محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_ششم شدم آدم میتواند زخم ها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_هفتم
همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد در حرم بمانیم زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل سیری نداشت، زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد
که برویم .هتل هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.
در کاروان رفیقی پیدا کرد لنگه ،خودش هم مداح بود ،هم پاسدار ،مداحی و روضه کاروان را دونفری انجام میدادند ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود.
میخواست دونفری باهم باشیم میگفت: «هرکی کربلا میره از صحن امام رضا میره!
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس(ع)..
فیش غذا به ما داد خیلی خوشحال بودیم رفتیم مهمان سرای حضرت.
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم جوابش مثبت بود. می دانستم چقدر منتظراست. مأموریت بود زنگ که زد بهش گفتم ذوق کرد میخندید وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده دوباره زنگ زد گفت: قطع کردم برم نماز شکر بخونم این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید.
انتظارش را می کشید در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بودبه ضریح .
در زندگی مراقبم ،بود ولی در دوران بارداری ،بیشتر از نُه ماه پنج ماهش نبود و همۀ آن دوران را خوابیده بودم دست به سیاه و سفید نمیزدم از بارداری قبل ترسیده بودم ،خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم تا اسمش می آمد یا هوس میکردم...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿