به نام خدا
📗جهانگردان
📝نویسنده: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل دوم ( قسمت ششم )
صبح شد☀️ و آنها جنگیدن⚔ را آغاز کردند.
قیافه ی آمریکایی ها😧 دیدنی بود، وقتی که دیدند تمام اسلحه ها و لباس های جنگی نیستند و تانکها خراب شدند.
اسرائیلی ها به کمک آمریکایی ها آمدند. یکهو یکنفر جلو آمد. روی پیراهنش👕 نوشته بود، باهربن عمر👤. همان زندانیه بود که ماشین🚎 پدرحسین👨🏻 را دزدیده بود.
همه ی بچه ها، متوجه این قضیه شدند. باهر👤 گفت: من پسر جاسم هستم. شماها به من و تمام اسرائیلی های این منطقه و مخصوصا پدرم، خیانت کردید و بعد یک نارنجک💣 به سمتشان پرتاب کرد.
تمام بچه ها فرار کردند. ولی حسین👱🏻 نتوانست فرار کند. در این لحظه، آنتیس👴🏼 آمد و حسین👱🏻 را به طرفی انداخت. تمام ترکشها به آنتیس👴🏼 خورد و آنتیس👴🏼 کشته شد😔.
در همین لحظه، سجاد یک آرپیجی بر سر باهر👤 زد و باهر هم مرد☠.
بعد از اون دیگه، تمام قدرت💪 در دست بچه ها بود.
آن هلیکوپتر🚁، بالای سر سجاد آمد. سجاد می خواست یک آرپیجی به طرف هلیکوپتر🚁 پرتاب کند که یکهو حسین👱🏻 گفت: نزن✋.
سجاد گفت: چرا؟؟
حسین👱🏻 جواب داد: بعدا می توانیم با این هلیکوپتر🚁، به کشورها سفر کنیم.
سجاد یک لحظه سر خلبان👨🏼✈️ را دید و با تفنگ🔫 به سرش شلیک کرد.
اون هلیکوپتر🚁 سقوط کرد ولی خدا را شکر🙏 منفجر نشد.
سجاد، دو تا آرپیجی به تانکها زد و آنها منفجر شدند💥.
۱۰۰ نفر هم کنار تانکها بودند که به خاطر آرپیجی ها کشته شدند☠.
بقیه هم از ترس😰 این که کشته شوند💀 پا به فرار گذاشتند🏃.
آنها ماجرا را به رئیس ترافولا😡 گفتند. رئیس ترافولا😡 هم عصبانی شد😤 و گفت: باید خودم وارد عمل شوم👊.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
📝نویسنده: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل دوم ( قسمت هفتم )
ترافولا😡 آن شب🌌 ، به آفریقا🏜 رسید. البته با یک قدرت جانانه👊.
یعنی ربات🤖 دو طبقه ای و لشکری ۸۰۰۰ نفری.
آن ربات🤖، رباتی بود که آرپیجی پرتاب می کرد و دو تا تفنگ🔫 داشت که آدم را به رگبار می بست. دو دست داشت. با دست راست، آرپیجی پرتاب می کرد و با دست چپ، تیر می زد. بالای ربات🤖 هم یک سر داشت، که از دماغش👃 موشک🚀 پرتاب می کرد.
با هر تار مویش رگبار می زد. از چشمش👁 ، لیزر⚡️ می زد.
توی بلندگو 🔊 ، با صدای بلند🗣 گفت: منم ترافولا😡، اگر شما توانستید من را بکشید💀، کشورتون از ایران🇮🇷 هم قوی تره💪.
حسین👱🏻 گفت: ما کشورمون و سلاح هایمان همش مال ایران🇮🇷 است.
رئیس ترافولا گفت: ها ؟؟!! یعنی اینقدر ایران🇮🇷 قوی💪 هست؟ اصلا ولش کن..
لشکریا، حمله⚔...
لشکری ها زدند و غارت کردند⚔.
دیگه بچه ها، داشتند ناامید😞 می شدند که یک دفعه حسین👱🏻، یک چیزی را روی بدن اون رباته🤖 دید👀.
« ❌اخطار
لطفا آب⛔️ روی دستگاه نریزید. دستگاه منفجر می شود.»
«سازمان برق تل آویو»
حسین👱🏻 یک نقشه کشید. همه ی بچه ها را سوار آن هلیکوپتر🚁 کرد و آب زیادی💦 را در هلیکوپتر🚁 مخفی کردند. بعد بالای سر ترافولا😡 و ربات🤖 رفتند. آب💦 را روی ربات🤖 ریختند.
بوم💥، پوف💥، بوم💥، پوف💥، بوووووووم💥، پوووووف...💥
نابود شدند☠. همه ی لشکر و ربات🤖 و ترافولا😡 نابود شدند☠.
بچه ها شما ما را در فصل۳ خواهید دید که با هلیکوپتر🚁 به کشورها سفر می کنیم.
( پایان فصل دوم )
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
📝نویسنده: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل سوم ( قسمت هشتم )
بچه ها، بعد از آفریقا به قاره ی آسیا رفتند. آنجا کشور قشنگی😍 داشت که اسمش اندونزی بود.
پس سفر ششم هم به اندونزی بود.
پایتخت: جاکارتا
پول رایج: روپیه اندونزی
مذهب: اکثریت اسلام
نوع حکومت: جمهوری
پرچم:🇮🇩
آنجا خیلی خوشگل😍 بود. آنها هوس همبرگر🍔 با سالاد اندونزی کرده بودند. بخاطر همین به فسفودی گرجاس رفتند. گفتند: سلام آقا. لطفا ۲۰ تا همبرگر🍔 با ۲۰ تا سالاد اندونزی بدید.
مرد فروشنده👨🍳 گفت: شما توریست هستید؟
حسین👱🏻 گفت: بله
مرد فروشنده👨🍳 گفت: مغازه ی ما، برای توریست ها رایگان است.
حسین👱🏻 گفت: ممنون
بعد از اینکه غذا آماده شد، حسین👱🏻 گفت: ما دلمان می خواهد جاهای دیدنی اندونزی را ببینیم.
مرد فروشنده👨🍳 گفت: راستی شما فقط به اندونزی برای دیدن آمده اید یا به تمام کشورها سفر می کنید؟
حسین👱🏻 گفت: ما به بعضی از کشورها سفر می کنیم. چطور مگه؟
مرد فروشنده👨🍳 گفت: من از جهانگردی خوشم می آید. دلم می خواهد با شما به سفر بیایم.
حسین👱🏻 گفت: به شرطی که ما را با جاهای دیدنی اندونزی آشنا کنی.
مرد فروشنده👨🍳 گفت: چشم، حتما. ( اسم مرد فروشنده👨🍳، گرجیسا بود. )
اول به (معبد ویهارادارمانبا) رفتند. اونجا شبیه به یک قلعه ی قرمز🏰 رنگ بود که خیلی دیدنی و جذاب بود.
بعد به (جنگل🌲 میمون های🐒 اوبود) رفتیم. جنگل🌲 قشنگ و دلبازی بود. آنجا یک میمون🙊، وسایل یک جشن باشکوه را خراب کرده بود و می خواستند سر او را از تنش جدا کنند.
حسین👱🏻 رفت و گفت: آقا ببخشید، شما میمون🙊 را به قیمت ۱۰ دلار می دهید؟
مرد جنگلبان👨🌾 گفت: باشه، بده.
آنها آن میمون🙉 را خریدند و در جنگلی🌳 رهایش کردند.
خلاصه، آنها به سمت ارمنستان حرکت کردند.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل سوم ( قسمت نهم )
سفر هفتم به ارمنستان بود.
پایتخت: ایروان
پول رایج: درام
مذهب: مسیحیت
نوع حکومت: جمهوری
زبان رسمی: ارمنی
پرچم:🇨🇴
ارمنستان در قاره آسیا قرار دارد.
اول به کوهی⛰ رفتند که در آن کوه⛰، کشتی🚢 حضرت نوح (ع) در زمان قدیم، در آنجا ایستاد و مردم پیاده شدند.
در آن اطراف، شنیدند که یک نفر می گوید: خدایا🙏 می شود من هم جهانگرد شوم؟
حسین👱🏻 گفت: آقا، ما جهانگردیم و دوست داریم یک نفر ارمنی در سفرها با ما باشد.
آن آقا، خوشحال شد😇 و آنها را راهنمایی کرد. او می گفت: اسم من انراین است و ۳۹ ساله هستم. بیایید بعد از دیدن اینجا به پارک ملی (شیکاهو) برویم.
خلاصه بعد به پارک شیکاهو رفتند.
پارک ملی شیکاهو دومین جنگل🌳 حفاظت شده در ارمنستان است. بخش های وسیعی از این جنگل🌳، بکر مانده، به طوری که هنوز به آن نقاط دسترسی ایجاد نشده است. حیواناتی مثل: پلنگ🐆، خرس🐻، بز کوهی و افعی🐍 در این جنگل زندگی می کنند.
بعد از آن کشور خارج شدند. نزدیک ترین کشور به ارمنستان، ایران🇮🇷 بود.
سفر هشتم به ایران بود.
پایتخت: تهران
پول رایج: ریال ایران
مذهب: اسلام
نوع حکومت: جمهوری اسلامی
زبان رسمی: فارسی
پرچم:🇮🇷
آنها اول به شهر شیراز رفتند. از آرامگاه حافظ دیدن کردند. خیلی زیبا😍 بود.
بعد به توس رفتند و آرامگاه فردوسی را دیدند. آنجا هم زیبا😍 بود.
البته در ایران🇮🇷 به جاهای دیدنی دیگری مثل: آبشار مارگون، بهشت گمشده، تخت جمشید، مناره جنبان و... هم رفتند. خیلی قشنگ😍 بودند.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
جهانگردان
نویسنده: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل سوم ( قسمت دهم )
می خواستند از کشور ایران🇮🇷 خارج شوند ولی باران🌧 آمد و نتواستند خارج شوند.
بخاطر همین یک هتل🏢 در توس گرفتند و شب🌛 را آنجا خوابیدند😴.
صبح شد🌞 و آنها می خواستند بروند که مسئول هتل🤵🏻 گفت: شما فقط به ایران🇮🇷 آمدید یا به همه ی کشورها سفر می کنید.
حسین👱🏻 گفت: نه، ما به بعضی از کشورها سفر می کنیم.
مسئول هتل🤵🏻 گفت: من این هتل🏢 یک میلیاردی را، با خانه ی🏠 ۹۰۰ میلیونی، با یک ماشین🏎 ۲۰۰ میلیونی را می فروشم و پولش💵 را به شما می دهم. اما باید من را هم با خود به کشورها ببرید.
بچه ها هم قبول کردند و با آن ایرانی از کشور خارج شدند.
راستی اسم آن ایرانی، رضا شاکری🤵🏻 بود.
آنها بعد از ایران🇮🇷، به لتونی رفتند.
سفر نهم، به لتونی بود.
پایتخت: ریگا
پول رایج: لاتس
مذهب: اکثریت مسیحیت
نوع حکومت: دموکراسی پارلمانی
زبان رسمی: لتونیایی
پرچم: 🇦🇹
کشور لتونی در قاره اروپا قرار دارد.
خلاصه، ما به قصر و موزه ی (راندیل)🏯 رفتیم. یکی از قشنگ ترین قصرهای لتونی بود.
بعد به معبد( آلگوناباسیلیکا)⛪️ رفتیم. آنجا یک زیارتگاه بزرگ بود که لتونی ای ها برای زیارت به آنجا می رفتند.
آنها بعد از این سفر گفتند: حالا سفر دهم را کجا برویم؟
حسین👱🏻 گفت: برویم مناطق دیدنی پشت قله ی قاف را ببینیم.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل سوم ( قسمت یازدهم )
سفر دهم به پشت قله ی قاف بود.
پایتخت: دلیرستان
پول رایج: قافور
مذهب: اسلام
نوع حکومت: جمهوری اسلامی
زبان رسمی: فارسی قافی
پرچم: بعدا عکس پرچم فرستاده می شود.
کشور قله ی قاف جزیره ای دور افتاده است.
در گذشته، اسم پشت قله ی قاف، ایزدستان بوده است. که به دست اسرائیلی ها نابود شد ولی بچه ها، آن کشور را، از آن خود، کردند و اسمش را پشت قله ی قاف گذاشتند.
در ایزدستان، سلسله ای بود به نام سلسله ی چنگیزیان. در آن سلسله، حاکم های👑 ظالمی👹 بودند که هر کس مالیات💵 نمی داد را می کشتند☠.
سلسله ی بعدی، سلسله ی آریایی ها بود که این سلسله از ایران🇮🇷 به آن کشور یعنی ایزدستان، پیوستند. در وسط قله ی قاف⛰ آرامگاه آریایی اول است.
حسین👱🏻 به بقیه گفت: اسم این کشور را پشت قله ی قاف گذاشتند چون اول باید از قله ی قاف⛰ رد شویم که به کشور برسیم.
خلاصه آنها بعد از دیدن پشت قله ی قاف با آن، ۲ میلیارد مرد ایرانی(رضا شاکری)🤵🏻، یک سفینه ساختند و با آن به فضا🛰 رفتند و با پول باقی مانده به ابوذر👨🏽💼، جمیله👩🏽، عمادبن مسلم👳🏽♀، انراین و ... پول💵 دادند که آنها هم به کشورهای دیگر بروند.
ما را در فصل بعد، با رئیس ترافولا😡 دنبال کنید.
(پایان فصل سوم)
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم ( قسمت دوازدهم )
بچه ها بعد از اینکه از فضا👾 برگشتند، قله ی قاف را دیدند که فرو ریخته و تمام کشور ویران شده است.
آنها هم تحقیق کردند و دوربین های مدار بسته🎥 را دیدند. تا دوربین🎥 را نگاه کردند، ترافولا😡 ظاهر شد و گفت: من کشورتون رو ویران کردم. بله...بله...حالا هم اگه جرأت دارید بیایید به ما حمله کنید⚔ و بعد یک کاغذ📃 به آنها نشان داد که رویش نوشته بود:
اعزام گروه ۵۰ هزار نفری العرب المتهار، از کشور عربستان، با مدیریت سربازان متهاری.
پایین آن نوشته بود:
اعزام گروه ۵۰ هزار نفری پرسی مرتیا از کشور آمریکا، با مدیریت سربازان مرتیا.
( ۵۰ هزار + ۵۰ هزار ) چند میشه؟
آهان فهمیدم.
بچه ها می خواهند با یک گروه ۱۰۰ هزار نفری مبارزه کنند⚔.
بگم چطور رئیس ترافولا😡 زنده است؟
به خاطر همین برمی گردیم به فصل قبلی.
وقتی که بچه ها، تانکها را نابود کردند، هنوز یک نفر از گروه ترافولا😡 زنده مانده بود. آتش🔥 را خاموش کرد و ترافولا😡 را هم نجات داد و با دزدیدن یک هلیکوپتر🚁 جنگی از کشور لیبی ( کشور لیبی در شمال قاره آفریقا قرار دارد ) فرار کردند و به آمریکا رفتند و ترافولا😡 را پیش دکتر آریناجو👨🏼⚕ یکی از بهترین دکترهای آمریکا فرستاد. همه ی بدن ترافولا😡 سالم مانده بود ولی فقط پایش فلج شده بود و یکی از چشمهایش👁 هم سوخته🔥 بود.
بله، بچه ها هم از این ماجرا باخبر نبودند.
بچه ها اول شکه😳 شدند. آخه چطور می شود ترافولا😡 زنده باشد؟
ولی بعد گفتند زنده هست که زنده هست ما می توانیم مثل قبل سپاهشان را شکست بدهیم👊. البته به این راحتی هم که بچه ها می گویند نه، ولی از دست بچه ها بر می آید💪.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم (قسمت سیزدهم)
بچه ها، لشکر ترافولا😡 را در جزیره ی ویک پیدا کردند و جنگیدن⚔ را آغاز کردند.
اما متوجه شدند، ترافولا😡 خیلی قویتر💪 از خودشان است. داشتند شکست می خوردند که حسین👱🏻 یک فکر به سرش زد. او از سجاد خواست که برود و به وسایل سپاه ترافولا😡، یک ردیاب وصل کند و بقیه ی افراد هم سپاه ترافولا😡 را سرگرم کنند و بعد همگی فرار کنند.
البته بنظرم فقط همین کار برایشان باقی مانده بود.
خلاصه، بچه ها با هلیکوپتر🚁، به نپال، لهستان،مغرب و صحرا فرار کردند. ولی دشمن ردشان را گم نمی کرد. آنها یکدفعه به یک مکان پر از، مه🌫، رسیدند. وقتی متوجه شدند دیدند که بین قزاقستان و مغولستان هستند، اگر به قزاقستان می رفتند ترافولا😡 آنها را پیدا می کرد، پس تصمیم گرفتند به مغولستان بروند، چون آنجا پر از، مه🌫، بود. در حال رفتن به مغولستان بودند که سوخت⛽️ هلیکوپتر🚁 تمام شدو در بیابانی🏜 در شهر چولبایسان در مغولستان فرود آمدند.
سفر یازدهم به مغولستان بود.
پایتخت: اولان باتور
مذهب: بودایی
نوع حکومت: پارلمانی
پول رایج: تاگریک
پرچم: 🇲🇳
مغولستان در قاره ی آسیا قرار دارد.
آنها وسط یک بیابان🏜 فرود آمدند. در حال راه رفتن بودند که به یک کلبه🏚 رسیدند. روی دیوار آن کلبه🏚، یک تصویر عجیب و غریب وجود داشت. یک دایره⚪️ بود که اطراف آن، در بالا، پایین، چپ و راست گوشه داشت، و وسطش یک آرم هلال ماه🌙 بود. دور تا دور تصویر هم ستاره⭐️ کشیده شده بود.
( بعضی از مسلمانان، شکل هلال ماه🌙 را نشانه ی اسلام می دانند. ولی شیعه ها به این آرم اعتقادی ندارند. بیشتر سنی ها از این آرم استفاده می کنند. خوب سنی ها هم جزء مسلمانان هستند. )
بچه ها در🚪 زدند.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم (قسمت چهاردهم)
در🚪 باز شد. یک آدم سنی، آنجا بود. آن مرد آنها را با مهربانی☺️ به خانه اش دعوت کرد. او از آنها پذیرایی کرد. بچه ها گفتند: اسم شما و آیین شما چیه؟
آن مرد سنی گفت:
اسم من آوادی تاباواتی هست و آیینم سنی و آن آرم بالای سرتون، آرم اجداد پدری من هست.
بچه ها هم گفتند: ما هم گروه بچه های انقلابی هستیم و از پشت قله ی قاف آمده ایم. گروه رئیس ترافولا😡 به دنبال ما است و ما باید به جایی پناه بگیریم.
آوادی کمی فکر کرد و گفت: ترافولا؟ ترافولا؟ من و ترافولا😡 باهم در آمریکا همخدمت بودیم. پدر و مادرم یک دوست داشتند که شوهر عمه ی او، ترافولا😡 بود. یک روز که توی خدمت بودیم، او به من گفت: تو بیا نگهبانی بده تا من بروم، با رئیس کار دارم.
بعد من همینطور آنجا وایساده بودم که یک نفر از پشت به سرم زد👊 و من را در مغولستان در این بیابان🏜 انداخت.
میدانید چرا من را در این بیابان🏜 انداخت؟
چون او می دانست که من سنی هستم.
آوادی گفت: میشه من هم همراه شما بیایم؟ دلم می خواهد انتقامم👊 را از ترافولا😡 بگیرم.
بچه ها با هم گفتند: باشه، مشکلی نیست.
یکدفعه صدای در🚪 شنیده شد.
آوادی گفت: بدوید بروید در آن اتاق.
بعد آوادی در🚪 را باز کرد. پشت در، مردی بود که مغولی حرف می زد.
بچه ها نمی دانستند چه می گوید.
وقتی آوادی برگشت گفت: الان تمام مغولی های اطراف می خواهند به اینجا بیایند.( چون آن مغولی ها، باشیعه ها دشمن بودند. ) شما ۵ کیلومتر به سمت راست👉 بروید تا به یک خانه🏠 برسید. در آنجا پناه بگیرید.
بچه ها به آن خانه🏠 رفتند. صبر کردند تا شب شد🌛 و به خانه ی آوادی🏚 برگشتند. آوادی تصاویر🏞 جاهای دیدنی مغولستان را به آنها نشان می داد.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم ( قسمت پانزدهم )
بر روی عکس🏞 اول دست گذاشت و گفت: در مغولستان یک جاذبه ی گردشگری است به نام (قراقروم). شهر قدیمی قراقروم بر روی تپه های سرسبز و سنگ دشت اورخون، قرار گرفته است.
بعد دستش را بر روی عکس🏞 دوم گذاشت و گفت: این جا جاذبه ی دیگری است به نام پارک ملی (ترلج). قله های بلند و وسیع پارک ملی ترلج، در شمال اولان باتور قرار دارد.
بچه ها گفتند: این درسته که میگن اولان باتور آسمان خراش های شیشه ای🏢 قشنگی دارد؟
آوادی جواب داد: بله. راستی میشه من هم با شما به کشورها بیام؟
بچه ها گفتند: بله
بچه ها از مغولستان فرار کردند و به کشور چین رفتند. آوادی هم با آنها آمد.
( بچه ها با توجه به ردیاب می دانستند که ترافولا😡 از آنها خیلی فاصله دارد.)
سفر دوازدهم به چین بود.
پایتخت: پکن
مذهب: اکثریت بودایی
زبان رسمی: چینی ماندارین
نوع حکومت: دولت کمونیست
پول رایج: یوان
پرچم: 🇨🇳
کشور چین در قاره آسیا قرار دارد.
بچه ها تا به چین رسیدند، به تبت( یکی از شهرهای چین ) رفتند. به یک بیابان🏜 رسیدند. یک چوپان پیر👴🏻 آنجا بود که یک کلاه🎩 نمدی داشت که شبیه به کلاه🎩 های قافی بود.
آخه کشور پشت قله ی قاف، کشور چوپان ها بود.
آن چوپان فارسی صحبت می کرد. بچه ها از چوپان پرسیدند: سلام، اسم شما چیه؟
چوپان جواب داد: سلام، من (گوردون چاین) هستم.
بچه ها گفتند: ما هم بچه های انقلابی هستیم و رئیس ترافولا😡 دنبال ما است. راستی چرا شما اسمتون چینی هست ولی فارسی صحبت می کنید؟
چوپان گفت: پدر و مادرم چینی بودند و من در چین به دنیا آمدم👶🏻 اما بخاطر کار پدرم، ما به ایران🇮🇷 رفتیم و در آنجا زبان فارسی را یاد گرفتم.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم ( قسمت شانزدهم )
بچه ها گفتند: این کلاه🎩 نمدی مال پشت قله ی قافه. این کلاه🎩 را از کجا آوردی؟
گوردون👴🏻 گفت: من به همراه پسرم به پشت قله ی قاف سفر کرده بودیم و این کلاه🎩 را برای خودم خریدم ولی قله ی قاف فرو ریخت وپسرم زیر آوار ماند☠. بچه ها گفتند: ما می خواستیم از ترافولا😡 بخاطر اینکه کشورمان را خراب💥 کرده انتقام👊 بگیریم. اما او خیلی از ما قویتر💪 بود و شروع به کشتن☠ ما کرد. ما هم فرار کردیم.
گوردون👴🏻 گفت: ااا پس ترافولا😡 کشور را ویران کرده😤.
یکهو صدای آژیر🎵 ردیاب بلند شد. رئیس ترافولا😡 ژاپن بود.
بچه ها گفتند: خداحافظ👋، الان ترافولا😡 ژاپن است و خیلی به ما نزدیک است.
گوردون👴🏻 گفت: یک لحظه صبر کنید. میشه من هم همراهتون بیام تا انتقام پسرم را از ترافولا😡 بگیرم؟
بچه ها گفتند: باشه.
آنها از قصر🏯 تابستانی پکن رد شدند. گوردون👴🏻 گفت: قصر🏯 تابستانی پکن شاهکاری در طراحی باغ های🌳 چینی است. قصر🏯 تابستانی پکن در سال۱۷۵۰ میلادی ساخته شده است.
محل دومی که از آنجا رد می شدند معبد آسمانی🏛 بود.
گوردون👴🏻 گفت: معبدآسمانی🏛 بزرگ ترین و کامل ترین قربانگاه باستانی در چین حساب می شود. پادشاهان سلسله ی میگ وچینگ هرسال در این معبد🏛 مراسم باشکوهی🎊🎉 برای آسمان و برکت محصولات فراوان برپا می کردند.
بعد، از چین خارج شدند و به ایتالیا رفتند و گوردون👴🏻 هم همراهشان بود.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
سلام. این نقاشی من، در مورد زیاد استفاده کردن از اینترنت و ... است که خیلی بد می باشد.
در تصویر بالا، سمت چپ، نشان اینترنت بصورت تفنگ است که اگر زیاد از آن استفاده کنیم شلیک می کند.
در تصویرپایین، یک مردایرانی است که به یک آمریکایی زده و آمریکایی در خونش عکس BBC است و مشتی است که به عفاف و حجاب می زند.
درتصویربالای آن،تصویرمردایرانی است که به یک اسرائیلی زده و اسرائیلی درخونش عکس تلگرام ومشتی است که به چادر میزند.
#مرگ_بر_اسرائیل
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم ( قسمت هفدهم )
سفر سیزدهم به ایتالیا بود.
پایتخت: رم
مذهب: اکثریت مسیحیت
نوع حکومت: جمهوری
زبان رسمی: ایتالیایی
پول رایج: یورو
پرچم:🇮🇹
کشور ایتالیا در قاره ی اروپا قرار دارد.
وقتی به ایتالیا رفتند، در ردیاب📱 دیدند که لشکر ترافولا😡 از آنها دور شدند.
آنها به شهر رم رفتند. شهر رم خیلی قشنگ بود. در شهر رم بزرگترین ورزشگاه بود به نام (کولوسئوم). آنجا اعدام های☠ زیادی را به چشم دیده و حتی هنوز هم می توانیم صدای غرش حیوانات🐅 گرسنه و درنده و فریاد😱 بردگانی که برای زندگی خود مبارزه می کردند را در خرابه های کولوسئوم بشنویم👂🏻.
کولوسئوم بزرگترین ورزشگاه و تماشاخانه ی روم باستان، محل خاک و خون و لبخند و افتخارات زیادی بوده است.
محل بعد معبد🏛 (پانتئون) بود.
پانتئون از حمله ی⚔ بربرها جان سالم به در برده و هنوز کسی نمی داند چگونه این اتفاق افتاده است؟🤔
ورودی به این معبد🏛 رایگان است و تا ساعت۹:۳۰دقیقه⏳امکان بازدید وجود دارد.
بچه ها به سیرکی🏟 رفتند. شعبده باز🤹🏼♂ در آنجا غوغا می کرد.
اول یک نفر را از بچه های انقلابی انتخاب کرد. او را در یک صندوق انداخت و با چکش🔨 و میخ درش را محکم بست. خودش هم توی یکی از صندوق ها قایم شد. یک لحظه پرده ای را باز کردند و بعد پرده را کنار زدند و دیدند که جای شعبده باز🤹🏼♂ و بچه ی انقلابی عوض شده است😳.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha
به نام خدا
📗جهانگردان
نویسنده📝: محمدطاها حدادپورجهرمی
فصل چهارم (قسمت هجدهم)
مرحله ی بعد، یک روبان بلند آبی و یک صفحه ی مقوایی به همراه دو پارچه ی آبی آوردند. یکی از بچه های انقلابی را هم زیر میز گذاشتند. شعبده باز♂، ۳ ثانیه صبر کرد و بچه را از زیر میز بیرون آورد. وقتی بیرون آمد آرم اسرائیل روی سینه اش بود. یکهو مجلس بهم خورد. یک مرد یک گلوله را در پیشانی آن مرد شعبده باز♂ زد.
پلیس👮 آمد و آن مرد تفنگ🔫 به دست، را زندانی کرد. بچه ها هم به خاطر اینکه آن مرد مؤمن بود، رفتند و آن مرد را آزاد کردند و از ایتالیا فرار کردند.
آن مرد می گفت: اسم من آکواردورمار است. خیلی دوست دارم با دشمنان دین اسلام بجنگم⚔ و من هم می خواهم همراه شما بیایم.
بچه ها گفتند: باشه.
بعد از ایتالیا به هلند رفتند.
سفر چهاردهم به هلند بود.
پایتخت: آمستردام
مذهب: مسیحیت
نوع حکومت: سلطنته ی مشروطه
پول رایج: یورو
زبان رسمی: هلندی
پرچم: 🇳🇱
کشور هلند در قاره ی اروپا قرار دارد.
شاید شما بیشتر می دانید ولی باید بگم که هلند کشور گلها💐 است.
آنها به آمستردام رفتند.
دیدند که در خیابان آیتافا، دعوا شده است👊. دو تا مرد گردن کلفت👥، هردو هم غیرتی👥!
حسین👱🏻 از یک نفر پرسید: چی شده؟
آن مرد گفت: این دو نفر زندانبان👥 هستند. یک زندانی فرار کرده و هر کدام تقصیر را گردن آن یکی می اندازد.
حسین👱🏻 و بچه ها یک نقشه کشیدند. گوردون👴🏻 و آوادی مثلا با هم دعوایشان👊 شد.
ادامه دارد...
@dastanhaiemohammadtaha