eitaa logo
『 رُوضَةُ الحُسيݧ 』
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
•°❥|خیلے حسیݧ زحمتـ‌ ماراڪشیده استـ|•°❥ •✿•مدیـــــࢪ ↯ ‌➣ ﴾؏﴿ حضࢪتـــــ اربابـــــ •✿•خادم کانال💌↯ بھ یادشھیداݩ؛ #حاج‌قاسم‌سلیمانے #مصطفےصدرزادھ •|تیتر خواهد شد بہ زودے بر جراید مـطلبے شیعیان مشغول احداث ضریح حسن اند|•
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☕|• ڪافہ شــــهرزاد •|☕
... با گناه مثل ڪرونا رفتار ڪردن!!! 📎『  @rozeh_shohada
🕊 چهـل شب باقے موندہ تا شب میلاد حضرت ولے عصر(عج)،هـرشب بہ نیت سلامتے و فرج آقا،و دفع بلا وبیمارے باهـم دعاے فرج و قرائت میڪنیم التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم چند دیقه بینمون سکوت بود _ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت... _ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد _ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم خنده هامو گریه هامو دعوا هامو،آشتی هامو هیئت رفتنامون همش باهم بود _ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به حرفش گوش میدادم کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو داشتیم _ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگستری تهران برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم _ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم _ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت جور کن ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد _ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود _ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم بخونم یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان کار میکنم استخدام شدم. _ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت. مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد _ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد _ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن، چند وقته دنبال کارامم برم سوریه _ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا حالا نگفته بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم _ حالا میگی بهمون اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میری علی این چه حرفیه میزنی به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن رفتنمون چیزی نگیم _ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به من کی هست!!!!!
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس من چی تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها داشتیم آقا مصطفی اینه رسم رفاقت و برادری علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد رفتن خودم هم رو هواست. هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه خیلی دلم گرفت اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود چشماش از خوشحالی برق میزد - رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی تحمل کنم از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا _ اولین دورش ۴۵ روزه بود وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده _ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت دلم خیلی هوایی شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم _ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم داشته باشه این سری ۷۵ روز اونجا موند. _ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده سری بعد من رو هم باخودش ببره اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم _ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه چیزایی میگفت اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ... علی آهی کشید و ادامه داد... _ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها امکان پذیر نبود بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم تو این قضیه شهید میشدن _ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون جدا میشد _ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش که بر نگشته افتاده من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد _ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای رفتن نگران و داغونم کرده بود _ ادامه داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم. دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
『  🙏 』 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
Ziyarat-Ashura.mp3
15.25M
🥀 『  🙏 』 🎤 🍃💔قرائت زیارت عاشورا هـدیہ بہ روح پاڪ سردار دلهـا و
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱