صبح امروز کسی گفت به من؛
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ:
تو چقدر حساسی... تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعايت با من.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و هفتم
قم _اداره مرکزی
دستور تشکیل جلسه داخلی دادم. یه کارشناس که قبلا تو شیراز سر یه پروژه با هم بودیم بعلاوه داوود و حیدر نشستیم به گفتگو.
کارشناسی که ماموریت داره همه قضایا را از خارج از گود نگاه کنه گفت: طبق گزارشی که از رصد بیش از چهل پنجاه تا هیئت بزرگ و فعال در سراسر کشور داریم که سخنرانان و مداحانش طبق لیست پسر نوح تنظیم شده بودند، امسال به جای ارتقا و یا شدت بیشتر انحرافات رفتاری، روی موضوعات نزدیک به موضوعات مورد علاقه انجمن حجتیه و فرقه یمانی تاکید شده.
خب این ینی مسیر را انجمنی ها مشخص میکنن و بچه های مردمو با این سخنران های عمدتا مسئله دار به سمت منبر، بیشتر از سینه زنی دارن جذب میکنن.
تمام پیام ها و اشعار توسط پسر نوح هم داره به همین سمت پیش میره. پس تقسیم کار جالبی کردند. جایگاه ایدئوپردازی انجمن حجتیه محفوظ شده و یمانی و دار و دسته حاج آقا و متین هم تقریبا میشه گفت که تبدیل به پیاده نظام های اونا شدند...
این ینی ما تا الان هر چی گرفتیم و شناختیم و لو رفته، همشون از پیاده نظام ها بودند...
بعد از توضیحات کارشناس جلسه که فقط یه تیکه از اون را نقل کردم، داوود گفت: حاجی چطور برگشتی به آسید رضا ؟
گفتم: یکی اینکه تنها کسی که با دو تاشون (هم اکانت پسر نوح و هم همسر دوم) ارتباط داره، خود آسید رضاست. پس خواه ناخواه از همه ما به هر دو نفر نزدیکتره. یکی هم این که بالاخره خطری براشون نداره که بخوان طولانی مدت ازش مخفی باشن.
حیدر گفت: چرا طولانی مدت؟ یادم نیست اما فکر کنم گفت پارسال از بعد از اربعین باهاش مچ شدن!
گفتم: حالا همین. اولین دروغ آسید رضا همین بوده. بچه ها رزومه و گذشته رابطه مجازی سید را با یکی درآوردن که الگوریتم کلامی و فکریش عین همین پسر نوح هست. من شک ندارم که لااقل چهار سال باهاش ارتباط داشته.
کارشناس گفت: پس اون همه گریه و تو سر زدن و اظهار ندامت و.... همش کشک بوده؟
گفتم: آبروی هیئتیش خیلی براش مهمه. اون شبا که خیلی بهم ریخته بود و عمار باهاش حرف زد و آرومش کرد، واقعا ویران شده بود. چون داشت میدید که سر کلاف از دستش در رفته و دارن به اسمش همه کاری میکنن!
حیدر گفت: حاجی یه جوریه این پرونده! خیلی بهم ریخته است. آدماش پیچیده هستن. راحت متحول میشن. راحت حرف میزنن. یهو دروغگو از آب درمیان. نچسبه!
گفتم: دقیقا . مثلا من بچه و یا تازه کار نیستم که همه اعتمادمو توی کاسه آسید رضا خرج کنم و یا اعترافات فائقه را مبنای عمل قرار بدم. اما در حال حاضر ما فقط همینا را داریم.
کارشناس گفت: و دو تا چیز دیگه! یکی زنده به نام متین. یکی هم مرده به نام ناهید !
زل زدم بهش. همه چیز از ذهنم مثل برق داشت رد میشد. گفتم: خب؟
کارشناس ادامه داد و گفت: ناهید خیلی ... چجوری بگم ... چون نمیدونم چی بگم واقعا قضاوت دربارش برام سخته ... یا باید بگم خیلی الکی رفت ... با باید بگم خیلی هوشمندانه رفت ... این منو خیلی آزار میده! حاجی گفتی آسید رضا فورا اسم ناهید آورد و با اینکه ناهید پوشیه داشته، شناخته بودتش؟
در حالی که همچنان بهش زل زده بودم و فکرم مشغول حرفاش بود گفتم: آره!
گفت: حاجی؟
گفتم: جان؟
دیگه چیزی نگفت و فقط فکرم مشغول بود.
داوود گفت: اکانت پسر نوح همچنان فعاله!
گفتم: ینی میخوای بگی ناهید، پسر نوح نیست! خب آره. بعدش؟
حیدر گفت: آسید رضا داره بازم بازیمون میده! حاجی میذاری یه سلام و علیک باهاش داشته باشم؟
گفتم: نمیدونم ... نه ... (دستمو گذاشتم روی دو تا شقیقم و یه کم فشار دادم.)
ینی میخواید بگید بین آسید رضا و ناهید، جیک و پوکی بوده؟ خب حالا اصلا گیرم که بوده، حالا که چی؟ الان چه ربطی به الکی یا هوشمندانه رفتن ناهید داره؟
کارشناس گفت: خب الان ما میدونیم که پسر نوح، نه ناهیده و نه فائقه! و همچنین میدونیم که همچنان پسر نوح فعال هست اما فعالیتش داره با تمام شدن ایام فاطمیه کم کم کمرنگ میشه.
حیدر گفت: این ینی اگه تا فاطمیه تموم نشده، تونستیم پسر نوح را توی تله بندازیم، موفق شدیم. وگرنه بعدش کار سخت تر میشه.
داوود گفت: حاجی تقسیم کار کن... راستی تا یادم نرفته بگم که من دیگه هیچ اعتمادی به سید رضا ندارم. به راحتی دروغ گفت و حتی تا پای جونش هم ایستاد اما تا خودمون نرفتیم دنبالش و کشفش نکردیم، حرفی نزد. این یادم میمونه!
گفتم: درسته. ما بازم تعقیب و گریز میکنیم. داوود با بچه های تهران ارتباط بگیر. آمار خونه هایی که بلدیمو بگیر. اصلا میخوام با سر تیم اونا ارتباط بگیرم. میخوام ببینم چقدر ازش خبر داره؟ اصلا میدونه چه موجودی ....
حرفامو قطع کردم و چند لحظه سکوت کردم. بعدش بدون ذره ای تردید گفتم: به خدای احد و واحد قسم اگر فقط یه بار دیگه از سید رضا دروغ بشنوم، دمار از روزگارش درمیارم. اینو گفتم که همتون شاهد باشین.
پاشین ...
پاشین بسم الله بگین و سفت و سخت بگیرین دنبالش. هردوتون برین تهران. همین حالا برین.
حیدر گفت: حاجی خودتونم میایین یا قم میمونین؟
گفتم: من یه کار ناتموم دارم...
یه کاری که میترسم بازم قالمون بذارن و یه چیز دیگه از آب دربیاد
کارشناس گفت: جسارتا میشه بگید چیه؟ کار ناتمومتون کدومه؟
گفتم: زن دوم آسید رضا !
ببینیم این چی از آب درمیاد؟!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
✔️ چهارمین گپ نصفه شبی با #رادیو_معارف
امشب
۳۰ دقیقه بامداد
رادیو معارف
#حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی و هشتم
قم _در راه منزل آسید رضا
سلام علیکم
علیکم السلام حاجی جان
حال شما؟ خوبی؟
الحمدلله. چه خوبی؟ از وقتی خبر ناهیدو شنیدم خیلی بهم ریختم.
اره متاسفانه. منم خیلی ناراحت شدم.
اصلا فکر نمیکردم اینطوری بره!
اگه خدا لطف نمیکرد، خودتم بدتر از اون میرفتی. بگذریم. چه خبر؟
سلامتی شما. جان؟ امری داشتی؟
عرض میکنم. منزل هستید؟
آره. میایی؟
اگه مزاحم نیستم.
نه بابا . چه مزاحمتی؟ منتظرم.
من خیلی با شما فاصله ندارم. شاید یه ربع.
باشه. تا چایی دم میاد، بیا شما.
زحمت نکن. باشه. یاعلی
یاعلی.
...........................
حیدر باهام بود. هنوز نرفته بود تهران. ازم پرسید: حاجی چرا تا حالا سراغ زن دوم آسید رضا نرفتی؟
با تعجب گفتم: برم چی بگم؟ دلیل رفتنم مثلا باید چی باشه؟!
گفت: مثلا همین که مشکوکیم. من از اولشم به زن دومش مشکوکم.
گفتم: چرا مثل غیر حرفه ای ها حرف میزنی؟ دلیلم برای شک و شبهه باید چی باشه؟ حیدر ما هیچ دلیلی بر علیهش نه داشتیم و نه همین حالا داریم. الان هم فقط برای خالی نبودن عریضه داریم میریم اونجا. وگرنه وقتی نه جرمی مرتکب شده و نه اتهام مهمی بر علیهش هست، برم به زن مردم چی بگم؟ بگم مشکوک میزنی؟!
گفت: این چیز کمیه که جلسات اون یارو تهرونیه را شرکت میکرده؟
گفتم: اومدیم و نمیدونست. اومدیم و از ذاتش خبر نداشت. همینطور که ما خبر نداریم و بخاطر همین گفتم داوود با بچه های تهران ارتباط بگیره و از سر تیمشون پرس و جو کنه. اومدیم و هزارتا دلیل دیگه!
گفت: نمیدونم. درست میگی. اما یه جوریه.
گفتم: اون که اگه بخوایم حساب کنیم همشون یه جورین! والا . اما چند تا کلمه با زن دوم آسید رضا هست که حساست کرده... یکی همین که معرفی شده اون بوده و به آسیدرضا پیشنهاد داده که بره اونو بگیره ... یکی اصالت عراقی داشتنش ... یکی بی کس و کار بودنش ... یکی مبلغ دو آتیشه و مداح و جذاب بودنش ... اینا درسته ... اما حواست باشه که اگه قرار باشه به این چیزا حساس بشیم، باید صد ها آدمو هر شب و هر ساعت بگیریم و بهشون مشکوک بشیم. قبول داری؟
حیدر خندید و گفت: یقین داشتم الکی کار نمیکنی. پس جسارتا ما الان داریم برای چی میریم اونجا؟
اینبار من خندم گرفت و گفتم: من فقط میخوام بدونم و ببینم زنده است یا نه؟
گفت: جان؟؟!!
گفتم: آره. چیه؟ میخوام یهو این زنه، ناهید از آب درنیاد. دنیا که نیست. دیوونه خونه است. یهو میبینی ....... اصلا میخوام بدونم چرا آسید رضا از قتل ناهید، این همه به هم ریخت؟!
گفت: حاجی بهت ایمان دارما. اصلا اولین باره که به یه شیرازی ایمان میارم. اما بذار یه چیزی تو دلمه. اونم بپرسم!
خندیدم و گفتم: جان؟ بگو!
گفت: تو واقعا گول آسید رضا خوردی؟
گفتم: اون گولمون نزد! اون فقط یه چیزی را ازمون مخفی کرد. ما هم دلیلی برای شک و پیگیری این که سید با اون اکانت رابطه داره یا نه، نداشتیم.
گفت: پس چطور صبح مچشو گرفتی؟
گفتم: صادقانه بگم که من فقط حدس زدم. بعد از عشقم که تو حرم ریکاوریم کرد و یه کله زدیم به بدن و چند قدمی راه رفتم، نشستم یه بار از خارج از پرونده به موضوع نگاه کردم. دیدم اگه خودم جای سید رضا باشم، دلم غش میره برای اینکه اون یارو رو ببینم. وقتی اینقدر بهش اعتماد دارم که با اشاره اون پامیشم و میرم زن دوم میگیرم و خیلیم راضیم، چرا نخوام اونو ببینم؟ چرا بهش وابسته نشم؟ چرا دلم نخواد مخفیش کنم؟ چرا حتی وقتی برای زهر چشم گرفتن از من، تا دم مرگ میبرن و برمیگردونن، بازم بهش وفادار نباشم. حالا بالاخره یا از رو ترس و یا از روی هزار تا احساس دیگه ... حالا من یه سوال ازت بپرسم؟
گفت: درخدمتم! امر؟
گفتم: چه خبر؟ بچه مچه چند تا داری؟
خندید و گفت: چشم. ادامه نمیدم...
رفتیم تا رسیدیم خونه آسید رضا. قبل از اینکه بریم داخل، بیسیم زدم و از ماموری که اونجا گذاشته بودم بپرسیدم: چه خبر؟
گفت: هیچی قربان. خبر خاصی نیست.
گفتم: تنهایی؟
گفت: نه. یکی از بچه ها هم همین دور و براست. امری داشتین قربان؟
گفتم: نه. میخواستم بدونم. ما داریم میریم داخل...
بسم الله گفتیم و رفتیم داخل...
آسید رضا با دشداشه بلند و مشکیش اومد استقبال و دعوتمون کرد داخل!
اگه بگم خونش کرده بود حسینیه، باورتون نمیشه! شاید به جرات میتونم بگم عکس های قدیمی و جدید بیش از ۲۰۰ تا آخوند و مجتهد و مرجع عراقی و نجفی و ... از هر حرمی ده تا عکس جذاب ... خلاصه خونشون برای خودش یه آلبوم تاریخ بود!
بهش گفتم: تو شبا چطوری اینجا میخوابی؟ جلوی این همه آدم و عالم و آخوند معذب نیستی؟ ماشالله همشونم یه جوری نگای آدم میکنن که انگار دارن میگن پاشو از خدا بترس و برو توبه کن!
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
سید خندید و گفت: ای بابا ... من با اینا خیلی حال میکنم. اصلا نمیتونم یه شب دور از خونمون و اینا بخوابم.
گفتم: خیره انشالله! آسید؟
گفت: بفرمایید!
گفتم: جسارتا خانمتون تشریف دارن؟ همسر دومتون؟
گفت: امری باهاشون داشتین؟
گفتم: سوالاتی هست که باید ازشون بپرسم.
گفت: حقیقتش ... والا ...
گفتم: میدونم ممکنه براتون سخت باشه اما قصدم جسارت نیست. چند سوال ساده است.
گفت: نه ... اصلا بحث این حرفا نیست ... چجوری بگم ... باشه ... الان میگم بیان...
گفت و رفت دنبال خانمش ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دادگاه حکم داده که متهمین یکی از پرونده ها به جای تحمل حبس و تعقیب، کتاب ( #تب_مژگان و #حجره_پریا و #نه) مطالعه کنند و سخنرانی (جناب رائفی پور) گوش دهند☺️🌹
🔸پ ن: دادگاه هایی که چنین احکامی صادر کنند، بچه های پخش ما حاضرند که یک دور از آثار را رایگان خدمتشان تقدیم کنند.
#تب_مژگان
#حجره_پریا
#نه
و ...
#حدادپور_جهرمی
دلنوشته های یک طلبه
مستند #دروغ را دیدید؟☺️ حال کردین؟
الحمدلله الذی جعل عدونا من الحُمَقاء😂
دلنوشته های یک طلبه
الحمدلله الذی جعل عدونا من الحُمَقاء😂
واسه بچه های بالا ، مستند #نه مثل شب های برره بوده! اون یارو زم هم نظام دوبرره! جنس گردنخودش خوب بوده😂
همه مستند یه طرف، اونجاییش که زم میگه 《کلا همه اپوزیسیون ناامیدن》 یه طرف☺️✌️✌️✌️
اصلا جیگرم خنک شد😌
توپ ترین بخشش اونجاییه که به عامل نفوذیمون میگه : اگه یه شب زنگ نزنی، می میرم 😂
زم ...تکرار غریبانه ثانیه هایت چگونه گذشت...
وقتی هشتادمیلیون نفر آدم، شاهد میومیو کردنت بودند...
با من بگو از لحظه لحظه فیلم شدنت توسط بچه های بالا!😌
" خداوندا ".......!
آرامم کن همان گونه که دریا را...
پس از هرطوفانی آرام میکنی...
راهنمایم باش که در این چرخ و فلک...
روزگار بدجور سرگیجه گرفتم...
ایمانم راقوی کن...
که تو را در تنهایی خود گم نکنم...
" خداوندا "......!
من فراموش کارم اگر گاهی...
یا لحظه ای فراموشت کردم...
تو هیچ وقت فراموشم نکن...
" خداوندا ".....!
رهایم مکن حتی اگر همه رهایم کردند...خداوندا تقدیردوستانم را انگونه که صلاح میدانی رقم بزن
" آمین یارب العالمین
سلام صبح بخیر☺️
قدر این روزهای باحال اسفندی را بدانیم🌹