محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_هشتم کمتر گذرم میافتد به
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_نهم
می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود ،تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم مستأصل شده بودم و فقط نماز میخواندم حاج آقا گفت: «چمدونت رو ببند!» اما نمی توانستم حس از دست و پایم رفته بود.
خواهر کوچک محمد حسین وسایلم را جمع کرد قرار بود ماشین بیاید دنبالمان در این فرصت تندتند نماز میخواندم داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت: ماشین اومد!»
به سختی لباسم را پوشیدم توان بغل کردن امیر حسین را ،نداشتم یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین
انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت هی میپرسیدم چرا هر چی میریم تموم نمیشه؟»
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم میخواستم نذرکنم، شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد. مغزم کار نمیکرد
ختم ،قرآن نماز مستحبی ،چله ،قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟ میخواستم داد بزنم
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری کار درستی نیست وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره هم میخوای بدی هم می خوای ندی؟
میگفتم :درسته که چمران شهید شد وبه آرزوش رسید ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد زیر بار نمی رفت میگفت ربطی نداره!» جمله شهید.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿