#کنترل_ذهن 149
⭕️ یکی از اشکالات ما آدم ها اینه که بدی های درونی خودمون رو پنهان میکنیم. نمیریم در مورد اون بدی ها با خداوند مهربان صحبت کنیم.
در حالی که بدی ها رو باید در جهنم بسوزونیم....
🔶 موقع مناجات با خداوند متعال واقعا اون مشکلات و عیب هایی که داری رو با خدا مطرح کن.
بگو خدایا من این مشکلات و گناه ها رو دارم. هر کاری میکنم نمیتونم درستش کنم. کمکم کن....
💢 خدایا اگه منو درست نکنی و من پر از گناه برم جهنم که بیچاره میشم... خواهش میکنم منو عذاب نکن... من از جهنم میترسم... 😭
همینجوری که هی ضجه بزنی و بگی من از جهنم میترسم بعد خداوند صدا میزنه بنده من نترس... نمیبرمت جهنم... بیا بغلت کنم... نترس...
بعد اون رابطه زیبای عبد و مولا شکل میگیره...
❇️💥 آدم تازه در جایگاه اصلی خودش در دنیا قرار میگیره و زندگی اصلی انسان شروع میشه..
محامین المهدی🌿
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۶۲ سرم پرشده بود از صدای شلیک،فرصت پرکردن خشاب هم نداشتیم.گوش بیشتر بچه ها خون ریزی
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۶۳
حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر را از میان آوار آن خانه پیدا کنم وضعیت روحی من قبل از آمدن به منطقه این طور بود که اگر خون میدیدم،از هوش میرفتم.نمیدانم چطور خم میشدم و از روی ردخونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود ،بدن سید را جمع میکردم.
چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانوادش توانستم جمع کنم را داخل چفیه ام
پیچیدم.مسیر برگشت را مثل آدم های گیج رانندگی میکردم.از سفیره خارج شدم،بی سیمم را روشن کردم، یک راست رفتم پیش ابوحسنا.از ماشین پیاده شدم،به سمت من آمد و گفت:مردم از دل شوره،چرا بی سیمت خاموشه؟بچه ها گفتن شهید شدی،این چه سر و وضعیه؟سرم را روی شانه ابوحسنا گذاشتم و زدم زیر گريه. فقط توانستم بگویم،سید شهید شده و همه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.من ماندم با حسرت اینکه روز عید غدیر را به سید تبریک بگویم و عیدی بگیرم،ولی امید داشتم به زودی به دیدنش بروم.خیلی زمان برد تا حالم بهتر شد،اما با خودم عهد کردم تا وقتی زنده هستم،صورت پر از خنده و زیبای سید جعفر.برایم آخرین تصویر باشد.
درگیری ها روز به روز بیشتر میشد و ما تلاشمان را برای عقب زدن دشمن و شکستن محاصره حلب را انجام میدادیم.بین همه شلوغی های جنگ،حواسم به ورق خوردن تقویم نبود.دل در دلم نبود که برای محرم خودم را به تهران برسانم.اما نیروی جایگزین به منطقه نیامده بود.یک شب آمدم اکادمی،به قول بچه ها یک تلفن بیکار پیدا کردم،اول با خانواده تماس گرفتم و بعد به حسین زنگ زدم.بین حرف ها گفتم:حسابی هوای هیئت ریحانه به سرم زده.بعد تلفن نگاهی به تقویم اتاقم کردم،دیدم فردا روز اول ماه محرم است و برای همین حسین به من گفت:من به نیت تو برم خوبه؟؟به حاج محمد زنگ زدم و گفتم:حاجی من میخوام بیام محرم تهران باشم،خوش بحالتون.حاج محمد به من گفت:انشالله جور میشه ،میآی،ولی جایی که هستی و کاری که میکنی خود عاشوراست.حرف های حاج محمد آرامشی به دلم انداخت.همه چیز را به حضرت زهرا س سپردم و آرزو کردم سربازی من را تایید کنند
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد.حلب به لحاظ جغرافیایی آب و هوای مدیترانه ای داشت و به همین دلیل سهم بیشتری از مزارع کشاورزی و باغ های میوه در این منطقه قرار گرفته است.این روزها درگیر آتش جنگ شده بود،اما طبیعت درست مثل زن های باسلیقه در سخت ترین شرایط،زیبایی خودش را حفظ میکرد.ما به سمت تل حاصل حرکت کردیم،ولی تمام هماهنگی ها و جلسات در آکادمی برگزار میشد و این فرصت خیلی خوبی بود که من میتوانستم دوستانم را در فاصله های زمانی کمتری ببینم.تب و تاب روزهای محرم،شوری را در بین بچه هاانداخته بود.همگی شاکر به درگاه خدا بودیم که فدایی حضرت زینب س هستیم.بین تل عرن و تل حاصل کار گره خورد و اصطلاحا ما زمین گیر شدیم.هوا کمکم تاریک شد،صدای هلهله و الله اکبر مسلحین در فضا پیچیده بود .آن ها با تمام توان تلاش میکردند که به لحاظ روانی ما را تضعیف کنند.بچه ها بغض شدیدی کرده بودند.صدای هلهله برای همه ما تداعی ظهر عاشورا و تنهایی امام حسین ع را داشت.یکی از بچه ها گفت:بچه ها هیچی عوض نشده،این شامی ها هنوز اخلاق پدرانشون و دارند.من سمت راست ابوحسنا نشسته بودم،یکی از بچه ها شروع کرد به زمزمه کردن یک مداحی،بغض بچه ها سرباز کرد.بچه ها یکی یکی شروع به همراهی کردند،همانجا گوشه سنگر برای ما شدیک حسینیه کوچک و همانطور که نشسته بودیم،شروع کردیم به سینه زدن و مداحی کردن.بچه ها ثابت کردند با شور و شعور حسینی پا به این میدان گذاشته اند.
شب عاشورا تا نیمه های شب درگیر بودیم.وضعیت که آرام شد ،برای استراحت به آکادمی آمدم.هوا خیلی سرد شده بود.وارد اتاق که شدم،دیدم بچه ها یک پتو زیر انداز و یکی هم رو انداز کردند و خوابیدند.یک گوشه جا پیدا کردم و روی زمین خوابیدم
محامین المهدی🌿
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۶۳ حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۶۴
آنقدر خسته بودم که نه سرمای زمین و نه رطوبت لباس هایم را حس نمیکردم.بعداز چند لحظه حس کردم یک نفر روی من پتو کشید،چشم هایم را باز کردم،دیدم ابوحسناست.فقط دستی تکان دادم و گفتم:(دمت گرم)و خوابیدم.نزدیک اذان صبح یکی از بچه ها صدا کرد و گفت:بچه ها بیدار شید،نماز صبحه.من بیدار شدم،پتو را دور خودم پیچیدم و نشستم.ابوحسنا سرنماز بود،به دو نفر نیروی دفاع وطنی که همراهم بودند،گفتم:(ببینید ما ایرانی ها هوای هم رو داریم.نصفه شب ابوحسنا اومد پتو کشید روی من.شما هم باید این طوری باشید،توی هر وضعیتی هوای هم را داشته باشید.ایوحسنا سلام نمازش را داد.صدایش کردم و گفتم:حاجی من خواب دیدم.ابوحسنا همان طور که ذکر میگفت،نگاهی به من کرد و گفت:خیره،چی خواب دیدی؟از جا بلند شدم و آستینم را تا زدم برای وضو،چند قدم به سمتش آمدم و کنار دست ابوحسنا نشستم،گفتم:خواب دیدم با هم داشتیم جایی میرفتیم،به یک دشت سرسبزی رسیدیم.همین طور که جلو میرفتیم، به یک دالان سرسبزی رسیدیم و تو پشت سر هم میگفتی از چپ یا راست بریم؟آخرش من راه خودم رو رفتم،تو هم راه خودت رو.میدونی حاجی تعبیرش چیه؟انگشتر و ساعتم را از دستم در آوردم داخل جیب شلوارم گذاشتم و گفتم؛تعبیرش این که یکی از ما دونفر تو این سفر شهید میشه.ابوحسنا خم شد،تسبیح را داخل جانمازش گذاشت و گفت:(این طوری هم نیست،تعبیر تو اشتباهه)،یکی از بچه ها پرسید:تعبیر درست چیه؟ابوحسنا گفت:(من زن و بچه دارم،ماموریت که تموم بشه برمیگردم ایران.،ولی محمدحسن قراره اینجا بمونه،آخر ماموریت راه ما از هم جدا میشه،من از جا بلند شدم و گفتم:ولی یکی از ما شهید میشه .ابوحسنا خندید و گفت:((بیا با من از این شوخی ها نکن.من میخوام دخترامو عروس کنم.)).یکی دو قدم رفتم و برگشتم به صورتش نگاه کردم و گفتم؛((حالا ببین ،یکیمون شهید میشه)).
من به تعبیر خواب خودم ایمان داشتم ،برای همین دیگر قصه را کشش ندادم و رفتم وضو گرفتم.سجده آخر نماز ذکر الحمدلله گفتم و شکر خدا را به جا آوردم. بعد نماز با نشاط و سرحال از بچه ها خداحافظی کردم و با ماشین به خط برگشتم.یکی دو روز بعد برای سرکشی خواستم مسیری که هستیم را چک کنم،از بچه ها فاصله گرفته بودم که متوجه شدم چرخ جلو پنچر شده،با ابوحسنا تماس گرفتم.،محل توقفم را پرسید و گفت:من برای کمک میام.چند دقیقه ای داخل ماشین نشستم تا از راه رسید.باهم کمک کردیم و لاستیک زاپاسی که همراه داشت را زیر ماشین انداختیم.کار که تمام شد موقع خداحافظی ابوحسنا به صورتم خیره شد،دست سیاهش را روی صورتم کشید و گفت:خوشگل شدی،هوای خودت رو داشته باش.امروز برات صدقه کنار میذارم ولی خودت هم حتما صدقه بده.)).بعداز رفتنش به آیینه نگاه کردم،دیدم سیاهی انگشت هایش تا نزدیکی بینی ام آمده.به صورت خود خندیدم و با پشت دست سعی کردم خط را پاک کنم.نزدیک های غروب گفتند:((کم کم کارهاتون را جمع کنید که روز بیست و هفتم برگردید تهران)).
روز سیزدهم محرم تل حاصل آزاد شد.ما به اهداف طرحی که داشتیم،رسیده بودیم.باید تجدید قوا میکردیم و با یک طرح عملیاتی حساب شده و دقیق به سمت نقاط دیگر حرکت میکردیم.بعد از مدت ها فرصت پیدا کردم برگردم آکادمی تا علاوه بر هماهنگی های لازم قبل از مرخصی رفتن،کارگاه و اتاقم را مرتب کنم.داشتم به برنامه هایم فکر میکردم که دیدم چند پیج پشت سر هم آمد و به قول بچه ها پشت بی سیم شلوغ شد. بین پیامها اسم جلیل را میگفتند.با ابوحسنا ارتباط گرفتن و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
ابوحسنا گفت؛((به بچه های ادوات گرای اشتباهی دادند،آن ها هم یک خمپاره زدن وسط بچه های جلیل،جلیل با یکی دونفر دیگه زخمی شدند.من دارم میرم پیش جلیل.میگن حالش خیلی بده)).نزدیک آکادمی بودم،ولی سریع تغییر مسیر دادم و به سمت محل استقرار نیروها رفتم.من دیرتر از ابوحسنا رسیدم.جلیل وضعیت خیلی بدی داشت،شکم و پهلویش به شدت جراحت داشت و تمام بدنش پرشده بود از ترکش.
چندبار درخواست آمبولانس دادیم.نیروهای امدادی که آمدند، من و ابوحسنا همراه جلیل به حمائ آمدیم.بیمارستان حمائ خیلی شلوغ مجهز نبود،اما کادر درمانی خوبی داشت.سریع جلیل را به اتاق عمل بردند،من و ابوحسنا هم مضطرب و نگران پشت در اتاق عمل ماندیم. لحظات آن قدر کند می گذشت که دلم میخواست دست عقربه های ساعت را بگیرم و به سمت جلو بدویم. موقع نماز ظهر، نوبتی برای نماز رفتیم و پشت در اتاق عمل برگشتیم. همانطور که سرم را به دیوار یخ کرده بخش جراحی تکیه داده بودم،یاد روزی افتادم که به حسین زنگ زدم تا حال بچه ها را بپرسم.قبل از همه پرسیدم((بچه محمد به دنیا اومد یا نه؟؟))حسین گفت؛امروز رفتند بیمارستان.
محامین المهدی🌿
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۶۳ حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر
پرسیدم کجا؟؟ _فکر کنم نجمیه.
از خانه که بیرون زدم، برف می آمد .جلوی در بابا را دیدم،ماشینش را گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم.وقتی رسیدم،حیاط محوطه بیمارستان سفید پوش شده بود. قبل از ورود به سالن انتظار محمد را دیدم.با دیدن من چشم هایش برق زد و گفت؛((مشتی اینجا برای چی اومدی؟))خندیدم و گفتم؛(مسافرت به هم خورد،کاری چیزی هست،بهم بگو)).محمد دستی روی شانه ام زد و گفت؛(خیلی با معرفتی داداش).به راحتی میشد ذوق را در صدا و نگاهش دید.دستش را در دستم گرفتم و گقتم:((شنیدم اومدی بیمارستان،گفتم بیام کمکی خواستی پیشت باشم)).
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
https://eitaa.com/joinchat/1323696266Cf68599de56
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ و َدَيّانَ دينِهِ
سلام بر تو اى واسطه خدا و سرپرست دين او
🏷دعای آل یاسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mohaminalmahdi
▪️امام صادق علیهالسلام:
تَسْبِيحُ فَاطِمَةَ فِي كُلِّ يَوْمٍ فِي دُبُرِ كُلِّ صَلَاةٍ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ صَلَاةِ أَلْفِ رَكْعَةٍ فِي كُلِّ يَوْمٍ.
💬 تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هرروز در تعقیب هر نماز، از هزار رکعت نماز در روز برای من دوست داشتنیتر است.
📚 الكافي (ط - الإسلامية)، ج۳، ص۳۴۳.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖤 روز نهم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (یکشنبه)
@mohaminalmahdi
سلام به همراهان همیشگی کانال🖐
▪️خطبه «شِقشِقیّه» سومین خطبه نهجالبلاغه است. این خطبه، درددلهای سوزناک امیرالمومنین علیهالسلام پیرامون روزهای بعد پیامبر صلی الله علیه وآله است که در ده قسمت تقدیم مخاطبان عزیز میگردد🕊🕊
#خطبه_شقشقیه
#اقیانوس_آلام
#امیرالمومنین_علیه_السلام
4_6005827300287844661.mp3
7.75M
✋ اقیانوس آلام
نگاهی به مظلومیتهای بیانتهای امیرالمومنین علیهالسلام در آینه خطبه شقشقیه
🎵 قسمت پنجم
#اقیانوس_آلام
#امیرالمومنین_علیه_السلام
@mohaminalmahdi
#کنترل_ذهن 150
✴️ کنترل ذهن این قدرت رو به آدم میده که بتونه به یه موضوعی #توجه کنه.
⭕️ واقعا سخته که آدم بخواد حتی به یه موضوع خوب هم خیلی توجه کنه. یه لحظه توجه میکنه ولی زود میپره!
🔶یه جلسه سخنرانی یا روضه میره و کلی حرف خوب میشنوه و متحول میشه. توجهش به حرفایی هست که شنیده
بله این توجه خیلی خوب و انسان سازه ولی معمولا ماها خیلی زود از دستش میدیم.☺️
اگه کسی کنترل ذهنش رو به دست بگیره میتونه به موضوعات مهم توجه کنه.
✅ یه جلسه روضه که میره به اندازه چند سال متحول میشه و عمرش رو برای رسیدن به لذت های برتر قرار میده نه لذت های سطحی.
خلاصه همه جا این آدم میتونه موفق عمل کنه.
✔️ از کنترل ذهن توی هر موضوعی میتونه استفاده کنه.