محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_چهارم وقتی لاغر می شد مادر
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_پنجم
داشت....به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد.
در زمان مرخصی اش میخواست جورِ نبودنش را بکشد، سفره می انداخت، غذا می آورد ،جمع میکرد ،ظرف میشست.
نمی گذاشت دست به سیاه و سفیدبزنم. می نشست یکی یکی لباسها را اتو میزد مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت همان دوران عقد یکی دوبار که دید چند بار گوشهٔ دستم را سوزاندم گفت :اگه تو اتو نکنی بهتره مدتی که تهران بود، جوری برنامه ریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش از بین دوستانش فقط با یکی از رفیق هاش گرم بودند و رفت و آمد داشتیم.
میشد بعضی شبها همان جا میخوابیدیم و وقتی هم هردو،نبودند باز ما خانمها باهم بودیم.
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم .میگفتم: فکرشم نکن عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم خیلی که روضه خواند الان تکلیفه و آقا گفته ان بچه بیارید و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم ،کند.
بهش گفتم :اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی کارد بهش میزدی خونش در نمی آمد. می گفت: چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟ به هر چیزی دست زد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت. نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم سر امیر محمد پیر.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿