#ادمین_نوشت
#خاطرات_خود_نوشت
#قسمت_سوم
بهم گفت هم درس دانشگاه رو می خونه و هم درس حوزه رو.
اهل مطالعه هم بود و این برای من که مثل چی کتاب می خوندم، جالب بود.
منم از خودم گفتم و شرایطم. این که خوابگاهی هستم و تنها تهرانم.
می گفت مشکلی نداره اما باید نظر خانواده اش رو هم جویا بشه. در مورد ملاک ها و معیارها گفتیم و صحبت مون طولانی شد.
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. من سوار موتور شدم و رفتم خوابگاه و اون دختر خانم سوار مترو شد و رفت خونه شون.
هنوز یک ساعت نشده بود بهشون پیام دادم و بابت این که امروز وقت شون رو در اختیارم گذاشتن، تشکر کردم. بعدم قرار گذاشتیم برای ی فاصله نزدیک همدیگه رو دوباره ببینیم. این دفعه توی دانشگاه.
عصر بود. رفتیم توی ی کلاس خالی و درب رو بستیم و نشستیم صحبت کردیم.
توی این جلسه بدون مقدمه
دختر خانم بهم گفت من پدرم و برادرم اعتیاد دارن.
من این شکلی شدم🤕😒😏😔
ادامه دارد...
🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂🚶♂