محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_نهم عاشورا ،بخون اشک گری
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_نود
جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم همان که محرمها می پوشید.
چفیه مشکی هم بود. صدایم میلرزید به آن آقاگفتم :این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش خدا خیرش ،بدهد در آن ،قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش
و چفیه را انداخت دور گردنش
فقط مانده بود یک کار دیگر به آن آقا گفتم: شهید می خواست براش سینه .بزنم شما میتونید؟»
بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود، نمی توانست
حرف بزند چند دفعه زد روی سینه اش بهش گفتم نوحه هم بخونید برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود نمیدانم اشک بود یا آب باران پرسید چی بخونم؟
گفتم هر چی به زبونتون اومد گفت: «خودت بگو نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا میزد حسین / زینب صدا میزد حسین سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان میخورد .برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام دادم خیالم راحت شد پیش پای ،ارباب تازه
سینه زده بود.
پایان 🥀🥀🥀
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
پایان داستان🌹
شادی روح شهدا صلوات🌹
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿