🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_چهارم
وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت میشد ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
میگفت: بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم مادرم حرص میخورد به زور دوسه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت آبگوشت ماهیچه و آش گندم اگر میگفت: نمیتونم بخورم مادرم از کوره در می رفت که یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی.
همه عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند مادرم که جای خود تا دوباره نوبت مأموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار میگذاشت.
پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
پدرم بهش میگفت: شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی خیلی بد اخلاق میشه به زمین وزمون گیر میده اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع به گوشه قباش بر می خوره ما رو کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکینم میداد ،دلتنگی ام را از بین نمیبرد گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم میکردم وقتی سوریه بود هر چیزی را که میدیدم به یادش می افتادم
حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره اگر غذایی بود که دوست نداشت یا برعکس خیلی دوست داشت در مجالسی که میرفتم و او نبود باز دلتنگی خودش را....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿