eitaa logo
کانال رسمی شیخ محمد قدرتی
1.8هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
38 فایل
شیخ _محمد _قدرتی 📚سخنران حرم مطهر حضرت معصومه س ومسجد مقدس جمکران و سراسر کشور 📚سطح سه حوزه علمیه 📚دکتری تاریخ اسلام از دانشگاه
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 👈تو آدم نمی‌شوی 🔻تو آدم نمی‌شوی ▪️روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". ‌خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم. ▫️وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد. بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند. پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند. همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد. ▪️پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟ ▫️پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی. من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم : تو آدم نمیشی. 🔴تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. 🔴اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی. نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی. 🌹عضویت در کانال رسمی محمد قدرتی https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
💠 🔸نتیجه عمل خیر فرزندان برای پدر و مادر ✍️رسول‌ خدا صلی الله علیه واله و سلم فرمودند: حضرت‌ عيسی علیه السلام از كنار قبری عبور كردند، ديدند كه‌ صاحب‌ آن‌ قبر را عذاب‌ میكنند. سپس‌ در سال‌ آينده‌ از كنار آن‌ قبر عبور نمودند، ديدند كه‌ صاحب‌ آن‌ قبر را عذاب‌ نمیكنند. گفت‌: بار پروردگارا! من‌ سال‌ قبل که‌ از اينجا عبور میكردم‌، ديدم‌ صاحبش‌ معذّب‌ است، ولی الان ديدم‌ عذاب‌ از او برداشته‌ شده‌ است‌. خداوند فرمود: ای روح‌الله‌! از اين‌ مرد يك‌ فرزندی به‌‌ بلوغ‌ رسيده‌، آن‌ فرزند صالح‌ و نيكوكردار است‌ که راهی را برای مردم‌ هموار نمود و يتيمی را مسكن‌ داد، 💥پس‌ من‌ به‌ بركت‌ عمل‌ فرزندش‌ از گناه‌ او درگذشتم‌ و اورا بخشیدم و عذابش برداشته شد. 📚امالی صدوق مجلس ۷۷ ص ۳۰۶ 🌹عضویت در کانال رسمی محمد قدرتی https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه آشپز ناصرالدین شاه قاجار، هر ساله آش نذری می‌پخت و خودش نیز در مراسم پخت آش شرکت می‌کرد تا ثواب ببرد. تمامی رجال مملکت هم برای پختن آش دور هم جمع می‌شدند و هر کدام به کاری مشغول بودند. 🔷 خلاصه هر کس برای جلب نظر شاه و تملق و تقرب بیشتر، کاری انجام می‌داد. شخص شاه هم در بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و به کارها نظارت می‌کرد. 🔷آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان پخت آش، دستور می‌داد تا به در خانه هر یک از رجال مملکتی، کاسه آشی بفرستند و آن‌ها باید کاسه آش را پر از اشرفی کنند به دربار شاه پس بفرستند. کسانی را که خیلی تحویل می‌گرفتند، بر روی آش آن‌ها روغن بیشتری می‌ریختند. 🔷 کاملاً واضح است، کسانی که کاسه کوچکی آش از دربار دریافت می‌کردند، ضرر کمتری متقبل می‌شدند و آن افرادی که یک قدح بزرگ آش با یک وجب روغن رویش دریافت می‌کردند، حسابی بدبخت می‌شدند. به همین دلیل، در طول سال اگر آشپزباشی قصر با یکی از اعیان یا ورزا یا دیگر رجال دعوا می‌کرد، به او می‌گفت: بسیار خب، حالی‌ات می‌کنم که این دنیا دست کیست...آشی برایت بپزم که یک وجب روغن روی آن باشد. 🌹عضویت در کانال رسمی محمد قدرتی https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد: اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی ميگفت من چگوارا هستم همه باور ميكردن، يكی ميگفت من گاندی ام همه قبول ميكردن. ولی وقتی من گفتم مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نميشه..!! اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم. در اين دنيا غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. مراقب خودتان باشيد برگ ها هميشه زمانی ميريزند كه فكر ميكنند طلا شدند.. ( ديگو آرما ندو مارادونا ) 🍃 🌺🍃 🌹عضویت در کانال رسمی محمد قدرتی https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
💠 👓 روزی که راننده، شیخ عباس قمی را وسط بیابان پیاده کرد! راننده به صندلى ما که در وسطهاى ماشین بود، آمد، به من امام خمینی چون سید بودم حرفى نزد. ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمىره و گفت : اگر مى‌دانستم، تو را اصلاً سوار نمى‌کردم... خورشید خود را بالاى سر ماشین کشیده بود و باران گرما بر سرمان مى‌ریخت. بیابان سوزان و بى‌انتها در چشمهایمان رنگ مى‌باخت و به کبودى مى‌گرایید، از دور هم چیزى دیده نمى‌شد، ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت ایستاد، راننده که مردى بلند و سیاه‌چرده بود با عجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: اگر مى‌دانستم، تو را اصلاً سوار نمى‌کردم، از نحسى قدم تو بود که ماشین، ما را در این وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت، یااللّه برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى. مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم من هم بلند شدم که با شیخ عباس پیاده شوم اما او مانع شد، ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمى‌کرد که با او باشم، هرچه من پافشارى مى‌کردم، او نهى مى‌کرد، دست آخر گفت: فلانى، راضى نیستم تو ، هم مثل من اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت مى‌کنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده سوار ماشین شدم ... بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند مى‌کردم نگه نمى‌داشت، تا اینکه یک ماشین کامیونى که بارش آجر بود برایم نگه داشت. وقتى سوار شدم، راننده آدم خوب و خونگرمى بود، و به‌گرمى پذیرایم شد و تحویلم گرفت، خیلى زود با هم گرم شدیم قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنی است و مسیرش همدان است، از دست قضا من هم مى‌خواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب مى‌گشتم و در جایى نیافته بودم فقط مى‌دانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان مى‌توانم آنها را به‌دست آورم، به این خاطر مى‌خواستم به همدان بروم. راننده با آنکه ارمنى بود آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام و مذهب تشیع و... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقه‌مند دیدم، بیشتر برایش خواندم، سعى مى‌کردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم. تا این که به نزدیکهاى همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه مى‌کند حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد هنوز چند لحظه‌اى نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشک‌آلود گفت: فلانى، این‌طور که تو مى‌گویى و من از حرفهایت برداشت کردم، پس اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش، من همین الآن پیش تو مسلمان مى‌شوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیل‌هایى را که از من حرف‌شنوى دارند مسلمان مى‌کنم. بعد هم شهدتین را گفت بله، خدا را بنگرید که چه مى‌کند، ماشین پنچر مى‌شود، راننده پیاده‌اش مى‌کند، کامیونى مى‌رسد که مسیرش همان جایى است که او مى‌خواهد برود و از همه مهمتر آن ثواب را خداوند نصیبش مى‌کند که از آن زمان به بعد از نسل و ذرّیّه آن مرد هرکس به دنیا بیاید مسلمان است و ثواب و حسنه‌اش براى مرحوم حاج شیخ عباس قمىره مى‌باشد. این روح بلند و مطیع این بزرگان است که آنها را این‌چنین مطیع در برابر قضای الهی نموده است که تمام وجودشان را در راه خدا فدا کرده‌اند و این‌گونه است که خدا این‌چنین به آنها عنایت می‌کند، شاید هرکدام از ما انسان‌های کوتاه‌بین بودیم، همان موقع عصبانی شده و کلی با راننده ماشین دعوا می‌کردیم که تقصیر ما چیست؟! و حاضر به پیاده شدن نبودیم، غافل از آنکه این مشیت الهی است که می‌خواهد به این وسیله انسانی را به‌دست ما به دین حق دعوت کند، این ثواب بزرگ را در برابر صبر و شکیبایی که به‌خاطر خدا و دین او تحمل کرده‌ایم عنایت فرموده است و در آن شرایط بد جامعه که افکار عمومی بر علیه روحانیت است، به‌خاطر خدا و حفظ دین، تمام مشکلات و سختی‌ها را به جان می خرند. 💬 شیخ علی پناه اشتهاردی به نقل ازحضرت امام خمینی رحمت الله علیه 🌹عضویت در کانال رسمی محمد قدرتی https://eitaa.com/mohammad_ghodratii ☘☘🍀🍀🍀💚💚🌺🌹💙🍀
پروفسور سر کلاس درس، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته همراه خود برداشت و شروع به پر کردن آن، با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه,ها در بین مناطق باز بین توپ,های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه‌ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: بله. پروفسور گفت: حالا من می‌خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه، نمایی از زندگی شماست، توپهای‌گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدایتان، خانواده‌تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان، چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند، ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه‌ها، سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه‌تان و ماشین‌تان. ماسه‌ها هم سایر چیزها هستند: مسایل خیلی ساده. پروفسور ادامه داد: اگر اول ماسه‌ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه‌ها و توپهای گلف باقی نمی،مونه، درست عین زندگیتان.ــ اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره، باقی نمی‌مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره، توجه زیادی کنید. 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه‌ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرف‌ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند، اما قورباغه‌های دیگر دائما به آنها می‌گفتند که دست از تلاش بردارید، شما خواهید مرد! پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه‌ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار؛ اما او با توان بیشتری تلاش می‌کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او تمام این مدت فکر می‌کرده که دیگران اورا تشویق می کنند. 🔘 ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می‌گویند. ☘ 🌿🌿 🍀🍀🍀 🌿🌿🌿🌿 🍀🍀🍀🍀🍀 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
🦋🦋🦋 چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" گفتم، "خُوب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم." پزشک با تعجّب گفت، "عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه!" برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم و کمی بیندیشیم.. 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
🚨 ترس‌های غیر واقعی روزى زنبور و مار با هم بحث‌شان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر من می‌میرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود، نزدیک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. چند روز بعد که چوپان دوباره مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و دارویی هم استفاده نکرد. چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! 🔘 خیلى از بیمارى‌ها و مشکلات این‌چنین هستند که انسان‌ آنها را در ذهن خود بال و پر می‌دهد و آسیب میبیند و یا مثلا فلان کار در ذهنش، بسیار بزرگ جلوه پیدا می‌کند، لذا ترس از اقدام به عمل کردن آن را دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
سخنران توانا، مرحوم حجّت الاسلام و المسلمین محمّد صادقی واعظ، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ : در [یک] ماه رمضان، در تهران مِنبر داشتم. موضوع صحبت، مسألۀ حجاب بود. بلندگوی مسجد، مُشرِف به خانۀ سرهنگی قرار داشت که دو دخترش بدحجاب بودند. در بین سخنرانی، مثالی زدم که میوۀ انار تا زمانی [که] بسته است، دانه‌های آن، محفوظ بوده و کسی کاری به آن ندارد؛ امّا هنگامی که پوست میوۀ انار شکافت و تَرَک برداشت و خندید، هر گنجشک و حیوانی آمده و به آن، نوک می‌زنند. بعد گفتم: دختران و بانوان! اگر حجاب داشته باشید، کسی با شما کاری ندارد؛ امّا وقتی بدحجاب شوید، هزاران خطر در مسیر شما قرار دارد. صدای من در بیرون مسجد پخش می‌شد. یکی از روزها وقتی از منبر، پایین آمدم، سرهنگی نزدم آمده و سلام کرد، دستم را بوسید و گفت:‌ «ماشین دارید؟» گفتم: خیر. گفت: «من شما را می‌رَسانم و یک عرضی هم دارم.» در مسیری که می‌رفتیم، گفت: «شما به گردن من حقّ حیات دارید.» گفتم: چطور؟ گفت: «دو دختر بدحجاب دارم. هرچه به آن‌ها نصیحت می‌کردم حجاب را رعایت کنید، حرفم را قبول نمی‌کردند؛ امّا از طریق بلندگوی مسجد، صدای شما را شنیدند و دیروز به من گفتند: "بابا! برویم بازار." گفتم: برای چه منظور؟ جواب دادند: "می‌خواهیم چادر بخریم." اثر تبلیغ و منبر شما باعث شد تا دو دختر من چادری و باحجاب شوند.» روز بعد، بالای منبر گفتم: اگر من هیچ خدمتی نکرده باشم، مگر این که دو نفر بدحجاب توسّط روایات اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ محجّبه شوند [و] همین در پروندۀ عمل من باشد، برای من بس است. ، 🌷🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
🚨 این است حکایت دنیا (طمع) قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود، اما مزهٔ عسل، برایش اعجاب‌انگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید. باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبهٔ عسل، کفایت نمی‌کند و مزهٔ واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذّت می‌برد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد. 🚨 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد، نجات می‌یابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد، هلاک می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii
🚨 مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی‌اش کم شده است، ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد، انجام بده و جوابش را به من بگو. در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد، جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید، باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: شام چی داریم؟ و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ! چرا همیشه یا معمولا فکر میکنیم مشکل از دیگرانه؟ گاهی هم بد نیست نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد، در وجود خودمان هم باشد. 🧠 انسانی که اهل فکر نباشد، احتمال این نقص بالا می‌رود که دنبال عیوب دیگران باشد، نه خود 🌹 ☘عضویت‌درکانال رسمی محمد‌قدرتی🍀 👇 https://eitaa.com/mohammad_ghodratii