بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«آغاز فصل سوم»
قسمت: هفدهم
قم _ اداره مرکزی
زنه حتی اجازه نداد یه کلمه از طرف من حرفی زده بشه یا جوابش بدم. فورا قطع کرد و دیگه تموم.
نگران سید بودم. هر چند ذهنم درگیر زنه هم بود اما تپش قلبم بیشتر به خاطر نگرانیم از وضعیت سید رضا بود. به خاطر همین، فورا بیسیمو برداشتم و با بچه ها ارتباط گرفتم: حرم اعلام موقعیت؟
همکارم گفت: موقعیت آسید رضام.
گفتم: حالش چطوره؟
گفت: الحمدلله مشکلی نیست. دسپاچه شده و نتونسته آسیب جدی بزنه.
گفتم: شک نکرد؟
گفت: نه قربان. از قبلش شلوعش کرده بودیم و فاصلمون باهاش کمترین ثانیه ها بود.
گفتم: میتونه صحبت کنه؟
گفت: بله بنظرم. اجازه بدید.
آسید رضا اومد پشت بیسیم و گفت: سلام حاجی. خاکم. خاک.
گفتم: به به آسید رضا. خوبی سید جان؟ مشکلی نیست؟
گفت: نه حاجی. فقط یه کم جاش رو گردنم میخواره.
گفتم: مشکلی نیست. میگم بچه ها برات بخوارونن!
زد زیر خنده و بعدش گفت: حاجی شیفتت شدم. چه سناریوی قوی نوشتی!
گفتم: خب الحمدلله که بهتری. حواست باشه که نباید بری خونه فعلا. تا بعد بهت بگم. هر جا بچه ها گفتند باهاشون برو و ولشون نکن.
گفت: چشم. فقط دوباره کی میتونم ببینمتون؟
گفتم: حالا دیر نمیشه. شاید خودم اومدم سر وقتت. یاعلی.
..................................
خطو عوض کردم و رفتم رو اون خطم و گفتم: داوود جان! کجایی داداش؟
جواب داد: سلام حاج آقا. هستم. تحت کنترله.
گفتم: فاصلت باهاش چقدره؟
گفت: حداقل پونصد متر.
گفتم: بسیار خوب. گوشی که به سید رضا داده بودیم و زنه برداشت و برد، کجاست الان؟
گفت: ننداخته بیرون. اما سیگنالی هم ازش نداریم. زحمتش کشیدن و همه چیزش غیر فعالش کردن. دقیقا همونطور که پیش بینی کردی.
.................................
اون یکی همکارم که با آسید رضا بود، اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا یه مشکل پیش اومده!
گفتم: میشنوم.
گفت: من هستم و دو تا از بچه ها و آسید رضا. تو راه خونه امن بودیم که حس میکنم یه ماشین دنبالمونه.
گفتم: میبینیش؟
گفت: نه. چون نمیبینمش نگرانترم.
گفتم: ببین داداش! جونت و جون سید! خیلی خیلی برام مهمه. طبق صلاح دید خودت اما با رعایت تمام نکات ایمنی عمل کن.
گفت: حدس شما چیه؟
گفتم: چون نمیبینیش، یه کم نگران شدم اما جرات عملیات ندارن. حتی شده تا شب معطل کن اما .... حواست هست دیگه؟
گفت: چشم. توکل بر خدا
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
یعنی فقط مرگ حقه؟
عشق حق نیست؟
تفریح حق نیست؟
ارزو؟
زندگی؟!
ای بابا
#چشمها_را_باید_شست
دنیا هنوز خیلی زشت و بی ریخت نشده
از جالب ترین صحنه های کله سحر اینه که اینقدر ازدحام برای نماز صبح زیاد باشه که نمازخونه نسبتا مناسب ترمینال چهار مهراباد جا کم بیاد و مردم، همون خارج از نمازخونه برای خوندن نماز، توی صف بایستند که روی همون تیکه فرش نماز بخونن
قشنگترش اینجاشه که بعضیا جلو میزدند و یا مهر همدیگه رو کش میرفتن😂
@mohamadrezahadadpour
براتون دیدن صحنه جذاب سپیده دم صبح از پنجره هواپیما را آرزومندم❤️
روز خوبی داشته باشید🌹
سلام و شب خوش
ببخشید کار ضروری پیش اومد و دیرم شد.
امشب طولانیه و به احتمال قوی جای فرداشبم هست. ینی دو قسمت محسوب میشه.
تقدیم با احترام👇🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: هجدهم
قم _ اداره مرکزی
آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری که انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم.
با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد.
اما ...
نچ ...
نه ...
همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه.
بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟
گفت: بله حاجی. دم شما گرم.
گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی.
گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم.
بیسیمو داد دست مامور خودمون.
بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟
گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن.
گفتم: میشنوم.
سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون!
با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند.
به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟
یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه!
گفتم: چی؟
گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه!
گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟
گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا.
گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟
گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم.
گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟
گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم.
گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین.
گفت: سالاری. یازهرا
رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟
گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم.
گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟
گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه!
گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟
گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره.
گفتم: نچسبه! ینی چی؟
گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره.
گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده.
گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ...
گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری!
با تعجب گفت: چطور؟
گفتم: حالا برو ببین!
سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم!
گفتم: سیگنالی نداری ازش؟
گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود!
گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده.
داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟
گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن.
گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده!
گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟
رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: جیریم دندونمه!
گفتم: کجاست؟
گفت: داره پیاده گز میکنه!
گفتم: قصدش چیه؟
گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار!
گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟
با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟!
گفتم: حالا . یاعلی
رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟
گفت: لابد یه نفر از بچه ها سایه میخواد. آره؟!
با قهقهه گفتم: آره بنده خدا !
با دلخوری گفت: مسخره! دیگه چرا منو بازی میدی؟ اعلام حضور سایه بزن.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour