محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_یک ذوق میکرد هر چی است
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_دوم
می ریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش میکرد از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد، میگفتم یه وقت نخوریش همه اش!
میگفت: من و بابام و پسرم خوبیم بی نهایت پدرشرا دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کارهای امیر حسین را انجام میداد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که این کلیپ رو ببین زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند.
میگفت: اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه زاری نکن مثه این زن محکم باش! آن قدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم آخریها از دستش کفری می شدم، بهش میگفتم: «شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد میگفت :اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین
هم من !
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت: فلانی شهید شده و بچه سه ماهه ش رو گذاشتن روی تابوت بعد میگفت اگه من شهید شدم تو بچه رو نذار....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿