتون رو گذاشته بودید خونده بودم.و دو سه کتابتونو خریدم. ولی وقتی محمد ۲ رو گذاشتید نرم افزارتونو نصب کردم و محمد ۱رو از قسمت متنیش خوندم.و این چند روزه کلیییی باهاش خندیدم و گریه کردم😭😭 خیلی حس های عجیبی داشت.. پیشنهاد میکنم حتما همه بخوننش..از اول تا اخرش فقط داشتم خدارو شکر میکردم بابت نعمتی که خدا بدون اینکه حسابش کنیم بهمون داده..و هیچ وقت قدرش رو ندونستیم😓..اینکه این همه استرس تو زندگیمون نکشیدیم مثلا برای یه معرفی خودمون تو مقاطع مختلف زندگی..بعضی وقتاش میگفتم کاش این اتفاق براتون نمی افتاد..ولی بعد میفهمیدم اگه قرار نبود اینطوری پیش بره شاید اصلا به طور جدی سراغ نوشتن و استعدادتون نمی رفتین و ما از اینهمه مطلب مهم و مفید و خوشمزه محروم میشدیم.و اینکه همش غبطه میخوردم بابت داشتن مادری با این زکاوت که همه گره های زندگیتون رو تنهایی بازکرده و پشتنوانه تون بوده و هستن..من متاسفانه اختلاف سنی زیادی با مادرم دارم و اصلا مثل شما با مادرم راحت نیستم توی درددل کردن و کمک گرفتن..
کتاب کروناتون رو هم خوندم.و دیدم کرونا انگار یه خوبی هایی هم داشته از جمله ظهور استعداد بازیگری شما در نقش دکتر و..😅 و از اون مهمتر اشنا شدن تعداد افراد بیشتری با شما در لحظات سخت زندگیشون و درس گرفتن از شما..
هرچند ترجیح میدم کتاب دستم باشه و بخونم ولی خوندن از تو گوشی هم یه خوبه هایی داره که هر جایی هستی و حتی چند دقیقه منتظری میتونی بخونی و سریعتر میشه و در وقتم صرفه جویی میشه..فقط یه مشکلی داره این نرم افزارتون که هر چند وقت گیر میکنه و تا بالا بیاد دقییییقا حکم اون آب خوردنا و کتاب بستنای وسط کتاب خوندنتون تو بیمارستان برای کرونایی ها رو داره..😩😩که البته بعید نیست این گیرکرناش هم عمدیه و داره رسالت حرص دراوردن رو به نیابت از شما به نحو احسنت انجام میده🤔
کاش بشه افلاینش کنین که ادم راحت بخونه. الانکه تصمیم گرفتم محمد ۲ رو هم با همون وجود از تو نرم افزار بخونم بهتر از اینطوری قطره چکونی تو کاناله😓
ببخشید طولانی شد..
🔹سلام خسته نباشید
اعتراف میکنم که همیشه مستندهای داستانی رو بیشتر از نوشتههای دیگهتون دوست داشتم و دنبال میکردم.
ولی وقتی پیامتون رو توی کانال دیدم یهو دلم خواست مُ...مُ...محمد یک و دو رو بخونم رفتم توی اپلیکیشن و خوندم... حالا که میدونم صاحب اینهمه نوشته و کتاب چه شخصیتی داره و چی رو از سر گذرونده؛ انگار بیشتر مشتاقم که با خودتون و راهتون و کتاب و فکرتون بمونم.
برقرار باشید
🔹سلام آقای حدادپورعزیز
داستان محمد۲ که مطالعه میکنم به یاد شهیدسردارعباس عاصی زاده که اهل اردکان هست افتاد
مادرم تعریف میمیکرد میگفت شهیدعاصی زاده لکنت زبان داشت یکباربرای سخنرانی بین نمازجمعه دعوت میشه موقع سخنرانی زبانش خیلی میگیره ومردم ایشون رو مسخره میکنن.مادرم میگه من توزندگیم وقتی شماها کوچیک بودین وپدرتون ماموریت بوده خیلی به شهیدمدیون هستم
لازمه که بگم امشب سالگرد سردارشهیدعاصی زاده هست
🔹از روز اولی که با خواندن آثارتون با شما آشنا شدم متوجه شدم که این نوع نوشتار،این طرز فکر ،این نوع معرفت و شناخت از مسائل روز یک شبه و بیزحمت ایجاد نشده و حتما شما فردی سختی کشیده هستید که بعد از پشت سرگذاشتن فراز و نشیب های زیاد مس وجودتان زر شده و حاصل این مسیر را در اختیار ما قرار دادید
امشب با خواندن داستان مممحمد فهمیدم که حدسم درست بوده و برای رسیدن به جایگاه کنونی خود " خون دلهااااخورده اید"
در این شبها خیلی التماس دعاااااااااا
🔹سلام
چه داستان مممحمد دلنشینه
طوری نوشتین که خودمو در اون لحظات احساس میکنم
شاید کشیده شدن من به سمت داستان به خاطر شباهت زیاد با بردارم هست اونم اسمش محمد هست بچه که بود از یک گوسفند که دنبالش میکنه میترسه لکنت زبان میگیره
اما مثل محمد داستان اونم تو شرایطی که مضطرب میشه کمی لکنت داره
اما خدا همیشه عادله و مهربان الان داداش محمد من شده یه رییس اداره مهم شهرمون و میبینم چهقدر رشد کرد از پس تحقیر ها ب هم سن و سالاش الان داداش من کجاست اونا کجان
به نظر من محمد داستان هم پیشرفتای زیادی میکنه
به نظرم چون این لکنت زبان رو پیامبرمون حضرت موسی داشته و ایشونم به مراتب بالا در پیمبری رسید کلا خدا کسایی که لکنت دارن رو خیلی ویژه دوست داره رفیق خودش میدونه و تو تمام مراحل زندگی ویژه تر همراهشونه
🔹سلام آقای حدادپور، خداقوت، من دیگه طاقت نداشتم منتظر انتشار بقیه قسمت های محممممد2 بمونم، دیشب از اپلیکیشن کتاب رو خریدم و تا تهشو خوندم.... الان واقعا نمیدونم چیکار کنم، دلم میخواد بقیه اشو بفهمم🤦♀😅
خیلی عالی بود واقعا، بنظرم ارزشمند ترین اتفاقی که توی کتابه، حال و احوال صدق وصفاوسادگی زندگی طلبگیه که مردم کم تر درکش کردنن ودیدن...
و مهم تر از اون درک احوالات و دغدغه ها و کلا آشنایی با دنیایی که یه آدم مذهبی، انقلابی داره باهاش زندگی می کنه...
بسیار روی زمینی و واقعی و دلنشین بود...
الحمدلله میگم بابت پیشرفت قلم تون، برای ما که سال هاست دنبالتون می کنیم،این پیشرفت نسبت به رمان های سابق کاملا محسوسه.
خداقوت🍃
🔹سلام اقای حداد پور عزیز .
راستش من کلا رمان خیلی دوست ندارم و چند بار هم قصد داشتم از کانال شما که رمان داخلش می گذارید، بیرون بیام ... ولی چون خودم طلبه بودم و دوست داشتم حتی اگر شده چند سطری رو بخونم، از قضا داستان خونه ی زیر زمینی و اون از خدا بی خبر صاحب خونه و ... رو برخوردم . بارها خواستم گریه کنم و بارها خجالت کشیدم و بارها همسر گرامی شما رو از ته دل تحسین کردم .داغ دل رو داستانهای امتحان و دار الشفای شما تازه کرد . عجب....عجب از آنی که قرار بود التیامی بر بیماران قلب و روح ایتام آل محمد باشه اما این چنین نمک بر زخم ها پاشید و می پاشد . اما همین یک کلمه دل انسان رو آروم می کنه که
ان مع العسر یسرا والعاقبة للمتقین . 😞
هر کجا هستید خدا یار و یاورتون باشه . یا حسین
🔹سلام خدمت استاد وهمسرفداکاروصبورش و فرزاندان عزیزتان
فقط یه کلمه وقتی خدا بخواد کسی رو عزیز و بزرگ کنه هیچکس نمیتونه سنگ اندازی کنه
نقطه پرتابتون اینجا نبوده،به نظر بنده نقطه پرتابتون همون روز اول ازدواج و خدا صفر صفرت کرد،بعد شروع کرد به پس دادن همچیز ،الحمدالله،از خداوند،رئوف و لطیف بهترین هارو براتون آرزو مندم🌝♥️
🔹کاش داستان هاتون اینقدر زود تموم نمیشد
هر وقت میخونم همش خدا خدا میکنم صفحه ی آخر نباشه که میخونم .....
🔹حاج آقا سلام
چقدر گناه داشتید.قطع به یقین همون موقع که زنگ زدید به خانومتون ،با دل شکسته براتون دعا کرده اثر دعای ایشون بوده که به عزا خونه اوستا کریم هدایت شدید.
شما مردها کی میخواین به دعاهای ما خانوما ايمان بیارید😅
🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر عزاداریاتون قبول
من بچه نظام آبادم
به خدا اگه سال ۸۷ میدونستیم اوضاع شما رو به دیده منتتون رو داشتیم
والله نشناخته خانوادگی میزبانی میکردیم
میزبان که نه شما خودتون صاحبخانه اید
حیف
اهالی نظام آباد خوباشون بیشترن
ای کاش دوباره قدم رنجه کنید و تشریف بیارید تا جبران اون روزهای سخت بشه برای شما و خانواده محترمتون
🔹سلام وعرض تسلیت
یکم فلسفه ببافم؟اونجایی که استاد فرمودند شما بیان ندارید چه برسه به فن بیان ،،ظاهرش خنده داره اما خداوندمهربون یه سرنوشت دیگری برای شما درنظرداشته که اگه این لکنت نبود شایدالان نویسنده هم نمی شدین
من پر روهستم که پیش شما از سرنوشت وفاسفه ودین حرف میزنم
عوضش غلط هم باشه احساس واقعی منه
صفیه چقدرخوبه چقدر ثبات شخصیت داره چقدر حس همسربودن ومادربودن داره انگار برای درمان لکنت زبان پسرش داره تلاش می کنه
بجاش وقتی شام وصبحانه حاضرمی کنه دیگه از مادر درونش خبری نیست و عزیزم همسرانه میگه
چه جالب من فکرمی کردم هرکس هرکجادلش خواست می تونه راه بیفته بره تبلیغ کنه
اما هروقت ازکنارفیضیه وداروالشفاء ردمیشدم بااینکه احساس می کردم آدمهای داخل اون درسهای سخت سخت می خونند وکمی مغرورند اما هاله ای ازآرامش وامنیت دورشون هست
همین دارالشفآء وقسمت پشت فیضیه که بعدا بهش اضافه شد آرماتوربندی هاشونو برادرم کنترات برداشته بود بهش پول خوبی دادن طوریکه باپول اون ما تونستیم خونه بخریم البته توی نیروگاه☺️
اما متاسف میشم هوای طلبه ها رو ندارند شایدم سختی زندگی طلبه ها جزئی ازطلبه بودن هست که هرکس عاشق تره ادامه بده
اما یعنی همشون همسری مثل صفیه دارند که درک بالا ومحبت عمیقی داشته باشند؟!
ولی یه چیزی جالب هست برام تمام خیابانهای قم رو گز کرده ام وخونه ی برادرم که سواران هست وجوادالاائمه ومالک اشتر ومیدان توحید وپاساژگردی واینها
چقدر حس کردم اونجاهستم شایدم یبار ازکنار جوانی باپیراهن یقه فرنجی یاهمون آخوندی شما ردشده باشم وروحمم خبرنداشته که روزی خواننده قصه های همین جوان خواهم شد
اما جهرم رو هرگزندیده ام حتی تصاویرش رو
بخاطرهمین هرچقدرزور میزنم نمی تونم تصورش کنم
درکل زندگی نامه ی آدمهای موفق رو دوست دارم به آدم امیدمیدن
🔹سلام حاجی جان
داستان امشب حال چندگانه ای برام ایجاد کرد.کلمات ساده و بدون تکلفی که خواننده رو با شخصیت داستان که از جیک و پوک زندگیش خبر داری همراهت می کنه .
در ظاهر عبارات رنگ مزاح دارند ، روی لبت یه لبخندی میاد ولی در عین حال توی دلت غصه دار میشی وسط لبخندت میبینی چشمات خیس شده حالا این یه طرف قضیه بود طرف دیگرش قضا و قدریه که برای یه طلبه جوون ِبی پول ِغریب رقم خورده.
الان که میدونیم اون طلبه جوونه همون شیخ حدادپور خودمونه خیالمون راحت میشه که خدا رو شکر الان اوضاعش روبه راه ولی اگر همینم نمی دونستم تا این مصایبش تموم بشه چقدر باید وزن کم می کردیم.
🔹سلام وخدا قوت
من داستان هایی که داخل کانال میگذارین را فقط میخونم.وقتی نظرات مخاطب ها را میخوندم برعکس همه ی کسانی که براتون ذوق میکردن میگفتم خب ک چی!!
وهیچوقت برام عالی و .. نبود و میگفتم مردم عجب الکی ذوق کن هایی هستن
تااینجای داستان هم میگفتم اینم چیز تاپی نیست
امشب خانومتون کاری کرد من از گناه خیلی بزرگ برگردم کاری ک هفت سال موفق نبودم وامید دارم موفق بشم.همیشه ب خودم حق میدادم چون همسرم پول ندارهچون از اول ب دلم ننشست چون زبون باز نیست و... حق دارم اما هرچی خانومتون را دیدم کم اوردم.دستمریزاد
بهش بگید خیییلی خانومی
من توبه کردم و محکم میخوام بمونم
🔹سلام حاج آقا!همه گفتن خوشابحال شما چون صفیه ای دارین بنده میگم خوشابحال صفیه چون شمایی داره،شما کسی هستین که اغراق میکنید خانمتون تو سختیها کنارتون ایستاده و این تمام اون چیزی است که شما رو موفق کرد پا رو نفس گذاشتین و از تنها همفسرتون که پا به پای شما حرکت کرد تو ناخوشیها دست در دست شما بود اینطور نوشتید، این نکته،نکته بسیار مهمیه که شما تونستید بهش بپردازید اینکه مغرور نیستید!اینکه تونستید در عرض کمتر از یکسال بعد از زندگی به پیشرفت برسید همه اش رو مدیون سادگی خودتون هستید همین که تونستید پا روی نفس بگذارید و در جهاد با تکبر پیروز میدان باشید خدا هم کمکتون کرد و به اون پیشرفت رسیدید به نظرم کسی که بیست ساله ازدواج کرده و انسان بسیار موفقی هست و همه میخوانش اما هنوز نتونسته پیشرفت کنه بخاطر غرورشه
جلسات روضه امروز (انشاءالله) :
➖حسینیه کوثر : ساعت ۹ صبح
➖حسینیه آیت الله آیتالهی: ساعت ۱۰:۳۰ صبح
➖خیابان امام حسین، کوچه ۱۲، فرعی اول سمت چپ، امامزاده سید قطب الدین: ساعت ۱۷
یک مطلب درباره قصه #مممحمد۲
از امشب، قصه اصلی شروع میشه و تا الان حکم مقدمه برای قصه اصلی داشته.
امیدوارم لحظات خوب و باحالی با این قصه داشته باشید🌷