محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_یکم نمیدانم کجا بود باید
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_دوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم بدنم شل ،شد بی حس بی حس احساس میکردم یکی آرامشم ،داد.
جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد ما را بردند فرودگاه کم کم خودم را جمع کردم بازیها جدی شده بود یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که تو هم همین طور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم کلی آدم منتظرمان بودند شوکه شدند از کجا با خبر شده ایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند
خانمی دلداری ام میداد بعد که دید آرام نشسته ام، فکر کرد بهت زده ام.
هی میگفت: «اگه مات بمونی دق میکنی گریه کن جیغ بکش داد بزن با دو دستش شانه هایم را تکان میداد یه چیزی بگو
گفتند: «خانواده شهید باید .برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب می آریم از کوره در رفتم یک پا ایستادم که بدون محمد حسین از اینجا تکون نمیخورم هر چه عزو جز ،کردند به خرجم نرفت زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم میگفتم قرار بود باهم برگردیم می گفتند شهید هنوز تو حلب توی فریزه»
گفتم: «میمونم تا از فریز درش بیارن!» گفتند پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلاً زن نباید سوارش بشه همه کادر پرواز مرد هستن! میگفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم
مرتب آدمها عوض میشدند.
یکی یکی می آمدند راضی ام کنند وقتی یک دندگی ام را می دیدند دست خالی بر می گشتند. آخر سر خود حاج آقا آمد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿