یاد این خاطره از خودم افتادم. کلاس هشتم یا نهم بودم فکر کنم.
یه دوستی داشتم خانواده اش یکم زیادی محدودش میکردن. مثل فنر ک فشارش میدی یهو رها میشه. دختره با یه پسره آشنا شده بود. چقدر من باهاش حرف زدم اون موقع. کل حیاط مدرسه رو متر کردیم باهم و حرف زدیم.بهش گفتم این روابط هیچ نتیجه ای جز استرس برای تو نداره، سر و تهش سمیه، عمرتو تباه نکن. واقعا دیگه تهش کف کرده بودم از بس سخنرانی کردم. حتی بهش گفتم حرف منو قبول نمیکنی باشه چون من بچه مثبت بودم و میدونست سمت این چیزا نمیرم. گفتم حداقل حرف فلانی رو گوش کن اون خودش اهل این چیزا بوده. تهش گفت باشه تو درست میگی و قبول کرد.
دو سه روز بعدش اومد گفت نمیتونم و همچنان ادامه داد...اون روز خدا خیلی دوستش داشت وگرنه وسط حیاط مدرسه کلشو میکندم. حس میکردم یاسین به گوش خر خوندم😐🚶♂
گفتم تو که میخواستی کار خودتو بکنی ب من میگفتی انقدر فَک نزنم گلوم درد گرفت😑
چند وقت بعدشم مامانش مچشو گرفت. پسره اومده بود دم خونشون همون موقع مامانش رسید اونم از هولش رفته رو پشت بوم. مامانش رفته بود دنبالش گفته بود تو کی؟ پسره هم گفته من ایزوگامیم😂 مامانه هم گفته بود: بدون وسیله و با کت چرپ ایزوگام میکنی؟😃🔪
دیگه نمیدونم تهش چه شد. خدا عاقبتشو بخیر کنه 🚶♂🤲🏻
#گلبم
#ارسالی_مخاطب
#ایزوگامیم🤣