#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهلم
نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک
هممونو درآورد.
میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو
نیوردن
حالا من چیکار کنم؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت...
_ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف
میزد
آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی
زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه
_ آروم بی سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما
رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر
_ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم
من مثل زهرا قوی نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم...
قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون
کنم
عجب شبی بود ...
_ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش
خیلی داغ بود...
- علی خوبی؟بزن کنار
خوبم اسماء
- میگم بزن کنار
- داری میسوزی از تب
با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش
خوابوندم و سریع حرکت کردم
_ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو
هزیون میگفت
ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم
هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن
علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل
حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید
چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد
_ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه
فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود
بهش سرم وصل کردن
ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم
- الو داداش
سالم فاطمه جان
- إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟
آره عزیزم
- واسه شام نمیاید؟
به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن
نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم
سرم علی تموم شد
_ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد
میخواست بلند شه که مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمی آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پایین
لبخندی بهش زدم و گفتم
خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان
خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علی
_ خوب باشه من خوبم بریم
کجا
- خونه دیگه
ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم
- خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما....
جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر
میکردم
بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!...
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهلم
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
🕊 @moharam_98