صدای گریه مردم بلند شد.
-یک عمر با انتظار و خوف و حزن ... و این که چه بلایی سر بچههاشون دراومده زندگی کردند.
و باز هم صدای گریه مردم...
-آخرش هم یک جنازه کوچیک... ینی از یه پسر خوش قد و بالا فقط چند کیلو استخون...
و صدای جمعیت بلندتر شد. مخصوصا صدای مادر شهید.
-اما میخوام خدمت این مادر شهید عرض کنم که... حاج خانم... قربون صفا و محبت و دل سوخته شما... قربون درددلهای شما با پسر عزیزتون... من مادری را سراغ دارم که پسرش به ذبح عظیم مبتلا شد. پسرش رو جلوی چشمای مادر از اسب به زمین انداختند...
دیگه مردم تحمل نکردند و مثل مادر مرده ها اشک میریختند.
-جلوی چشم مادر، پسرو زدند و به گودی قتلگاه کشوندند... از مادر موسی گفتم. بذارین از مادری بگم که از وقتی بچهاش به دنیا اومد، قصه کربلا را براش گفتند. گفتند که چطوری شمر روی سینه پسرش میشینه...
گریههای آن چند هزار نفر تبدیل به ناله و فریاد شد. محمد دیگر حواسش حتی به حال و قلب مادر شهید نبود. چشمش را روی هم گذاشت و بی رحمانه اما با سوز و گذار...
لشگر آن دم كه بر سرش ميريخت
همه اعضاي پيكرش ميريخت
سنگ از بس به صورتش ميخورد
لب و دندان اطهرش ميريخت
از هجوم همه سويِ گودال
ناگهان قلب خواهرش ميريخت
مادرش... تا كه ديد شمر آمد
چادر خاكي از سرش ميريخت...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست ویکم
تابوت شهید را با عزت و احترام به معراج الشهدا برگرداندند. شب خاصی برای همه بود. چرا که از یک طرف باید برای تشییع بدن مطهر آن شهید در روز عاشورا آماده میشدند. و از طرف دیگر، قرار بود شام غریبان داشته باشند. ایران خانم که از خستگی آن روز داشت از حال میرفت، رو به همه گفت: «با خانم مانوکیان حرف زدم. قرار شد ترحیم و تسلیت رو بذاریم شام غریبان. خودشون خواستند که مجلس ترحیم و تسلیت، تو تکیه خودمون باشه.»
اوس کریم که حالش کم از ایران خانم نداشت و خستگی از سرخی چشمانش میبارید گفت: «بنظرم کسی از این جمع لازم نیست در مراسم تشییع فردا شرکت کنه. خیلی کار داریم. اصلا نمیرسیم.»
حبرا با تعجب و اندکی چاشنی تندی گفت: «مگه میشه ما نریم؟ درسته از هفت تیر و بقیه جاها میان و شلوغ میشه اما کلّ عمرمون هست و یه عاشورا و یه تشییع جنازه شهیدی که از خودمونه.»
حوا ساکت بود و چیزی نمیگفت. ایران خانم رو به ملیکا کرد و گفت: «نظر تو چیه خواهر؟»
ملیکا خانم گفت: «هم حبرا راس میگه هم آقاکریم. تعدادمون کمه. با در و همسایه که فردا بیان کمک، حداکثر میشیم بیست سی نفر. نمیدونم. چی بگم والا!»
ایران خانم رو به حوا کرد و گفت: «نظر تو چیه؟»
حوا خانم نگاهی به همه کرد و آخر سر، چشم به ایران خانم دوخت و گفت: «ما اگه این تکیه رو نداشتیم و امسال اینجوری رونق نمیگرفت، میزبان شهید نمیشد. بنظرم ما نباید سنگرو خالی کنیم. اگه هممون هم کار رو تعطیل کنیم و بریم تشیع، بازم تو اون جمعیت به چشم نمیاییم و فقط به خاطر دل خودمون رفتیم. دو سه نفر از طرف تکیه تو مراسم تشییع باشن کافیه. بقیه وایسن سرِ کار و بارشون.»
ایران خانم سری به نشان تایید تکان داد و گفت: «موافقم. همینه. نظر شما چیه آقامحمد؟»
محمد که اندکی عمامهاش شل شده بود و دغدغه عمامهاش داشت، رو به ایران خانم کرد و گفت: «این جمعیتی که امشب من دیدم، بنظرم فرداشب هم میان. شایدم بیشتر. بعلاوه اینکه فرداشب بی برو برگرد حتی باید منتظر رجال سیاسی و دینی هم باشیم.»
اوس کریم و دکتر سرشان را به نشان تایید تکان دادند. ایران خانم گفت: «فکر این نبودم. درسته. مخصوصا این که چند ماه دیگه انتخابات هست و بدشون نمیاد با ما هم عکس بندازن.»
تا ایران خانم این را گفت، همه لبخند به لبشان نشست.
محمد ادامه داد و گفت: «بنظرم امشب و فردا خواب و خوراک حرامه. ما حداکثر بتونیم از سر کوچه تا سر میدون، پشت سر تابوت شهید حرکت کنیم. بقیهاش باید بسپاریم به جمعیت و...»
وسط همین حرفها بود که جرقهای به ذهنش خورد و به نقطهای خیره شد. چون صدایش کم شد و کلماتش نیمه ناقص رها شد، ایران خانم پرسید: «محمد آقا! آقا محمد ... چیزی شده؟»
ادامه 👇👇
محمد رو به ایران خانم کرد و گفت: «ایران خانم!»
-جانم پسرم!
-خانم مانوکیان رو امشب کجا میشه دید؟
-به من گفت میره معراج شهدا تا صبح پیش پسرش باشه.
-من میتونم ده دقیقه برم و برگردم؟
-تو صاب اختیاری عزیزدلم. چیزی شده؟
-نه. نگران نباشین. خیره.
-میگم ابوالفضل شما رو برسونه معراج الشهدا. میمونین یا برمیگردین؟
- نه نه ... فقط ده دقیقه با حاج خانم کار دارم. زود برمیگردم.
محمد عمامهاش را به زور روی سرش نگه داشت و پشت موتور ابوالفضل نشست و به طرف معراج الشهدا حرکت کردند. وقتی رسیدند، ساعت حدودا یک و نیم بامداد بود. محمد به ابوالفضل گفت: «همین جا باش تا برگردم.»
زود رفت داخل. دید خانم مانوکیان دارد با گوشه روسریاش تابوت پسرش را تمیز میکند و کمکم به تابوتش مُشک و عطر میزند. صحنه بسیار لطیفی بود اما محمد مجبور بود خلوت حاج خانم با پسرش را برای دقایقی به هم بزند. البته دید پسران و دختران و نوههای حاج خانم هم هستند اما در حیاط و گوشه حسینیه معراج الشهدا در حال استراحت هستند. محمد از فرصت استفاده کرد و جلوتر رفت.
-سلام حاج خانم.
رو به محمد کرد و با لبخندی ملیح گفت: «سلام پسر عزیزم. آقا محمد چقدر روضه امشبت به دلم نشست. چقدر امشب ماه بودی و درخشیدی.»
محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «به خدا ببخشید که هم صدام خوب نیست و هم تجربه اولمه. حقش بود که مداح و منبریهای بزرگ دعوت میکردیم. اجازه هست برای فرداشب...»
حاج خانم فورا کلام محمد را قطع کرد و گفت: «اصلا. حرفشم نزن. هم سخنرانی و هم روضه رو خودت باید بخونی. روضه و سخنرانی سهم کسی هست که اولین یاحسین رو گفته و چراغ تکیه رو روشن کرده. نه حالا که چشم همه دنیا به این تکیه دوخته شده، بکشی کنار. اگه من مادرم و فرداشب صاب عزا منم، ابدا راضی نیستم جز خودت کسی دیگه بره بالا و بسم الله بگه. برو و بشین رو صندلی و رو به جمعیت، به زور لب باز کن و بسم الله بگو و گاهی بین کلمات گیر کن و صدات بلرزه و دنبال کلمه بگرد و هول بشو و مثل سرورم موسی با دل منِ مادر بازی کن و روضه بخون.»
محمد همین طور که سرش پایین بود، از گوشه چشمش اشک میریخت. خانم مانوکیان، همین طور که یک دستش به کَفَنِ بچه شهیدش بود، با آن یکی دستش اشاره به زانوهاش کرد و به محمد گفت: «بیا جلوتر الهی دورت بگردم. بیا پسرم... بیا ... منم مثل مادرتم...»
ادامه 👇👇
محمد با سرِ زانو جلوتر رفت. عمامه از سر برداشت. آرام خم شد و سرش را روی زانوهای آن مادر شهید گذاشت. عینِ وقتهایی که سر روی زانوی مادرش میگذاشت و چشمانش را میبست. چشمانش را بسته بود و دریا دریا اشک بود که روی بالِ قبای مادر شهید و کفِ حسینیه میریخت.
حاج خانم با یک دستش پسرش و با یک دست دیگرش موهای محمد را آرام آرام نوازش میکرد. دقایقی در همان حس و حال گذشت. تا اینکه محمد سر برداشت و گوشه قبا را بوسید و رو به حاج خانم گفت: «حاج خانم دستم به دامنت. به کمکتون نیاز دارم.»
حاج خانم دستش را از روی کفن پسرش برداشت و به محمد چشم دوخت و گفت: «جانم. بگو پسرم.»
محمد در دل بسم الله گفت و شروع کرد: «شما پسرای اسحاق و ملیکا خانم را یادتونه؟»
-آره. یکیشون قبل از انقلاب اعدام شد و اون یکی هم رفت و معلوم نشد چی شد! خب؟
-هنریک. درسته؟
-آره. اسم دومی هنریک بود. شوهر حوا. بابای دو تا دختر نازِ حوا. خب؟ چیزی شده؟
محمد لحظهای سکوت کرد و گفت: «احدی از این مسئلهای که میخوام بگم اطلاع نداره. چند وقتی هست که یکی نذوراتش را به من میداد تا بدم اوس کریم. خیلی هم مرد خوب و مودبی هست. تا اینکه یه شب که بسته ای تراول به من داد، از وسطش یه عکس قدیمی از دو تا دختر افتاد که...»
حاج خانم با چشمانی گرد شده و متعجب گفت: «عکسای مینا و مینو بود. آره؟»
محمد گفت: «دقیقا! یادش رفته بود برداره.»
-شایدم یادش بوده و میخواسته تو کاری براش بکنی!
محمد اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت. متعجب شد. فکر اینجایش را نمیکرد. گفت: «وای چرا به ذهن خودم نرسید؟!»
-خب بعدش؟
-والا دیروز پریروز ازم خداحافظی کرد و گفت میرم سفر.
حاج خانم دستش را روی قلبش گذاشت و رو به سمت آسمان گفت: «ینی میشه خودش باشه و پسرم دستِ رفیق و همسنگرش گرفته باشه و گذاشته باشه تو دست آقامحمد که دستشو بذاره تو دست زن و بچههاش؟»
محمد رو به حاج خانم گفت: «حاج خانم کمکم کن! من دارم از دلشوره میمیرم. نکنه نیاد و دیگه پیداش نشه و این فرصت از دستمون بپره!»
حاج خانم گفت: «اون اگه نمیخواست، برنمیگشت. و دلش پیشِ خانوادش نبود، نذری رو به تو نمیداد و میرفت به یه تکیه دیگه کمک میکرد. هزار تا تکیه بهتر از تکیه اوس کریم تو تهرون و جاهای دیگه هست. و اگرم خدا نمیخواست، عکس دخترش لای پولا نمیموند.»
سپس رو به تابوت پسرش کرد و با لحن گرم و خاص خودش به پسرش گفت گفت: «پسرم! راضی نشو که قسمت حوا و بچههاش دوری و فراق باشه. من و تو فراق هم کشیدیم. نذار اینا بکشن. دست دوستت رو بذار تو دست این محمدِ ما. کار خودته. من مادرتم. ازت این انتظارو دارم که بگی چشم و نه رو حرفم نیاری. ببینم چیکار میکنی. تا قبل از اینکه بری خونه آخرتت این کارو واسه مادرت بکن.»
ادامه 👇👇
محمد داشت از لطافت آن مکالمه بیواسطه مادر و پسر شهیدش مست و لایعقل میشد. به خودش که آمد، دید روی موتور ابوالفضل نشسته و دارند به طرف تکیه برمیگردند.
وقتی به کوچه تکیه رسید، دید کوچه و خانه ایران و ملیکا مثل روز روشن هست و همه دارن در نیمههای شب، مثل همیشه کار میکنند. هیچ کس احساس خستگی نمیکرد. با اینکه کم کم اذان صبح بود و هیچ کس پلک روی هم نگذاشته بود، هم دیگِ حلیم صبحانه برای جمعیتی که قرار است به تشییع بیایند در خانه ملیکا بار گذاشته بودند. و هم سه تا دیگ بزرگ برای اطعام شب شام غریبان در خانه ایران خانم غلغل میکرد و همه دورش مثل پروانه میچرخیدند.
سه چهار ساعت دیگر گذشت و تا اینکه هوا روشن شد و کمکم داشت سر و کله مردم پیدا میشد. مینا چند تا مداحی میثم کریمی دانلود کرده بود و از پشت بلندگو در کوچه و تکیه و خیابان پخش میشد. مینو و ابوالفضل وسط تمام کوچه و خیابان را شب تا صبح، به فاصله یک متر گلهای خوشکل و خوشرنگ چیده و پاشیده بودند. شش هفت تا از پسرها و دخترهای همسایه با همان تیپهای خفنِ خودشان، سیاه پوش کردن کوچه و تکیه را به خیابان و وسط خیابان کشانده بودند. حوا و دکتر و حبرا و سه چهار نفر دیگر، تند تند در حال پذیرایی کردن از مردان و زنانی بودند که ثانیه به ثانیه جمعیتشان افزوده میشد. ایران خانم و ملیکا و خانم مانوکیان و محمد و اوس کریم در کنار هم ایستاده بودند و به جمعیت خوش آمدگویی میکردند.
محمد از یک طرف فشار خستگی و بیخوابی را تحمل میکرد و از طرف دیگر، چشمانش مانند عقاب باز نگه داشته بود و نفر به نفری که به جمع افزوده میشد، تا جایی که چشمش کار میکرد، رصد میکرد و دنبال هنریک میگشت.
حوالی ساعت نه و نیم شد. آمبولانس شهید را آوردند. جمعیتی دو سه برابر جمعیت باورنکردنی و چند هزار نفری شب گذشتهاش در تشییع جنازه شرکت داشتند. ملت به طرف آمبولانس هجوم آوردند و تابوت شهید را از آمبولانس بیرون کشیدند. میخواستند تابوت پسر خانم مانوکیان را روی دستان خودشان تا میدان امام حسین تشییع کنند.
دوباره صحنه دیشب، با شدت چندین برابر تکرار شد و موج جمعیت، تابوت را به این ور و آور میکشاند. صحنه تکان دهنده ای از تشییع جنازه پیکر یک شهید ارمنی در محله نظام آباد تهران در روز عاشورای حسینی، پیش چشم مادرش و بقیه ارمنی و کلیمیها در حال رقم خوردن بود. از در و دیوار خبرنگار میریخت. با آن هجم از جمعیت، بدون شک خیلی از هیئتهای نظام آباد مراسمشان را تعطیل کرده بودند و به احترام مادر شهید ارمنی دسته های سینه زنی و زنجیرزنیشان را به آنجا برده بودند.
محمد میدید که تابوتی که مزین به پرچم ایران بود، چقدر باحال و صفا روی دستان مسلمان و غیرمسلمان در حال بدرقه به خانه ابدی است. چشم از تابوت برنمیداشت و با اینکه فاصله بیست سی متری با تابوت داشت، مرتب تابوت از جلوی چشمانش کنار میرفت. تا اینکه وسط آن فشارهای مختلف مردم از هر طرف، چشمش به یوسفی که منتظرش بود تا این شهید، دستش را بگیرد و از کنعان با خود بیاورد، افتاد. از پشت سر به زور تشخیص داد که هنریک است.
محمد قدمهایش را تندتر کرد و از لابلای جمعیت، خودش را به زور به تابوت رساند. نفسهایش بخاطر شدت فشار مردم در اطراف تابوت، داشت میگرفت. خودش را به یکی دو قدمی هنریک رساند و همان طور که راه میرفت، از نوک پاها بلند شد و دستش را به زور به طرف تابوت برد. به سمت نقطهای که دست هنریک بود و تابوت را گرفته بود. یکی دو بار جمعیت فشار آورد و نشد اما برای بار سوم چهارم، محمد خودش را به طرف جلو انداخت و با هر زور و زحمتی بود، دستش را به دست هنریک رساند و تا نوک انگشتش به دست هنریک که روی تابوت بود رسید، دستش را با تمام پنج انگشت، روی دست هنریک گذاشت و محکم گرفت.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_دوم
هنریک در حالی که ماسک بر صورت داشت و یک عینک آفتابی درشت به چشم داشت، در تکیه نشسته بود. محمد و اوس کریم هم کنارش نشسته بودند. اوس کریم که خبری از لبخند و شوخیهای همیشگیاش نبود، چشم از هنریک برنمیداشت. رو به هنریک گفت: «کجا بودی این همه سال؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی چه بر سر حوا و دخترات و ما میاد؟»
هنریک که مشخص بود حالش چندان تعریفی ندارد، تا خواست لب وا کند، ناگهان ایران خانم و ملیکا خانم وارد شدند. هنریک پشت به آنها نشسته بود و آنها صورت هنریک را نمیدند. ملکیا خانم فورا با هیجان زیاد گفت: «کجاست؟ هنریکم کجاست؟»
خانم مانوکیان خبر برگشتن هنریک را به ایران و ملیکا داده بود و کار محمد را راحت کرده بود. محمد و اوس کریم و هنریک از سر جا بلند شدند. هنریک رو به طرف مادرش و ایران خانم کرد و ماسک و عینکش را برداشت و با صورت غمبار اما مشتاق، به آنها سلام کرد و به پای آنها افتاد.
ملیکا دیگر طاقت نیاورد و غش کرد. فشار ایران خانم هم افتاد. با اینکه خانم مانوکیان به آنها گفته بود، اما دیدن چهره ترک خورده و شکسته هنریک برای مادرش و ایران خانم خیلی سخت بود.
اوس کریم به دکتر سپرده بود که کسی وارد تکیه نشود. یک ساعت دیگر که آنها حالشان بهتر شد، هنریک شروع کرد به حرف زدن.
-وقتی قرار شد که جانبازان شیمیایی رو به آلمان و فرانسه برای درمان بفرستند، و حتی برای اونایی که نمیتونستند به اروپا برای درمان برن، خون فرستادند، کسی فکرش نمیکرد که اونا اینقدر نامرد و بیوجود باشن که حتی از بچههای جانباز و شَل و پَلِ جنگ نگذرن و خونهای آلوده به رگ و جونِ بچهها تزریق کنن!
همه چشمانشان دهتا شد!
-سفر اول که برگشتم، یادتونه که چقدر حالم خوب بود. یکی دو سال که گذشت، وقتی تمام بدنم تاول زد، دوباره رفتم آلمان. اونجا بود که متوجه شدم منم از خونِ آلوده در امان نبودم و منم به بیماری ایدز دچار شدم.
تا این حرف را زد، دنیا و زمین و آسمان روی سر همه خراب شد. ایران خانم محکم به صورت خودش زد. ملیکا با دو دستش به زانوهایش زد و ای وای ای وای کرد. حال اوس کریم و محمد هم با شنیدن آن جملات بد شد.
-ایدز بد کوفتی هست. نهفته میشه و اجازه میده یه مدت به زندگی عادیت برگردی. اما وقتی خوب به همه چیز خو گرفتی و فکر کردی چیزی نیست و در حد یه سرماخوردگی عادی هست و برطرف میشه، اون روی سگش نشونت میده. دیگه اون وقته که هم خودت درگیری و هم همسرت درگیره و هم تبدیل میشی به یه موجودِ مریضِ سرافکنده که رو دست عزیزانت باد میکنی. دیگه کی روش میشه به مردم بگه فلان رزمنده ایدز گرفته؟ کی باور میکنه که بخاطر خونهای آلوده یه مشت از صدام حرامزادهتر به این حال و روز افتادی؟
ادامه 👇👇
اوس کریم آب برای ایران و ملیکا ریخت و به دستشان داد تا چند قطره گلو تازه کنند.
-دکتر آلمانی بهم گفت با توجه به این که بدنت به خاطر شیمیایی خیلی ضعیف شده، حداکثر تا دو سال دیگه بیشتر زنده نمیمونی و از بعد از دو سال، هر روز باید منتظر تشدید علائمش باشی تا کمکم کل سیستم دفاعی بدنت را از کار بندازه و بشی مرده متحرکی که به همه بیماریها مبتلاست. سر دو راهی عجیبی قرار گرفتم. به خودم گفتم اگر برگردم و پیشِ حوا و دخترام باشم، زبونم لال حوا هم مریض میشه و بچههامون همزمان بیپدر و مادر میشن. بخاطر همین تصمیم گرفتم یه گوشه بیفتم تا این یکی دو سال بگذره و فراموش بشم. تا این که دو سال شد سه سال. سه سال شد چهار سال. کمکم پونزده شونزده سال گذشت و به جز چند تا حساسیت ریز، فعلا تا این ساعت نشونه و مرض خاصی نگرفتم.
ایران خانم با ناراحتی گفت: «خب چرا نیومدی بهمون بگی مادر؟ چرا راضی به این همه سال دوری و زجر شدی؟ حوا زنِ عاقلی هست. تر و خشکت میکرد و بلد بود که چطوری هم دوری نکشی و هم اگه خدایی نکرده بلایی سرت اومد، تیمارت کنه.»
-نه. نه ایران خانم. نمیشد. دلم روز به روز برای حوا کباب بود. دلم برای دخترام پر میکشید. اما نمیشد برگردم. اگه کسی میفهمید که من ایدز دارم، دیگه حتی دخترامم نمیتونستند زندگی کنند و تو جامعه سر بلند کنند. چه برسه به حوا.
اوس کریم پرسید: «خب الان چطوری؟ دکترا چی گفتن؟»
هنریک گفت: «خیلی عادیام. مثل بقیهام. شرایطم حاد نیست خدا را شکر. فقط این انتظار مرگ و مردن و بدتر شدن بیماریم منو به این حال و روز انداخت.»
در همین حال و هوا بودند که ابوالفضل از خارج از تکیه با صدای بلند گفت: «بابا! آقاجون! خانم مانوکیان تشریف آوردند.»
همه از سر جاشون بلند شدند. ایران خانم گفت: «حوا را با خودش آورده. قرار شد با حوا حرف بزنه و لابد تا الان این کارو کرده. اصلا تا چشمش به ما خورد، جنازه پسرش ول کرد و هممون رو کشوند گوشه میدونِ امام حسین و ما رو واسه دیدنت آماده کرد. تو همین جا بمون هنریک! دیگه نوبتی هم باشه، نوبت حواست که به مراد دلش برسه.»
هنریک دست و پاهایش را گم کرده بود. همه از تکیه خارج شدند. آخرین نفر محمد بود. محمد لبخندی به هنریک زد و گفت: «آروم باش دلاور! آروم باش. همه چی درست میشه. تازه بعدش هم میخوام ببرمت پیشِ اسحاق تا پسرش رو ببینه و چشمش روشن بشه.»
محمد هم از تیکه بیرون آمد. تا آمد بیرون، خانم مانوکیان و حوا را دید. چهره خانم مانوکیان با دیدن محمد مثل غنچه باز شد و گفت: «الوعده وفا محمد جان! اینم حوا خانم. میدونستم پسرم رو حرف مادرش حرف نمیزنه.»
محمد لبخندی زد و به حوا نگاه کرد. دید حوا چشمانش از گریه قرمز شده. دو قدمی تکیه ایستاده بود اما پاهایش حرکت نمیکرد. نزدیک بود به زمین بخورد. مینو و مینا داشتند نزدیک میشدند. از چیزی خبر نداشتند. حوا به هر زحمتی بود، قبل از آمدن دخترانش دو قدم پاهایش را روی زمین کشاند و خودش را به تکیه رساند. زیرِ پرچم «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» خشکش زده بود اما اندک اندک وارد شد...
ادامه 👇👇
در تکیه بسته بود و اوس کریم ایستاده بود تا کسی شک نکند و همه چیز عادی به نظر برسد و کسی وارد تکیه نشود. چند ثانیه از ورود حوا به تکیه نگذشته بود که صدای شیون و جیغ های بلند حوا از زمین به آسمان بلند شد. سه بار چهار بار پنج بار شش بار جیغ کشید.
مینا و مینو که نزدیک تکیه رسیده بودند تا صدای جیغ را شنیدند متوجه صدای مادرشان شدند. مینو با وحشت و ناراحتی گفت: «چی شده؟ چی شده ابوالفضل؟ این صدای مامانمه!»
ایران خانم و خانم مانوکیان فورا مینو و مینا را از کوچه به خانه ایران خانم بردند تا همه چیز را برای آنها تعریف کنند. به زبان راحت و خوش به نظر میرسد. خیلی شرایط سختی بود. باید اولا خبر میدادند که پدرتان آمد! ثانیا چرا تا الان نبوده! ثالثا الان شرایطش چگونه است؟ رابعا از حال شما باید چگونه باشید؟ این ها را باید برای دو تا دختر خیلی خیلی عاطفی و ظریف توضیح میدادند که هر کدامشان ممکن بود تحمل نکند و زبانم لال، بلایی سر خودش بیاورد.
شب شام غریبان هم گذشت. مراسم ترحیم گل پسر خانم مانوکیان هم با عزت هر چه تمامتر برگزار شد. تهرانیها علی الخصوص مردم محله باصفای نظامآباد سنگ تمام گذاشتند. حتی جمیله و پسرانش هم با دسته مسجد امام حسن مجتبی به آنجا آمده بودند. آن شب، مقصد و منتهی الیه مسیر همه دستههای عزاداری به کوچه تکیه اوس کریم بود. حتی مساجدی که محمد، یک روز قبل از محرم، درِ تک به تک آنها را زد اما آخوند داشتند و نیازی به حضور محمد نداشتند. دسته های عزای همه آن مساجد در آن شب، مهمان تکیه ای بود که محمد در آن تکیه یک دهه محرم روضه خواند و سخنرانی کرد. دسته دسته عزادار میآمد و مداحشان روضه میخواند و به مادر شهید ارمنی ادای احترام میکردند و میرفتند.
محمد اسباب و وسایلش را جمع کرده بود و از خانه جمیله به تکیه آورده بود که صبح روز یازده یا دوازده محرم مستقیم به ترمینال جنوب برود. دلش برای صفیه و طاهاجانش که تقریبا در هفته ششم یا هفتم بود تنگ شده بود. نزدیکی های ظهر بود که ناهارش را منزل ایران خانم خورد و آماده رفتن شد.
ایران خانم دل از محمد و محمد دل از آن محله نمیکَند. چه سفری شده بود آن ایام و چه خاطراتی شده بود با آن ارمنی و کلیمیانِ بی ریا.
ایران خانم به محمد گفت: «هر سال بیا اینجا. حداقل تا من زنده هستم بیا.»
محمد گفت: «الهی عمر نوح داشته باشید.»
ادامه 👇👇
ایران خانم گفت: «نه بابا. کدوم نوح؟ با این سینه و قلبم خیلی فکر نکنم مهمون اینا باشم. آفتاب امروز و فردام.»
محمد گفت: «نگید اینجوری. دلم میگیره. من خیلی دلم میخواد از حالا همیشه دهه های محرم بیام اینجا و برای امام حسین نوکری کنم. اما شاید نشه. ینی ... بخشید اینجوری میگم...»
ایران خانم راحتش کرد و کلامش را با این جمله کامل کرد: «شاید نذارن. درسته؟»
محمد گفت: «بله متاسفانه. چون من حکم و اجازه خاصی ندارم که بتونم بیام اینجا و درخدمت شما باشم. امسال هم حکم نداشتم. لنگِ حکم هم نمیشینم. ولی میگن مراده با اینطور جلسات نیاز به هماهنگی های خاصی داره. تمام زورمو میزنم. حتی اگر بشه سال آینده با خانوادم میام. اما بشرطی که دیگران مانع نشن و اذیت نکنن.»
ایران خانم لبخندی زد و گفت: «راهت روشن باشه پسرم. خانم مانوکیان و بقیه سلام رسوندند. این پاکت رو به من دادند که به شما بدم.»
محمد گفت: «سلامشون برسونید و بگید ممنونم. احتیاجی نیست. من بدون هیچ چشمداشتی اومدم اینجا.»
ایران خانم گفت: «من مامورم و معذور. دستمو پس نزن. بذار گوشه کیفِت.»
محمد با همه مردها روبوسی و خدافظی کرد. به اوس کریم که رسید، همدیگر را چند ثانیه محکم در بغل گرفتند و فشردند. اوس کریم درِ گوش محمد گفت: «تو سخنران و روضه خونِ خوبی میشی. چه با حکم و چه بی حکم.»
محمد گفت: «تو هم بابا بزرگ خوبی برای بچه های ابوالفضل و مینو خانم میشی. البته یه کم سیبیلت کوتاهتر کن تا بچه نترسه!»
اوس کریم جواب داد: «بابا بزرگِ بی سیبیل که با مامان بزرگ فرقی نمیکنه!»
این را که گفت، همه زدند زیر خنده. هنریک و حوا گفتند ساک شما را در ماشین خودمان گذاشتیم. محمد سوار ماشین حوا و هنریک شد و میخواستند به طرف ترمینال جنوب حرکت کنند که محمد دید همان بنده خدایی که گفته بود ساکن مشهد است و برای دیدن مادرش به تهران آمده، سر کوچه ایستاده و با محمد کار دارد.
ادامه 👇👇
محمد با دیدن او از ماشین پیاده شد. سلام و علیک گرمی کردند.
-خیلی استفاده کردیم این چند شب. دست شما درد نکنه.
-زنده باشید. کار خدا بود.
-حاج آقا جسارتا شما ساکن قم هستید؟
-بله. البته الان میرم جهرم. موقتا خانوادم اونجان.
-خیلی هم عالی. یه خواهشی ازتون داشتم.
-خواهش میکنم. امر بفرمایید.
جمله ای گفت که فک محمد افتاد. حتی در خواب هم نمیدید.
-حاج آقا راستشو بخواید من خادم زُوار حضرت رضا در بخش فرهنگی آستان قدس هستم. سخنرانی شما و سبک ورود و خروج شما در بحث و روضه ساده ای که میخوندید، باعث شد که امروز با آستان تماس بگیرم و هماهنگ کنم که از شما برای سخنرانی در حرم امام رضا علیه السلام دعوت کنیم.
محمد برق از کله اش پرید! با اندک لکنتش گفت: «شوخی میکنید؟ من؟ مطمئنید؟»
-بله. خواهش میکنم. من مامور شدم که از شما دعوت کنم که در ایام فاطمیه، پنج شب شما را برای سخنرانی در رواق دارالهدایه دعوت کنم. البته شما میتونید با خانواده مشرف بشید و در خدمتتون باشیم.
محمد هیچ...
محمد هیجان...
محمد چشمانش برق میزد و دهانش باز مانده بود.
فاطمیه...
رواق دارالهدایه...
حرم امام رضا...
پایان
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔻آخرین گزارش ها از حادثه مجدل شمس
ارتش اسرائیل:
🔸تعداد کشتهشدگان بر اثر سقوط موشکی که حزبالله به سمت مجدل شمس در جولان شلیک کرد به ۱۱ نفر رسید.
🔸حزب الله هرگونه حمله موشکی به مجدل شمس را تکذیب کرد.
کانال ۱۲ اسرائیل به نقل از نهادهای امنیتی:
🔸واکنشی که تاکنون در جنگ شاهد آن نبودهایم، رخ خواهد داد.
سخنگوی ارتش اسرائیل:
🔸آنچه در مجدل شمس رخ داد، جدیترین حادثهای است که غیرنظامیان را از ۷ اکتبر متاثر میکند. اطلاعات ما نشان میدهد که حزبالله مسئول کشتار کودکان در آنجا است و ما در حال آمادهسازی پاسخی برای مقابله با آن هستیم.
🔸آکسیوس: مقامات آمریکایی می گویند دولت بایدن به شدت نگران است که حمله موشکی از لبنان که منجر به کشته شدن ۱۱ نفر در بلندی های جولان شد، ممکن است به جنگی همه جانبه بین اسرائیل و حزب الله منجر شود.
خبرنگار آکسویس:
🔸اسرائیل کاتز، وزیر امور خارجه اسرائیل به من گفت: حمله امروز حزب الله از همه خطوط قرمز عبور کرد و پاسخ نیز بر همین اساس خواهد بود. ما به لحظه جنگ همه جانبه علیه حزب الله و لبنان نزدیک می شویم
🔸نتانیاهو سفر خود به آمریکا را نیمه تمام گذاشت و به سوی اسرائیل پرواز کرد.
🔸لیبرمن، رئیس حزب اسرائیل خانه ما:
زمان آن رسیده که نصرالله بهای آن را بپردازد
ولید جنبلاط:
🔸هدف قرار دادن غیر نظامیان امری غیر قابل قبول و محکوم است، چه در فلسطین اشغالی، چه در جولان اشغالی یا جنوب لبنان
🔸ما نسبت به تلاشهای دشمن اسرائیل برای شعلهور کردن درگیری و تکه تکه کردن منطقه هشدار میدهیم.
ارتش اسرائیل:
🔸موشک پرتاب شده به «مجدل شمس» از منطقهای در شمال روستای شبعا در جنوب لبنان پرتاب شد. اطلاعات موثق، دست داشتن حزبالله در حمله مجدل شمس را تایید میکند.
🔸یک مقام آمریکایی: اتفاق امروز ممکن است همان جرقهای باشد که ما از ده ماه پیش نگرانش بودیم و سعی در اجتناب از آن داشتیم
🔸کانال ۱۴ اسرائیل گزارش داد که نتانیاهو از آمریکا برای عملیات علیه حزبالله تاییدیه دریافت کرده است.
حزب الله:
🔸هرگونه ماجراجویی اسرائیل با واکنش خیره کننده مواجه خواهد شد، حتی اگر بهای آن آغاز یک جنگ تمام عیار باشد و همه باید مسئولیت آن را بپذیرند.
🔸حزبالله به سازمان ملل: موشک رهگیری اسرائیل مسبب حادثه مجدل شمس بوده است
🔸وبسایت اکسیوس به نقل از یک مقام آمریکایی اعلام کرد حزبالله لبنان به سازمان ملل اطلاع داده حادثه مجدل شمس در نتیجه سقوط موشک ضد هوایی اسرائیلی در یک ورزشگاه فوتبال روی داده است.
نتانیاهو: حزبالله بهای سنگینی برای حمله موشکی که به کشته شدن کودکان در مجدل شمس منجر شد پرداخت خواهد کرد.
🔸کابینه امنیتی اسرائیل فردا برای بررسی پاسخ به حمله حزب الله تشکیل جلسه می دهد.
✔️ وزارت خارجه ایران: هر گونه حمله اسرائیل به لبنان با پاسخ قاطع محور مقاومت مواجهه خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب، در مراسم #تنفیذ_چهاردهم:
🔸بحمدالله رئیس جمهور #شایستهای را مردم انتخاب کردند.
🔸بیانات رئیس جمهور #متقن و #عمیق و حاکی از #پایبندی به مبانی حقیقی مردم سالاری اسلامی است.
👈 برای ریاست محترم جمهور کشورمان آرزوی بهترین ها و توفیقات روزافزون را از خداوند منان خواستاریم.
انشاءالله روزهای خوب و خوش و خرم در پیش داشته باشیم و همه با همدلی و کار و تلاش و وحدت، از گذرگاههای سخت عبور کنیم.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🔹سلام
حاج آقا با بند به بند داستان گریه کردم
دیدمون نسبت به غیرمسلمان ها عوض شد
یادمون رفته بود که بین اونا آدم های خوبی هم هست
خدا خیرتون بده.اجرتون با حضرت زهرا
🔹سلام. حاجی داستان امشبت منو برد توی سی و پنج سال چشم انتظاری. همیشه نگرانی.انتظار.. وقتی که توی اخبار گفته میشد تفحص و شهید آوردن و این پدر مادر من بودن. که اشک از چشمانشون سرازیر که آیا میشه. مهدی ما هم میون این شهدا باشه
مامانم میگف. آخه چطور. به من گفتن پسرت توی آب. یعنی میشه ؟گفتن شهید آوردن و
بردنشون معراج شهدا تهران. ...نه. خبری نشد که نشد
واین بود چند سال چشم انتظاری
و آخر ندیدن و نیاوردن
تا هر دوشون از داغ و فراق و دوری به شهیدشون پیوستن
و من خواهر برای همیشه سوختم. از فراق برادر. وغصه ی پدر مادر
🔹آقای جهرمی ،این چه روضه مصوری بود امشب نوشتید 😭😭 من با تک تک کلمات امشت گریه کردم .باردارم جنین پسرم هم با من بیتابی میکرد.
خودمو جای این مادران بزرگوار گذاشتم ببینم میتونم تحمل کنم یانه
خدا به قلمتون چه اثرو انرژی داده که اینطور به دل میشینه.
خوشا به سعادتشون🤲😭
به سعادت شما که تو اون برهه اونجا بودید.
همیشه به خودم میگم ،من کجای عالم هستم ،اثر و کمک من کجا هست ،دلم میخواد مفید باشم ،انشالله آقا امام زمان برام دعا کنند این پنج فرزند بخوبی براشون تربیت کنم ،سربازشون باشند نه سربارشون
🔹سلام
حاج اقا چه کردین این دو شب با دل ما 😭😭
من امسال به خاطر دخترم که کوچیک بود توفیق نداشتم خیلی برم هیئت و مراسم عزا 😔
اما انگار
امسال تاسوعا و عاشورای من دیشب و امشب بود 😭😭😭
خدا خیرتون بده و عاقبت به خیر باشین ان شاءالله .
🔹سلام
م م محمد ۲رو همین الان تموم کردم
زبونم قفله
نمیدونم چی بنویسم
چطور وصفش کنم
فکر نمیکردم اخرش انقدر خاص باشه
تپش قلب
بغض
درموندگی
...
حالم وخودمم نمیفهمم
یاحسین🥺🥀😭
🔹سلام
آرزوی سلامتی برای شما
اولش که داستان و شروع کردم به دلم نبود بخونم
اما گفتم بقیه تعریف کردن از داستان بخونم
خوندم خوندم خوندم
تنهایی ها دلشکستگی ها ناراحت کردنا
یهویی دعوت شدن به مجلس اقا و ...
چشم هام شروع کرده بودن و
اما دیگه اشک من دست من نبود
پارت اخر دیگه اشک اجازه نمیداد و تار میدیدم..
حرف بسیار است اما سکوت بهتر است
زندگی ما پراست از یاد و نام امام حسین
اما
گاهی یادمون میره💔
یادم نمیرود که همه عزتم تویی
من پای سفره تو شدم محترم حسین❤
🔹سلام وخداقوت.
ممنون ازداستان وقلم زیباوبااخلاصتون.
طلبه هستم وازنکات منبرتوداستانتون،دیشب تومنبرم استفاده کردم.
نفستون گرم،خیلی باروضتون سوختم.
خودم روتومجلس روضه تصورکردم
خداقوت،اجرتون بامولا
برقرارباشیدان شاالله
🔹بابت داستانتون بسیاربسیارسپاسگزارم
فوق العاده است
قسمت دیشب روامروزفرصت کردم بخونم وفقط اشک ریختم
هم روضه بودوهم سخنرانی و...
شماگفته بودیدیکی ازشهدای موردعلاقتون شهیومانوکیان هستش ومن ازاسمشون درهفته ی عفاف وحجاب استفاده کردم ویکی ازهدایایی که به افرادبی حجاب دادم روازطرف این شهیدهدیه کردم الان دارم علت ارادتتون روبهشون میفهمم البته تواینترنت جستجوشون کردم ولی حالا.......
من به شماوحال واحوالتون غبطه میخورم
التماس دعا
سپاسگزارم
🔹سلام حاج آقا خسته نباشید
تنتون سلامت
حاج آقا خیلی خیلی خیلی لذت بردم از ممممحمد ۲
من چند روزی هست که دارم ممممحد ۲ رو میخونم تو دهه محرم وقت نکردم بخونم
این قدر این قسمت هایی که نخوندم جذاب شده که دلم نمیومد ولش بدم برم دنبال کارام
نشستم قسمت قسمت خوندم وقتی نگاه ساعت میکردم که چند ساعته دارم میخونم و هیچکاری هم نکردم منظورم کارای خونه همه کاریم مونده بود
همین الان آخرین قسمتی که فرستادید رو خوندم حالا من تا کی صبر کنم که ساعت یازده شب بشه قسمت جدید بفرستید😢
حاج آقا واقعا این داستان زندگی خودتونه؟؟
خیلی خیلی محمد رو دوست دارم و خیلی خیلی ایران خانوم و بقیه بچه هاش و ارمنی های عزیز و بامعرفت کشورم
واقعاً اگه خودم رو کنار ایران خانوم و بقیه تصور کنم از همصحبتی و همنشینی در کنارشون لذت میبرم😍
حاج آقا حالا غرض از مزاحمتم این بود که خواستم ازتون اجازه بگیرم آیا اجازه هست ممممحمد رو کپی کنم و ارسال کنم گروهی دیگه تا خواهرانی که عاشق داستان و رمان هستن ازش استفاده کنن؟؟
اگر مجاز هست و اجازه دادین میفرستم
در پناه خداوند متعال موفق موید باشید
سپاسگزاریم از شما 🌹🌹🌹
🔹داستان مممحمد۲
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود..
اونوقتی که صاحب خونه و بنگاهی و اون کمیسیون پزشکی و و و.. ذره ذره محمد را نابود کردند،.. و خدا برایت کافیست😭
🔹سلام حاجی جان
نتیجه گیری که میشه از داستان «مممحمد» کرد همین جمله معروفه که میگه:کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود[ها] خر کیه.😊
🔹دلمون گرفت حاج آقا دهه محرمتون تموم شد😔😔
داشتیم تو تکیه ارمنی ها صفا میکردیم
بخدا کاش مسلمونام همینقدر با صفا بودن
آنقدر همدیگه رو قضاوت نمیکردیم
آنقدر حال همو خراب نمیکردیم
چه قصه جذابی بود حقیقتا
جذابیتشم به واقعی بودنش بود
اگه این تخیلی بود آنقدر دل نشین نمیشد
🔹سلام حاج اقا فوق العاده بود داستانتون فوق العاده بود واقعا.
با چه زبونی رفتید در خونه امام حسین که اینجوری حاجتتون را داد.
آخرش تمام اون مسجدهایی که رفته بودید و جواب رد شنیده بودید، اومدن جایی که شما بودید ، چه عزتی
چقدر قشنگ از حضرت ابولفضل حاجت خواستید، اون موقع ما راه به راه میگیم خدایا به حضرت عباس قسم
چقدر درس داشت این زندگی نامه
فوق العاده بود
حاج آقا خواهشا بگید ، تو این چندسال باز هم به خانواده ایران خانم سر زدید ، باهم ارتباط داشتید ، یا کلا فراموششون کردید
خیلی خدا دوستون داشته آخه که با همچین خانواده ای اشناتون کرده
🔹سلام و عرض ادب حاجی اگر بگم امشب به پای محمد ۲ اشک ریختم دروغ نگفتم آخه من ۱۵ سالم بود که پدرم جلو چشم خودم به رحمت خدا رفتن تا الان که ۲۴ سالم هست با این درد دارم میسازم حال مینو رو وقتی بعد از این همه سال بفهمه باباش زنده هست نفس داره تا حدودی شاید درک کنم دو سال هست عروس شدم همچنین حال حوا رو امشب درک کردم عالی هست محمد ۲ 😭
اینقدر حالم بد شد که نتونستم دیه ادامه بدم خدا خیرتون بده با نوشتن اینها حداقل یه ذره از حال ماها رو توصیف میکنین آخه من پدرم تو جنگ بودن یه مدتی تاول های روی دست زخم های خوب نشدنی
الهی که خدا شما رو برای طاها خان و همسر محترمتون نگه داره ببخشین خیلی طولانی شد امیدوارم اذیتتون نکرده باشم حلال کنین
🔹به شوق رسیدن به «و العاقبه للمتقین» کتابهاتون رو تموم میکنم.
عالی بود عالی👌
قلمتون پربرکت🌹
🔹نمیدونم
خیلی قشنگ بود
مبلغ دریافتی اندازه ی تعویض منزل بود
از فردا شب منتظر چی باشم 😒
🔹سلام حااااااج آقا
وای خیلی خیلی خیلی عالی بود
خدااااای من
امام رئوف و مهربان امام رضا جانم😭😍
الهی قربونت برم که چطور بندههای خدا و دوستدارانت غافلگیر میکنی و البته راضی😊
خوش به سعادت شما
آفرین به تلاش و همت صفیه خانم امید و انرژی مثبتش
خوش به حال آقا طاها
مرحبا به عاشقان و دلباختگان امام حسین و یارانش
چقدددددددرررر عالی بود
عشق به وطن
غیرت دینی
شهید و دستگیری
مادر شهید
ملت فهیم
خوف رجا
ترس شجاعت
امید و یاس
موجر و مستاجر
حضرت معصومه و امام رضا(بهترین خواهر و بردار دنیا)
اباعبدالله(پدددر بندگان خدا)
دستگاه امام حسین
ابوالفضل علمدار😭
دوری و وصال
مهر مادری
غرور پدر
حس دخترانه
حس خواهرانه
رزق و روزی فرزند
همسایه و همسایه
قضاوتهای بیجا
عزت دادن خدا
افراط و تفریط برخی عناصر حوزه
امتحانهای خدا حکمت دزدیده شدن موتور
هجرت و گشایش در زندگی
خیانت کشورها در جنگ تحمیلی
استعمار
ایدز و ترور بیولوژیک
وای که این داستان همه چی داشت👏👏
۲۰دفعه ویرایش کردم هی یه چیزی از داستان یادم اومد
خدا پدرتون رو بیامرزه و سایه مادر مستدام 🤲
الهی بعد از ۱۲۰ سال شهید بشین🌹
قلمتون مانا و مؤثر در ظهور ✅
🔹حاج آقا..... باورم نمیشه.... خوش به سعادتتون که اینجور نازتون رو خریدند..... روضه مکتوبشما اینقدر برام پررنگ بود که درمجلس روضه ی انردز هی یاد داستان شما می افتادم و اشک می ریختم... میگفتم یعنی امام حسین که حواسش به ارمنی و کلیمی هست... حواسش به محمد بدون حکم و تبلیغ هست.... حواسش به دل مادر چشم انتظار ارمنی هست... حواسش به یوسف گمگشته حوا هست.... پس میتونه حواسش به من گناهکار هم باشه😭😭
🔹انصافا از اون روزی که تو حوزه اونطور تحقیرها رو متوجه شما کردن من مدام فکرم مشغول حکمت خدا بود و مدام انتظار فرج از خدا برای شما داشتم و یاد اینکه خدا گر ز حکمت ببندد دری* ز رحمت گشاید در دیگری
اتفاقاتی که برای شما رقم خورد و وصالی که به وسیلهی شما اتفاق افتاد علاوه بر آرامش عمیقی که به هر انسانی میده (به خاطر انرژی مثبت موجود در کار خیر )قطعا برای شما اجری اخروی هم در نظر گرفته خدایی که از مُ مُ مُ محمد ،محمّّد ساخت .خیرتون مستدام انشالله
🔹سلام و نور
چقد داستانتون دلنشین بود👌
چه حس و حال عجیبی داشت🥺
خدا حفظتون کنه
خدا همسرم محترم تون رو هم براتون نگه داره که حامی تون بودن🌱
اصلا فکر نمیکردم همچین داستانی داشته باشین با این سخنرانی های شیوا...
در پناه خدا...
🔹سلام و خداقوت
داستان محمد ۲ عالی بود و تاثیرگذار .
چقدر عالی موضوع اراده خدا فوق اراده بشر است را به تصویر کشیده بودید.
درس بزرگی از این داستان آموختم و به جد معتقد به این شدم که اگر خداوند به حکمت ببندد دری ، زحکمت گشاید در دیگری.
انشاءالله موفق باشید و قلم روان تان هدایتگر انسانها باشد.
التماس دعا
🔹سلام اقای حدادپور خوشحالم رمان شما رو میخونم راستش فکر نمی کردم جالب باشه و مدتها سراغش نرفتم تا اینکه دوستان طلبه در گروه قسمتهاییش رو گذاشتند من هم علاقمند شدم.
اون قسمت که عمامه شما رو اقای حسینی بست جالب و خنده دار بود من هم خودم طلبه هستم هم پدرم و ایشون خیلی عمامه می بندن برای روحانیون
من با اینکه دختر بودم عمامه بستن رو بلد بودم و همیشه یکسر عمامه رو من می گرفتم و حتی برای سریع تر شدن به پدرم کمک هم می کردم
به نظر من طلبگی یکی از زیبا ترین جلوه های زندگیست... بقیه چیزا درست میشه
🔹سلام و عرض ادب.
عزاداریهاتون مقبول درگاه احدیت...
داستان مممحمد ۲ رو خوندم؛ با تمام وجود کلمات و جملهها و حس و حال محمد رو درک کردم و حظ بردم از لطافتی که در نوشتن داشتید....
تک تک سلولهای بدنم به وجد اومدن از این حجم منطق، ذوق، هیجان، انسانیت، مردونگی و و و ....
جناب حدادپور بزرگوار! همون کسانی که سنگ انداختن جلوی پای محمد قطعا اعتقادی به حضور خدا در دل محمد نداشتن. شاید اینها همون کسانی هستن که با .......... و تعصبهای بیجا باعث شدن فاصلهی بین آدمها در قلب مام وطن بیشتر و بیشتر بشه....
از همون شب اول محرم داستان با روایت شما بغض کردم، خندیدم، دلم لرزید، حیران شدم و شاید اغراق نباشه اگه بگم اون لحظات رو زندگی کردم....
محمد بواسطهی دلش بخاطر داشتن همسری مثل صفیه با خدا معامله کرد و به چنان جایگاهی رسید که به خیلیها ثابت شد "با خدا باش پادشاهی کن"....
برای لحظه لحظهی زندگیتون از خداوندگار عالمیان، توفیق، عزت، سعادت و عاقبت بخیری خواهانم....
الهی که عمر نوح داشته باشید و با قلم و بیانتون، هر آنچه که واسطهی خیره هم در واقعیت و هم در فضای مجازی به دیگران انتقال بدید....
🔹سلام
هی خوندم هی اشک ریختم هی آرزو کردم واقعی نباشه
کاش واقعی نبودکاش غلو کرده باشید
ولی قلم شما هم بی رحم هست هم لطیف
الهی بمیرم واسه رزمندگان اسلام وایران
الهی بمیرم واسه مادران چشم انتظار
واسه مادران شهدا
اوخی همش مجسم می کنم ایران بانو شبیه پیرزنهای مهربون وخوشگل ونورانی آذربایجانه مثل خاله م
چجوری تحمل کردین اونا رو دیدین باهاشون زندگی کردین
من تحمل ندارم اگه من بودم زندگی برام تموم میشد
اصراردنیا دوستان وحرص اونها واسه پول ومقام واسم بی معنی شد
کاش واقعی نباشه
مگه میشه یه جانباز برای خاطر زن ودوختراش سالها پنهان بشه
این دیگه آخر ایثاره
🔹سلام
تقریبا تمام رمانهایی که تو کانالتون منتشر کردین رو خوندم،تنها رمانی که وقتی متوجه شدم قسمت آخرشه کلی غصه خوردم ،محمد۲ بود،کاش ادامه داشت،این قصه عجیب منو دنبال خودش میکشوند وتحت تاثیر قرار میداد ،کلی باهاش گریه کردم،شاید علتش اینه که واقعی بود
🔹سلام شبتون بخیر خیلی زیبا می نویسید ولی نمی دونم بگم خیلی بد که اینطوری معتاد خوندن داستانهای شما می شیم یا خیلیم خوبه واقعا خوب شد که امشب نظر خواننده هارو گذاشتین چون من مونده بودم امشب چکار کنم خداروشکر که رسیدیم به یک پایان خوب ودلنشین کاش محمد ۳ رو هم بنویسید
✔️حملات هوایی و توپخانه ارتش اسرائیل در جنوب غربی لبنان شروع شد.