محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_پنجم داشت....به هر حال وقت
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_ششم
شدم آدم میتواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کند چون خوب میشود، اما
زخم زبان ها را نه.
زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند
برای همین افتاد به ولخرجیهای بیجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت می شود.
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم می خرید، اما فایده ای نداشت. خیلی بله قربان گوشده بود. میدانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم.
دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و
گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم،فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد، گفتم: به شرطی که من روببری کربلا!
شاید خودش هم باورش نمی شد محل
کارش اجازه بدهند اما آن قدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت.
مدتی باهم خوش بودیم با هم نشستیم. از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم.
دفعه اولم بود میرفتم کربلا. خودش قبلا رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد و نمی خورد بیشتر با ماست و سالاد و برنج و اینها خودش را سیر می کرد. تبرکیها و سنگ حرم را خریدیم بر خلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان می آمد برای بازار وقت بگذاریم.
میگفت ((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف))
از طرفی هم میگفت: «اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه چرا بارمون روسنگین کنیم؟
حتی مشهد هم که میرفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران میخرید....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿