#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پانزدهم
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
شونم و صدام کرد:خانم
- برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم
داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن
گفتم:نه چطور!؟
_ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از
رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به
سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان
اومدی!؟
_ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم
بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_ متاسفم واقعا...
اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود
قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری"
یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی
برگشتم خونه هوا تاریک شده بود.
تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه
خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در
میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه.
_ کاغذو برداشتم یه نامه بود:
“یاهو“
_ مادر عزیز تر از جانم سالم
_ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من
مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به
خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد.
_ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را
میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم.
_ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد
داد.
_ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت
کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ
شود.
_ مادر جان برای شهادتم دعا کن...
_ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد
_ حلالم کن...
پسر خطا کارت "محمد جعفری"
با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که
روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی
نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم
از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به
فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات
کامل برسم.
اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم
ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم...
اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود
ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو
دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود
دانشگاه خیلی خلوت بود.
تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره
خانم مهندس بشم برای خودم
تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت
برمیگشت
همون روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبی بود.
اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود.
از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا
سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی
که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر
میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه.
اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک.
زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه.
اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن.
چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه
باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش
بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای
سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود .
عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس
بفروشن آخه گرون بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه...
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊 @moharam_98
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98