eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
671 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم نورسیده مبارک🌹
ندیده و نشناخته خدا حفظتون کنه🌹
مثل مادرم که زن روشنفکر و اهل ادبی هست، ده سال، و هر سال سه ماه بزرگم کردی و کلمه کلمه قرآن را بهم یاد دادی. دو ختم قرآن پیش شما آموختم‌. زنی که تمام زندگیش با قرآن عجین شده و برای من، فضه روزگارم هستید. حتی مطلعم که گاهی که فرصت نمیکنم جهت دستبوسی خدمتت شرفیاب شوم، اکثر برنامه هایم را دنبال میکنی و دم نمیزنی. قبل از خانم عزیزم، سه زن در زندگی و پرورش من نقش کلیدی و حساس داشتند: حاج خانم جمالی، حاج خانم بزرگی، و مادرم. خدا حفظتون کنه #حدادپور #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و هفتم قم _ خونه تیمی باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم. [ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه. این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم. اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم. اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ... بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ] بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟ اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم. رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه! قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن. اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد. به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه! اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته! هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟ من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده!
چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود... گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟ بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه. گفتم: تو که هم اسلحه داری و هم ایستادی بالا سرم و هم وضعیت تهاجمیت بهتر از منه! حتی میتونی همین حالا شلیک هم بکنی و تموم! اما لطفا بهم توهین نکن و جوابم بده. تو خود خود خود فائقه خانمی! آره؟ نگاهمو از سقف برداشتم و بهش نگاه کردم . لباش تکون خورد و گفت: اشتباه من این بود که فکر میکردم متین پشت در هست و چک نکردم. وگرنه چطوری میخواستی بیایی داخل؟ نه بهانه ای داشتی و نه مدرکی کف دستت بود! گفتم: جوابمو بده! لطفا ! گفت: میدونستم خطر بهم نزدیکه. اما نمیدونستم خطر به این مزخرفی و رو اعصابی در انتظارمه. گفتم: اشتباه تو این نبود که پشت در را چک نکردی. لااقل اولین اشتباهت این نبود. اولین اشتباهت که دومینوهای خطاهات را رقم زد، این بود که اون روز پشت گوشی با من دو سه کلمه حرف زدی! من کلی با اون صدا بازی و کار کردم که حفظم بشه و نگهش دارم برای روز مبادا. آخ دماغم. وحشی. یه خنده عصبی کرد. گفت: تو هم اشتباه داشتی آقای زرنگ! حرفشو قطع کردم و گفتم: بذار خودم حدس بزنم. لابد اینکه الان منتظر متین هستم و فکر میکنم که امشب آسید رضا را میارین اینجا ! آره؟ خندید و گفت: دیدی حالا تو هم اشتباه میکنی و محاسباتت بهم ریخت و الان این منم که غالب این میدان هستم. گفتم: تو خیلی تند تند به پشت گوشی جواب میدادی. مکثت کم بود. شجاعت هم به خرج دادی و اومدی بیرون و بقیشو جلوی من حرف زدی که مثلا بگی یکی دیگه هستی و منتظر یه نفری! نه خانم! نه فائقه خانوم! تو الان نه منتظر متینی و نه اصلا متینی در کار هست. تو داشتی به بقیه خط خط میدادی که در خطر هستی و سریع برگردن! جان من درسته یا نه؟ گفت: اگه اینا را میدونستی و اینقدر باهوشی، پس چرا الان کف زمینی و ممکنه من هر لحظه به زندگی نکبت بارت خاتمه بدم و یه جیره خوار رژیم کمتر بشه؟ گفتم: اگه بگم برای شنفتن همین حرفهات باورت میشه؟! خیلی جدی گفت: آره . چرا باورم نشه؟ برمیاد. از شماها برمیاد. حقه بازی جزئی از ژن شماهاست. همون لحظه که داشتم نگاش میکردم، دیدم چشماش گرد شد. نمیدونستم چه خبره. اسلحه را از طرف من برد به طرف بالا. به پشت سرش دید نداشتم. وقتی که کاملا اسلحه را بالا برده بود و نشانه تسلیم داشت، یه صدایی از پشت سرش اومد و بهش گفت: نمیخواد خم بشی. اول انگشتتو از روی ماشه بردار. آفرین . حالا فقط اسلحتو خیلی آروم بده طرف من! دیدم همون خانم ماموری بود که رانندم بود. اسلحه را از فائقه گرفت... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ چند نفر از طلاب عزیز در حرکتی خودجوش، اقدام به پاسخگویی نقدهای منقدان به آثار بنده کرده اند. خدا همشون حفظ کنه هم منتقدان و هم پاسخگوها ظاهرا قصد دارن ادامه بدن و به همه سوالات جواب بدن. امشب درباره نوشتن که تقدیم میکنم👇
پاسخ نقد کف خیابون.pdf
9.34M
پاسخ به نقد کتب حدادپور جهرمی پاسخ به نقدهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و هشتم قم _حرم حضرت معصومه بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده، امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد. من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود. ترجیح دادم برم حرم‌. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم. به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟ نوشت: قراره غش کنم. نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه. نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟ گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام. یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟ گفتم: به این سرعت؟ باریک الله! به سمتش حرکت کردم‌. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا. رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این. گفتم: روبندش را بردار یه لحظه! برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه. با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟ گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟ خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره... خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه! یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد. با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم. تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم. مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای.