محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هشتاد_و_پنجم میکرد اگه شهید نشی
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_ششم
گفتند: «بیا معراج !» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم از طرفی نگران بود حالم بد شود گفتم :مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین من
حالم خوبه
خیالم راحت شد سر به بدن داشت آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود. پیشانی اش مثل یخ بود به به زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی
نوش جونت حقت بود
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم دوست داشت. خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش میکردم خوابش میبرد
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیر حسین بازی میکرد میخندید نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!»
یک سال هم نشد مشمای دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود
از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟»
گفتم: «اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد میگفت من که شهید میشم شهیدم که نه غسل داره نه کفن ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم
بدنش را خوب ببینم سالم سالم بود فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم همان وصیتهایی که هنگام بازی هایمان میگفت راحت کنارش زانو زدم امیر حسین را نشاندم روی سینه اش درست همان طور که خودش میخواست بچه دست......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿