شنیدیم شیرین نجفی (ادمین دوم آمد نیوز) هم دستگیر شده😍
الهی درست باشه و دل همه علاقمندان به انقلاب خنک بشه☺️
دلنوشته های یک طلبه
ای جان هدایت این کانال منحوس افتاد دست بر و بچه های گل سپاه😊😂
دارن دسته دسته از کانال منحوسش لفت میدن😂😂
بنظرم این از برکات و هدایای امام حسین به ما در آستانه اربعین بود😊❤️
یادتونه چه آتیشی میسوزوند و چقدر به زائران و عراقی ها و ... توهین میکرد و تفرقه مینداخت؟!
بالاخره به چوب بی صدای امام حسین گرفتار شد
امام حسین هوای زائرانش داره
تا درسی باشد برای هم پالگانش
اینطوری که در ساعت اول دستگیری #میو_میو ممبرای آمدنیوز ریزش کرد، هیچ درختی تو خیابون ما کرک و پرش نریخت😂😂
#داره_میریزه
به دلیل ازدحام در خروجی کانال آمد نیوز چندین نفر مصدوم شدند!!😂
#داره_میریزه
آمدنیوز هم حسینیه شد، بعد یه عده مسخره میکنن وقتی میگیم کاخ سفید را حسینیه میکنیم 😊
#داره_میریزه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و ششم»
اوضاع جاری کشور چندان مناسب و بر وفق مراد نبود و قدرت خرید مردم کاهش پیدا کرده بود.
از طرفی، ما و تا جایی که مربوط به من و حاجی میشد، سرمون گرم کارای خودمون و برنامه های آقا و جلسات و بیشتر ابعاد امنیتی و سیاسی و جهانی بود و چندان اطلاعی درباره اوضاع زندگی اجتماعی و معیشتی مردم نداشتم و نمی تونم گزارش دقیق و درخور توجهی بدم.
تا اینکه قرار شد جلسه پایش و وضعیت نیروهای مسلح را با خود آقا و اعضای ستاد و ... داشته باشیم.
اُمرا از کاهش شدید سرباز و نیرو و موج افزایش متقاضیان بازنشستگی پیش از موعد و افزایش ضریب فرار از خدمت گزارش دادند. نتیجه این گزارش این بود که اگر الان کشور سرپاست، به خاطر ارث اقتداری است که داریم. نه اینکه بتونیم دلمون را به پای نیرو خوش کنیم. چرا که آمارها داشتند از گردان افتادن گردان ها خبر می دادند. اون تازه آمار بود و خدا می دونه در عمل و واقع چه خبر بوده!
اینقدر اوضاع فرار از جبهه و ترک پست های حساس بالا گرفته بود که دیگه صدای خودمونم دراومده بود. چون از جبهه هم پیام فرستادند که اگه نیرو اعزام نکنید، آرایش ما بهم میخوره و دیگه ما مسئولیت مرزها را گردن نمیگیریم!
از یه طرف دیگه ...
اجازه بدید با توجه به کار و سِمت من ، اندکی بیشتر هوا و شرایط ملاقات ها و وضعیت آقا را تشریح کنم:
یه شب حاجی با پدرم و یکی دو نفر دیگه و من در بیت تشکیل جلسه دادیم. اعضا را خود حاجی تعیین کرده بود و معلوم بود که مباحث مهم و درون بیتی باید مطرح بشه و قرار نیست بقیه از این مسائل مطلع باشند.
اوّل از من خواستند که خلاصه وضعیت ارائه کنم. گفتم: «وضعیت جوری هست که غیر از خودمون و سه چهار نفر دیگه از بستگان نزدیک و معتمدین خود آقا دیگه کسی فعلاً در برنامه نداریم و بنا هم نیست شلوغش کنیم. ینی جمعاً 10 نفر میشیم.
از طرفی هم آقا خیلی تحت برنامه ما، ورود و خروج انجام نمیدن و تابع نظم و حال و هوای خودشون هستند. دیدارهای عمومی و ارتباط با مردم و نمازهای یومیه و خلاصه کارهای اینجوریشون را دارند و من هیچ دخل و تصرفی نمی تونم در اون حوزه ها داشته باشم.»
حاجی گفت: «همین جا نگه دار! من نقدم دقیقاً از همین جا شروع میشه. پس تو چکاره ای؟ چرا اجازه میدی آقا به همین راحتی دورت بزنه و تو هم انگار نه انگار؟!»
با تعجب گفتم: «ینی میگی جلوشو بگیرم؟! نمی پرسه چرا؟!»
گفت: «خب براش دلیل بیار! من احساس می کنم آقا را داریم از دست میدیم! تو و بابات و حتی خواهرت شدین زینۀ المجالس! فقط خوش به حالتون شده که منسوب به آقا هستین و گرنه من هیچ مدیریت و برنامه ای از طرف شما نمی بینم! آقا شده آقای خودش و تو هم فقط نگاش می کنی که کِی میاد و کِی میره؟!»
پدرم به حاجی گفت: «من منظورتو فهمیدم. خب الان تکلیف چیه؟!»
حاجی گفت: «اگه قرار بود دربان و چایی دم کن بیارم که دیگه خودم و خودت رو اسیر اینجا نمی کردم! من آوردمت که نبض اوضاع تو دستمون باشه نه اینکه بشیم پادوی... لا اله الا الله!»
گفتم: «به ما حق بده! هنوز نیومده بودیم و مستقر نشده بودیم که بحران پشت بحران. حالا هم چشم! هر چی تو بگی! الان تکلیف چیه؟»
حاجی گفت: «احساس می کنم کلاف داره از دست آقا خارج میشه! ما باید کلاف را یا بهش برگردونیم و یا اگه نگرفت یا نشد، خودمون بگیریم دست!
من امروز به طور ناخواسته، البته اوّلش ناخواسته و بعدش هم... حالا بگذریم چطوری... اما با دو تا از سفرای دشمن ملاقات داشتم!»
تا اینو گفت، چشم همه مون دو تا بود... شد چار تا...
حاجی ادامه داد: «این که چیزی نیست... بدترش اینه که متوجه شدم تونستن با خود آقا هم ارتباط بگیرن و قراره حتی در طول روزهای آینده ملاقات رسمی با آقا داشته باشن و شماها خبر ندارین!»
وقتی سکوت ما را دید، ادامه داد و گفت: «در ملاقاتی که من داشتم، متوجه شدم که دوره افتادن و دارن با دونه دونه اعضای ستاد و فرماندهان و رجال سیاسی وارد مذاکره میشن و میخوان کاری کنن که این مطالبه عمومی بشه و همه چیزو با گفتگو تمومش کنن!»
پدرم پرسید: «چیو تمومش کنن؟! دقیقاً چی میخوان؟!»
حاجی جواب داد: «من فهمیدم که خواسته اونا دو مرحله داره: یکیش این که از حمایت جبهه مقاومت صد در صد دست برداریم و بازی را بکشیم داخل و از دخالت منطقه ای عقب نشینی کنیم. دوّمیش هم اینه که سفارت خانه های خودشون ابتدا به صورت غیررسمی و بعدها هم رسمی آغاز به کار کنند.»
من گفتم: «موضع خودت چیه؟ نظرت چیه؟ چی بهشون گفتی؟»
حاجی گفت: «از من نظر نخواستند. بلکه اومده بودن بگن که هماهنگ باش و از اینجور حرفا...»
پدرم گفت: «حالا فکر کنین بگیم نه و رأی آقا رو هم بزنیم که هیچ جوره کوتاه نیاد! میخواین همیشه تهدید پشت دیوار کشورمون باشه و از سر و کول مرزها و شهرامون بالا بیاد؟! فکر اینم باشین که ما شدیداً درگیر دعوای داخلی هستیم و هنوز نتونستیم خودمونو جمع کنیم. اگه دعوای خارجی و تهدید برون مرزی هم حاکم بشه با کدوم نیروی مسلح و گردان میخواید بگید دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند؟!»
من گفتم: «دأب آقا مذاکره و شرط و شروط نیست و عادت به قبول کردن چیزی از طرف دشمن ندارند.»
حاجی فوراً گفت: «خب نباشه! دأب که جای خود داره! شأن آقا هم اقتضا نمیکنه که بیان و براش خط و نشون بکشن و برن! ما فقط یک راه داریم!»
پدرم گفت: «چه راهی؟!»
حاجی گفت: «ما ... ینی خودمون وارد عمل بشیم و این شرط ها را قبول کنیم و حتی اجرایی و عملیاتیش کنیم تا نگاه ها و اشاره ها به سمت آقا نره! اینجوری حتی اگه آقا قلبا ناراضی هم باشه، اما نمیتونه خودش رو هم به دعوای داخلی مشغول کنه و هم به دعوای خارجی!
ما که جام زهر خوراندنمون مَلَسه! اصلاً گردن ما! ولی بذار تاریخ بنویسه که ما با دشمن نشستیم و بستیم و گول خوردیم. اما آقا بدبین بود و نمیذاشت و به خاطر ما کوتاه اومد!
رفقا تنها راه برگردوندن کلاف پیچیده اداره کشور به دست مدیریت اصلیش، کم کردن دعواهاست وگرنه من عاشق بریدن سر دو تا دیپلماتِ جاسوس زاده ای هستم که امروز وقتی اومدن، اوّلش برام انگشتر و عطر آوردن و وقتی می خواستن برن، احساس می کردم نه تنها انگشتر تو دستم نیست، بلکه انگشتمو قطع کردن و با خودشون بردن!
اصلاً همه چیز تقصیر من!
من بد!
من گنهکار!
من سازشکار!
اما اجازه بدید با برداشتن سایه جنگ، اوّل به زیرساخت ها برسیم و بعدش پدرِ پدرِ پدر سگ دشمن را از گور و کفن بکشیم بیرون و آتیش بزنیم!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلتنگم و خسته ، می فرستم صلوات
پشتِ درِ بسته می فرستم صلوات
تلخ است ولی دوباره من #جا_ماندم
با قلب شکسته می فرستم صلوات
# فخرالدین زارعی نژاد
😭💔🌷😭💔🌷
#دلنوشته_های_یک_طلبه