🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دهم
#بخش_اول
کشتی
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باستاني نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.💪🏻
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. ✅
او کار خود را با وزن 53 کيلو آغاز کرد.✋🏻
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند.💫
آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوست داشت.♥️
آقاي گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم مي آموخت.✊🏻
هميشه ميگفت: اين پسر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه!👌🏻
او تا امتياز نگيره ول کن نيست.🚫
براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!🐅
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!☘
سالهاي اول دهه 50 در مسابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.✋🏻
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد.❌
او در حالي که 15 سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.🌱✅
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد!✋🏻🚫
مربي ها خيلي از دست او ناراحت شدند.😣
بعدها فهميديم مسابقات در حضور وليعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده.🎁
براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.⛔️
سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. 💯🌱
همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد.✋🏻
در سال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.♥️
در آن سال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.🌟💫
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود. 🍃🌹
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
دبیرستان مهندس عسگری
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول
شکستن نفس
باران شديدي در تهران باريده بود.⛈
خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود.💦
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. 👴🏻👴🏻
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. 👤
پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🏃🏻♂
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. ✌️🏻
هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت.❌ مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!🌟
همراه ابراهيم راه ميرفتيم.🚶🏻♂🚶🏻♂
عصر يک روز تابستان بود. 🌤
رسيديم جلوي يک کوچه. 🚏
بچه ها مشغول فوتبال بودند. ⚽️
به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.😬
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشست.😟
صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🤕
خيلي عصباني شدم. 😡
به سمت بچه ها نگاه كردم. 🙄
همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.😖
ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش.🎒
پلاستيک گردو را برداشت.🌷
دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟!🤨
بياييد گردوها رو برداريد! 😋
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.🚶🏻♂🚶🏻♂
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟ گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند.🤗
از قصدکه نزدند.🙂
بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! 🧐
اما من مي دانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.✅
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم
ادامه...شکستن نفس
در باشگاه كشتي بوديم. 🤛🏻🤜🏻
آماده ميشديم براي تمرين. 💪🏻
ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.🌷
تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! 🤩😎
تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!👥
بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. 😎
کاملاً مشخصه ورزشکاري!😉
به ابراهيم نگاه كردم.🤨
رفته بود تو فكر. ناراحت شد!😞
انگار توقع چنين حرفي را نداشت. 😔
جلسه بعد رفتم برای ورزش.✊🏻
تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! 😂
پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!👕
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود!😳
از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!✋🏻
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟! 😏
ما باشگاه مييايم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.👖
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هاییهکه ميپوشي؟!🧐
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.🌱
توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال.⚽️
يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده.🧔🏻
سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!🤗
مجله اي دستش بود.🗞
آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 😓
از خوشحالي داشتم بال در میآوردم،😍
جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.👌🏻
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!😔
گفتم: هر چي باشه قبول😁
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ 🤨
گفتم: آره بابا قبول.👈🏻👉🏻
مجله را به من داد.📰
داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود.🚶🏻♂
در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » ✊🏻
و کلي از من تعريف کرده بود.🌱
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم.🖇
حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟❌🌱
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟🧐
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!🤗
خشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! 😳
يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!😎
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. 😕
گفتم: چرا؟! 🤨
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت.✋🏻
عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. ☝️🏻
اين مجله فقط دست من و تو نيست. ❌
دست همه مردم هست. 🗞📰🗞
خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.🧕🏻
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو میزنم. 😞
وگرنه کاري باهات نداشتم. 🙂
تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد🌱.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.✋🏻
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حر فهاي ابراهيم فکر کردم. 🤔
از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرفهاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.🧐🤨
هر چند بعدها به سخن او رسيدم.🥀
زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرف هاي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!🍂❌
#🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پانزدهم
#بخش_اول
حوزه حاج آقا مجتهدی
سالهاي آخر، قبل از انقلاب بود.🍃
ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت.❌
خودش هم چيزي نميگفت.🌱
اما كاملا رفتار واخلاقش عوض شده بود.🙂
ابراهيم خيلي معنويتر شــده بود.😇
صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. 🚶🏻♂
چند جلد کتاب داخل آن بود. 📚
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. 🛵
ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!🤨
گفت: ميرم بازار.👆🏻
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ 🧐
گفت: هيچي کتابه!🖇
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد.🏷
خداحافظي کرد و رفت. 👋🏻
تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود.🤔
پس کجا رفت!؟ 🧐
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. 🚶🏻♂
تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. 🕌
بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. 📖🔗
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. 🍃
از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم:ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ ⁉️
جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي.💚
با تعجب به اطراف نگاه کردم. 🤔😳
فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. 🤨😁
آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود: «آسمانها و زمين و فرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء، کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت».❤️🌱
شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟🌷
يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. 🤨
فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه.😕
من طلبه رسمي نيســتم.🙃
همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسي حرفي نزن.❌
تــا زمان پيروزي انقــلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. ✅
پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليتهاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.🍂
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
پیوند الهی
پیوند الهی عصر يکي از روزها بود.🖇
ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد.🏠
وقتي وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. 👀
با دختري جوان مشغول صحبت بود.👥
پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! 👋🏻
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.😓
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد.🤨
اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.😣
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.😧
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. 🌱
پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. 😇
قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته.👌🏻
من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...🌹
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...😞
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم.🤗
انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟🤲🏻
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.😔
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه.📿
جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي.🌺
بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.👤
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند.🙂
در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.☝️🏻
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.👌🏻
حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم!😠
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ 🤨
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!😕
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن
جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...🖇
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.🚶🏻♂
آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.🙂
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده.✨
ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.🌟
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهاردهم
#بخش_اول
یدالله
ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. 🖇
يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!🤨
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. 📦📦
جلوي يک مغازه، کارتن ها را روي زمين گذاشت.🏷
وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم.✋🏻
بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!😕
نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم.🙂
جلوي غرورم رو ميگيره! 🤗
گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيليها ميشناسنت.😖
ابراهيــم خنديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. 😇
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. 👥👥
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد.👀
بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ 🤔
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!🧐
گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم.
اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد.👈🏻👉🏻
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد!🍃
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ 🤔
گفتم: نه، چطور مگه!🤨
گفت: ايشــون قهرمان واليبال و كشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. 🥀
اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! 🌟
بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!💔
صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. 🤔🤔
اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد.😟
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. 🤗
در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم.👥
ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.✋🏻
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.🥓🍗
خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. 😋
بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟🤨
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، ♥️🌱
گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!🍃
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_دوم
ادامه... ایام انقلاب
از ابراهيم خبري نداشتم. 😣
تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.🙁
به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.🚫
خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود.1⃣1⃣
داخل حياط نشسته بودم.😞
يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِپشت در ايســتاده.😃
من هم پريدم تو بغلش.🙂🙃
خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم.❤️
گفتم: داش ابرام چطوري؟🧐
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.😉
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. 💪🏻
خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 👌🏻
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.🌿🌹
شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده.🕌
حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود.
حرفهائــي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🎙
حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون او جمع ميشوند.خيلي براي مردم عجيب بود.😯
صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.🌱
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم.🤨
برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. 👥
مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند.✊🏻
آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.ابراهيم خيلي عصباني شــده بود.😖
دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.🌺
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد.✋🏻⭕️
ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. 😔
حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپههاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد.
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~❀
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
#بخش_اول
ایام انقلاب
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني ره داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد.♥️♥️
تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. 😍
در ســال 1356 بود. 📆
هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود.⭕️
صبح جمعه از جلسهاي مذهبي در ميدان ژاله به سمت خانه بر ميگشتيم.🚶🏻♂🚶🏻♂
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند.👥
ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني ره تعریف کردن.🙂
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: »درود بر خميني« ✊🏻
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند.✋🏻
تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.🌱
دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. 🚓
ابراهيم سريع بچهها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.🔗
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.🌿
ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. 👤
بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم.✊🏻
جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.😌
صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد.🌹
بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.🚕
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود.🤨
او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.👈🏻
متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد.🚶🏻♂
مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالاگرفت.🧐
ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...😡
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.🤛🏻🤜🏻
حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه.🌿
🥀شهـــ|سلام بر ابراهیم|ــــید ابراهیم هادی🥀
~#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
@zahra_Rezaei1386
🌹﷽🌹
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
#بخش_اول
۱۷شهریور
صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف میدان ژاله (شهدا).
جلسه تمام شد. سر و صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند.سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند.
جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها با بلندگو اعلام کردند که: متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امیر بیا ببین چه خبره؟!
آمدم بیرون. تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می آمد. شعار ها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. مرد در شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به میدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند: کی ها از چهار طرف میدان را محاصره کردند و...
لحظاتی بعد اتفاق افتاد کمتر کسی باور می کرد! از همه طرف صدای تیراندازی می آمد. هلیکوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و تو را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم.معمولی در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح را ها را اورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان .مجروح آرامی رساندیم و برمیگشتیم. تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.
یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود.من بارها از دو نگاه می کردند. هیچ کس سرعت برداشتن مجروح را نداشت.
ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند .جلویش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح را تله کردند .اگر حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت :اگر برادر خودت بود همین را می گفتی؟!
نمی دانستم چه بگویم. فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمتر شده بود مامورها کمی عقب تر رفتند .ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش .بعد هم به حالت سینهخیز برگشت .ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مامورها کوچه را بستند حکومت نظامی شدیدتر شد .من هم ابراهیم را گم کردم هر طوری بود برگشتم به خانه...
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
https://eitaa.com/nodbe_313
🌷﷽🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
#بخش_دوم
عصر رفتم منزل ابراهیم مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت .خیلی ناراحت بودیم . آخرشب خبر دادن ابراهیم برگشت خیلی خوشحال شدم .با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامور ها فرار کند. روز بعد رفتیم بهشت زهرا مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم .بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم. برای هماهنگی در برنامه ها. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود .مدتی منزل مهدوی و...
در این جلسات از همهچیز در خصوص مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث میشد. تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز می گردد .اوایل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده مسئولیت یکی از تیمهای حفاظت حضرت امام به ما سپرده شد. گروه ما در روز ۱۲ بهمن در انتهای خیابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد.
صحنه ورود خودروی حضرت امام را فراموش نمیکنم. ابراهیم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخید.بلافاصله پس از عبور از اتومبیل امام بچه ها را جمع کردیم. همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شد .ابراهیم در کنار در ایستاده اما دل و جانش در بهشت زهرا بود .آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهیمی گفت صاحب این انقلاب آمد. ما مطیعی ایشانیم از امروز هرچه امام بگوید همان اجرا میشود .از آن روز به بعد ابراهیم خواب و خوراک نداشت. در ایام دهه فجر چند روزی بود که هیچ کس از ابراهیم خبری نداشت. تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم. بلافاصله پرسیدم کجایی ابرام جون مادرت خیلی نگرانه . بلافاصله مکثی کرد و گفت: توی این چند روز من و دوستم تلاش کردیم تا مشخصات شهدایی که گمنام بودند را پیدا کنیم چون کسی نبود و وضعیت شهدا تو پزشک قانونی رسیدگی کنه.
شب بیست و دوم بهمن بود. ابراهیم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام کردند. آن شب بعد از تصرف کلانتری ۱۴ با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بودیم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد .ابراهیم چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه می رفت او مدتی جزو محافظین حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود. در این مدت با بچه های کمیته در ماموریت هایشان همکاری داشتند ولی رسماً وارد کمیته نشد.
#زهرا_رضائی
#کتاب_کتابخوانی
#مکتب_شهدا
#ادامه_دهنده_راه_شهدا_باشیم
#سلام_بر_ابراهیم
https://eitaa.com/nodbe_313