eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
669 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ اگر موسیقی بی کلام مناسب برای حال و هوای دارید لطفا ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب خوش این هفته هم ان شاءالله چهار قسمت از تقدیم میکنم. میزان کلمات ارسال در این داستان خیلی طولانی تر از قبلی هاست. لذا لطفا تقاضای انتشار چند قسمت در یک شب نداشته باشید. ضمنا به هیچ وجه ارسال و کپی و ذخیره و عکس و... نداشته باشید. راستی میتونید نت برداری و نکات مهمی که ازش یادداشت میکنید برای بنده هم بفرستید. خوشحال میشم. تقدیم با احترام👇
03 Voyager.mp3
3.5M
موسیقی زمینه جهت مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵 🔺 هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟ 🔺همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده. 🔺و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد. 🔺حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.» 🔺زیتون به هیثم گفت: « داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره. علاقه نداریم وابسته به دولت ها باشه. باید شخصی باشه و بتونه با ما کار کنه.» 🔺مسعود در جواب استعلام هیثم پذیرفت اما تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم. 🔺زیتون آن اطلاعات را که حدود بیست فایل با حجم متوسط بود ارسال کرد. 🔺سپس زیتون با لبخند و تشویق رییس انگلیسی خود که پیر مردی خاص بود مواجه شد.
⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺بیروت-دفتر کار مسعود مسعود چهار نفر را مامور آنالیز اطلاعاتی کرد که زیتون برای هیثم ارسال کرده بود و چون در کارش حساس و دقیق بود مرتب چک میکرد و همه مراحل زیر نظر خودش پیش میرفت. -«وقتی میگم به بانک آمار وصل نشید نمیخوام کارتون را سخت تر کنم. بانک آمار خیلی هم خوبه و زحمات زیادی پاش کشیده شده اما شما را آماده خور بار میاره. متوجهین برادرا؟ من نیروی آماده خور نمیخوام. چهار نفر برنداشتم بیارم که تهش دو تا کلیک کنن و از صندوق آمار خودمون بفهمن اینا که این شرکت داره باهاشون کار میکنه کیا هستند؟ من میخوام خودتون تلاش کنین و از دیگر جاها اطلاعات به روزتر بیارین. میخوام ما باعث به روز شدن صندوق آمار حزب الله و حتی ایران بشیم. نه اینکه تا کارمون گیر کرد، به خودمون زحمت ندیم و بشینیم سرِ سفره ای که دیگران کاشتند.» همان لحظه شیخ قرار آمد داخل و با هم گفتگو کردند. -محفوظ باشی مسعود. وقتی تو در کاری هستی خیالم راحته. -من شاگرد شما هستم شیخ. ولی خیلی کار داریم. این بچه ها هم تقصیری ندارند. هم باید آمار شرکت های نظامی برای حاج عماد و حاج قاسم بیرون بیاریم و تا هفته آینده بفرستیم دمشق. و هم هر چه زودتر به هیثم خبر بدیم ببینیم با زیتون ادامه بده یا نه؟ و این که اطلاعاتی که زیتون فرستاده درسته و چیزی ازش درمیاد یا نه؟ و هم کارای روزمره خودمون. -میفهمم. گفتی عماد، نگرانشم. -چرا شیخ؟ چیزی شده؟ -گاهی شجاعت بسیار، باعث میشه بعضی تهدیدات به چشم نیاد. و ما هر وقت خوردیم، از همین به چشم نیامدن ها خوردیم. -دلتون قرص باشه شیخ... یکی از آن چهار نفر کلام مسعود را قطع کرد و گفت: لطفا اینجا را ببینید! مسعود پاشد و از شیخ عذرخواهی کرد و فورا بالا سرِ سیستم حاضر شد. -ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر. -الله اکبر! عجب دختر عجیبی! شیخ قرار پاشد آمد نزدیک سیستم و گفت: مسعود جان! این حجم از نشر اطلاعات طبیعیه؟ مسعود که داشت فکر میکرد، گفت: چی بگم؟ نمیشناسمش! به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم ولی این خیلی زیاده! شیخ: بد به دلت راه نیار. ما که چیزی از دست نمیدیم. به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما! 🔺پاریس-دفتر کار هیثم هیثم و مسعود با تلفن ماهواره ای در حال گفتگو بودند. هیثم که آدم کارکشته ای بود و معمولا حواسش به همه جوانب بود به مسعود گفت: خب نگرانی شما و شیخ طبیعی هست. اجازه بده بیشتر از قبل، درباره محیط کارش تحقیق کنم و از زیتون بپرسم. بالاخره ما گفتگوهای دیگه هم با هم داریم. -ربط این نگرانی ها به محیط کار زیتون چیه؟ -بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که شما گفتید که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم. بدون هیچ دردسر و صرفا با جلب اعتماد! میتونم به بهانه این که شما دارین فکر میکنین و سبک سنگین دلاری میکنین، یه کم دیگه معطلش کنم. -باشه. اگر اینطور صلاح میدونی، عمل کن. اصلا به خاطر صداقتش و اطلاعات کاملی که به ما داد ازش تشکر کن و براش یک هدیه بفرست.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر کار حامد حامد تنها در اتاقش نشسته بود و با مسعود گفتگوی تصویری میکرد. -این چیزها که گفتی برای منم خیلی جالب شد. به نظرم پاشو بیا تهران حضوری گفتگو کنیم. ولی کاملا چراغ خاموش. -باشه. این طور بهترم هست. نمیخواید تا میام، از کانال خودتون براتون ارسال کنم؟ - نه نه. اصلا ارسال نکن. حضوری تحویل میگیرم. گفتی خیلی کامله؟ -باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم. -اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی. -میگم اومدنم را هماهنگ کنن که زودتر بینمتون. شاید ما داریم اشتباه میکنیم. -مسعود میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ -بفرمایید. -من هفته آینده باید یک روز دمشق باشم. -عالیه. پس قرار ما باشه برای همان جا! -کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟ غیر از تیم فنی خودت! -شیخ قرار هم دیده. -همش؟ -همش که نه اما کلّیتشو میدونه. -دسترسی بچه هایی که این اسناد را دیدند مرتب چک کن. حواست بهشون باشه. -خاطر جمع باش. پس بچینم برای هفته آینده دمشق؟ -به یاری خدا. 🔺لندن-لابراتوار پیرمرد انگلیسی در حالی که کادویی دستش بود، به طرف زیتون رفت و با محبت و لبخند بهش گفت: «اینو برای تو گرفتم. بگیرش. تو لیاقتشو داری.» زیتون خوشحال شد و گفت: «اما من وظیفه ام را انجام دادم.» -کارت تا اینجا عالی بوده. حرفه ای باش. اصرار نکن که زود جوابت بده. من این جماعتو میشناسم. جماعت کاسب و تاجر تا ندونه قراره با چه کسانی کار کنه پا پیش نمیذاره. حتم دارم که الان اون طرف عروسیه اما دارن درباره ما و این اسامی تحقیق میکنند. اوضاع را کنترل کن. به سوالاتش جواب بده. در دسترسش باش اما اصرار نداشته باش.» زیتون با لبخند جواب داد: «بله قربان. حق با شماست. هیثم را نگهش میدارم. تا جایی که به نفعمون باشه نگهش میدارم. نمیذارم مرغ از قفس بپره.» -آره. حواست بهش باشه. اصلا به خاطر جوش دادن این معامله توسط هیثم، یک هدیه و یا چه میدونم... یه درصد خاص از معامله و در حساب شخصی و جداگانه براش بفرست. ولی دقت داشته باش که حتما برای عقد قرارداد باید بیاد لندن. -چشم. اگر قرارداد رو به هر دلیلی قبول نکردند بازم با هیثم کار دارین؟ -کسی که تا اینجا اومده، بقیه اش هم میاد. صبر داشته باش. نَکَشش. باید خودش بیاد. -گاهی اوقات خستم میکنه. اینقدر غرق صحبت های قرارداد میشه که یادش میره داره با من حرف میزنه. چیکار کنم که حواسش به من بیشتر بشه؟ همان لحظه پیرمرد ناگهان یک سیلی محکم به صورت زیتون زد. شدت سیلی اینقدر بود که زیتون کنترلش را از دست داد و محکم به زمین خورد. تا زیتون به خودش اومد، دید گوشه لبش پاره شده و داره خون میاد و صورتش آنچنان سرخ شده که نزدیکه کبود بشه.😱 پیرمرد بهش نزدیک شد. زیتون ترسید که شاید بازم میخواد بزنتش و یا حرف بدی زده. اما ... پیرمرد رفت بالا سر زیتون و دستش را دراز کرد تا به زیتون کمک کنه که از سر جاش بلند بشه. زیتون هم دست پیرمرد را گرفت و از جاش با احتیاط بلند شد. اما تابلو بود که حسابی ترسیده و نفس نفس میزنه و حساب اینجا را نمیکرده. پیرمرد با لبخند مرموز قبلی، صورتشو به گوش زیتون نزدیک کرد و آرام درِ گوشش گفت: «بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. بگو احساس ناامنی میکنم و فقط کنار تو امنیت دارم. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه. البته به دادت نمیرسه. ولی بی فایده هم نیست و کارِ تو رو راه میندازه. فهمیدی دختر جان؟» زیتون زبونش قفل شده بود. مبهوت حرکت لحظه ای و فکر پیچیده پیرمرد شده بود. چشمش داشت از تعجب میزد بیرون. فقط تونست آروم سرش را به نشان تایید تکان بده. -حالا هدیه ای که برات خریدم و بردار و برو سرِ کارِت. آفرین. برو. ادامه دارد...
سلام صباح العسل🌺 بزن شارژ شی👇
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن ترامپ: شوهرم داماد نیویورک است و آنها داماد خود را رها نمی‌کنند و به کسی دیگر رای نمیدهند!😳🤪
مژده مژده انتشار داستان ضد جاسوسی ✍محمد رضا حدادپور جهرمی ✅ شب های پاییز و زمستان ۹۹ 🕙 حوالی ساعت ۲۲ 🕙 ✔️ دوستان و علاقمندان به مطالعه در حوزه صهیون و ضد جاسوسی را به این کانال دعوت کنید👇 ✅ آدرس ایتا: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس تلگرام: https://t.me/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس بله: https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour ✅آدرس در سروش: sapp.ir/hadadpour ✅ آدرس در گپ: https://gap.im/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس در روبیکا: https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
رفقا بنده به هیچ سایت و یا کانالی تقاضای تبلیغ نداده و نمیدم. لطفا شما رسانه و مبلّغ این کانال باشید. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا