اولین دعوای ما بعد عروسی بود، یه هفته بعد عروسی پدرمادرش اومدن خونمون چون شهرستان بودیم. نه اومدن جهیزیهم رو ببینن نه پاگشام کرده بودن! بعد من هنوز زیاد با فرهنگ و رسم و رسومشون آشنا نبودم. اینها دو روز موندن خونه ما، صبحی که میخواستن برن ساعت هفت صبح بود، من هم از همهجا بیخبر، شوهرم میخواست بره سرکار، من بیدار شدم گفت من دارم میرم خداحافظ! من هم فکر کردم مامان باباش فعلا خواب هستن و بعدا راه میفتن. گرفتم خوابیدم.
نگو این از خوابآلودگی مغزش کار نکرده، اونها داشتن میپوشیدن برن! بهشون گفته رفتید در رو سفت ببندید! و رفته!
اونها هم خودشون اصلا من رو صدا نزدن و گذاشتن رفتن! ساعت نه با بدبختی بیدار شدم رفتم بیرون دیدم هیچکس تو خونه نیست. خواستم بهشون زنگ بزنم حالم نیومد. ظهر شوهرم اومد خونه، انگار خبر فوت کسی رو بهش داده بودند. نالان و گریان و حال بد! ترسیدم گفتم چی شده؟
با غصه فراوان گفت آیا به مهمونات صبحونه دادی؟ بدرقهشون کردی؟
من هم از همهچی بیخبر گفتم اونها بیخبر رفته بودن و من رو صدا نزده بودن تو هم به من گفتی بخواب! از کجا بدونم! دیگه کلی سرزنشم کرد و گفت مامانش زنگ زده بهش شسته گذاشته کنار😅 تا شب من گریه میکردم اون با خودش درگیر بود کلی طول کشید تا بفهمه خودش اشتباه کرده و نه در مورد رسمشون چیزی به من گفته نه بیدارم کرده!
#خانواده_شوهر_عجیب