◦•●◉✿بسم رب الشهدا✿◉●•◦
.................『 گفتم این آغاز پایانی ندارد』................
♡ قسمت #بیست_ودوم ♡
( #راوی_زهـرا )
تلفن سیدعلے زنگ خورد و علے از اتاق رفت بیرون.
نگاهـے بہ ڪتابخونہ علے ڪہ نامرتب بود ڪردم ،از فرصت استفادہ ڪردم و رفتم تا ڪتاب رو مرتب ڪنم.
مشغول مرتب ڪردن ڪتابا بودم ڪہ یڪ ڪاغذ از بین ڪتابای علے افتاد.
خم شدم و برداشتم برگہ مرخصے حوزہ بود.
سیدعلے از حوزہ مرخصے تحصیلے گرفتہ بود.
علے هـمہ ڪارا رو براے رفتنش ڪرده،حتے مرخصے رو هـم گرفته
انگار تنهـا مانع منم،شاید علے هـیچ وقت فڪر نمیڪرد من مانعش بشم.
منے ڪہ هـمیشہ از شهـدا دم زدم..
دروغ چرا حس میڪنم دارم نامردے میڪنم در حقش.
مطمئنا اگہ من تو این شرایط بودم و میتونستم برم،حتما رضایت علے رو میگرفتم و میرفتم.
ولے خب سخته...دل ڪندن ڪار هـر ڪسے نیست!
برگہ رو گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ،علے ڪہ داشت با تلفن حرف میزد مے گفت:
حاج آقا شما دو روز بہ من فرصت بدہ من درستش میڪنم.
حاجے من ڪلے دویدم تا ڪارام درست شده،اسممو خط نزنید.
حاجے میدونم خیلے هـا تو لیستن ولے من.
برگشت و منو پشت سرش دید.
سید:حاجے من بعدا باهـاتون تماس میگیرم ،فعلایاعلی
زهـرا:فڪر میڪردم تڪلیف سوریہ رو باهـم روشن ڪردیم!
بغض ڪرد و چشماش پر اشڪ شد و گفت
سید:زهـرا بزار حرف دلمو بهـت بزنم،یہ درصدم فڪر نمیڪردم نزارے برم،زهـرا دارن اسممو از لیست خط میزنن
خیالت راحت..دیگه نگران نباش من به خاطر تو از لیست خط میخورم.بهشون گفتم یه مشکلی دارم،حلش میکنم
ولی تو امروز آب پاکی رو دستم ریختی
و محرومم کردی.
این و گفت رفت تو اتاق
نمیدونم خوش حال باشم ڪہ اسمش خـط میخورہ یا ناراحت باشم از بغضش
واے خدا من چیڪار ڪردم پسر حضرت زهـرا رو ناراحت ڪردم
در اتاق و زدم و وارد شدم،داشت حاضر میشد
عبا شو پوشید و گفت:
دارم میرم مسجد اگہ الان میاے حاضرشو وگرنہ میگم دوساعت دیگہ طاهـا بیاد دنبالت
زهـرا:الان حاضر میشم
رسیدیم مسجد رفت تو پایگاہ برادران و منم رفتم تو مسجد.
خواهـرا مشغول تمیز ڪردن مسجد بودن
رفتم تا هـم ڪمڪ ڪنم ،هـم حواسمو پرت ڪنم.
یہ ساعت بعد ریحانہ اومد و درد دلمو شنید،و درد دل ڪرد ،ریحانہ گفت: دارم وسایل طاهـاخودم براش ڪم ڪم جمع میڪنم.
برعکس من!
هـئیت شروع شد،یڪے از برادرا زیارت عاشورا خوند و بعد
سید رفت بالاے منبر و شروع ڪرد بہ سخرانی.
هـمیشہ قبل سخنرانے بهـم پیام میداد خانم با اجازہ تون میرم بالا منبر دعام ڪن.
ولے اینبار هـیچے نگفت
دلش ازم گرفته،میدونم
سیدبے مقدمہ شروع ڪرد و انگار برنامہ قبلے داشت
رگبارے داشت میگفت فقطم منظورش
با من بود
بلند شدم از مسجد بیرون اومدم
دیگہ ڪشش این هـمہ فشار نداشتم
چند قدمے توے حیاط مسجد راہ رفتم
ڪہ صدایے از پشت سر صدام ڪرد
طاهـا:زهـرا خانم....جایے تشریف میبرین؟
زهـرا: نہ اومدم بیرون یڪم هـوا بخورم
طاهـا:ببخشید میشہ چند دقیقہ وقتتون بگیرم
زهـرا :خواهـش میڪنم بفرمایید
طاهـا: راستش من حق دخالت ندارم
این بہ چیزے بین خودتون و خداے خودتونہ
فقط خواستم یہ چیزے بگم خدمتتون
هـمیشہ تو برنامہ هـاے فرهـنگے و جهـادے بسیج جزو نفرات اول هـستین ڪہ
اسمتو مے نویسین
هـمیشہ پیش قدمین
اگر هـمین الان اعلام ڪنن ڪہ از بین خواهـراے بسیجی
ثبت نام میڪنن براے اعزام بہ سوریهـ
شما اسم تونو نمے نویسید؟
تسبیح و بین دستاش چرخوند و گفت: نمے نویسید؟
زهـرا: چرا مینویسم
طاهـا:حالا یہ جملہ میگم و یاعلے
دوست داشتین علے چہ رفتارے بڪنہ ؟
خدایے اگہ میگفت نرین چہ حالے مے شدین؟
ببخشید وقتتونو گرفتم یاعلے
..﹍❤️ادامہ دارد❤️﹍..
✍ #ارتباط_با_نویسندگان:
@Modafe_chadore_zahra
@f_banoo23_04
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال
#و_ذڪر_آیدے_نویسندہ
🕊 @moharam_98