محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_هفتاد برایش دوبار عقیقه کرد یک ب
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_یک
ذوق میکرد هر چی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم میپرسید: «چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟ وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و هیچ کی پیشم نیست :گفت برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست من که
تنهای تنها
گفت: «امیر حسین رو ببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم خیلی یادش می کردم.
در آوردن و بردن امیر حسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم، چه یک ساک چه سه تا به مادرم میگفتم ببین چقدر قده نمیذاره به هیچ کدومش دست
بزنم!
امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تربود .
البته زیاد که با امیر حسین سرو کله میزدم، تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر میشد زمانهایی که برای امیر حسین مشکلی پیش میآمد مثلا سرما خوردگی تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم میریختم هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود میگذاشتم تا بهتر ،شود آن موقع میگفتم امیر حسین سرما خورده بود حالا خوب شده!»
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت میخواست ببیند امیر حسین او را میشناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش ،خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه وقتی دید موهای دور سر بچه دارد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿