محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #قسمت_پنجاهم هر دو مثل جنازه ای متحرک
▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀▪️🥀
▪️🥀▪️🥀
🥀▪️🥀
▪️🥀
🥀
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش میرفت.
اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد. هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.
به دلهره
افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت میگفت :((از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه)).
سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه، این قدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه میرفت و گریه می کرد و می گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت)).
محمد حسین باید میرفت اوایل ماه رمضان بود. گفتم: «توبرو، اگه خبری شد زنگ میزنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
دور خانه راه میرفتم گریه میکردم و روضه حضرت رباب می خواندم. مادرم سیسمونیها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد.
عکسها
، سونوگرافیها و هر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت. با پدر و مادرش برگشت. میخواست برایش مراسم ختم بگیرد ،خاکسپاری ،سوم هفتم و چهلم خانوادهاش گفتند:(( بچه کوچیک این مراسما رو نداره)).
حرف حرف خودش بود پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد خیلی باهم رفیق بودند....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🥀به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️