#روایت_کرمان
کش مو برای خواهرم
🔆بچه ها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به میزدیگری کردم و گفتم: «بچه ها این میز خالیه بشینید و راحت نقاشی بکشید»
یکدفعه سربلند کرد و با تحکم گفت: «نه! ما خانوادهایم همه پیش هم میشینیم» و شروع کرد به نقاشی کشیدن. هرکس برای خودش نقاشی می کشید. نقاشی که تمام شد برگهها را تحویل دادند و منتظر بودند تا جایزهیشان را بگیرند. آخرین نفر بود که برگه را تحویل داد. جاکلیدی را به سمتش گرفتم. گفت: «میشه یک کش مو هم بهم بدید؟»
گفتم: «کش مو میخوای چه کار؟»
گفت: «برای خواهرم میخوام»
گفتم: «خب خواهرت خودش بیاد نقاشی بکشه و جایزه بگیره»
جواب داد: «نمی تونه بیاد. خیلی کوچیکه»
کمی فکر کرد و ادامه داد: «اصلا جاکلیدی منو بگیرید به جاش کش مو بدید!»
جاکلیدی را به سمت من گرفت! خندیدم و جاکلیدی را به سمت خودش برگرداندم و کش مو را به او دادم. گفتم: «جاکلیدی مال خودت ،کش مو برای خواهرت»
آنها را گرفت و لبخندی زد و رفت.
🕝چند ساعت بیشتر از رفتنش نگذشته بود. عکسهای انفجار در شبکه های مجازی دست به دست میشد. عکس را نگاه کردم. همانطور که گفته بود آنجا هم خانواده بودند. همان لبخند روی لبهایش بود.
🥀شهید محمد امین سلطانی نژاد
📝روایت شده از موکب ربیون غرفه کودک
🖋نویسنده :حانیه کویری
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 1
صبح ۱۳دی ماه ۹۸ بود و ما با کلی شوق و ذوق اثاثیه یمان را به خانه ای که تازه خریده بودیم میبردیم. یک عالمه برنامه داشتم برای این خانه ی جدید و در ذهنم مرتب بالا و پایینشان میکردم.
بین کارها و بدو بدوهایمان، رادیو و تلویزیون و فضای مجازی هجوم آورده بودند که یک خبر را به گوشمان برسانند.
حاج قاسم را زده بودند........
و حالا عکسِ یک دست قطع شده روضه ی باز بود برایمان!
دلمان خون شد و با همان حال خراب وارد خانه ی جدید شدیم. همان خانه ای که اواسط غربی ۸ جا خوش کرده بود.
یک سوئیتِ مُجزا پایین خانه ی دوبلکسی مان بود که میشد و می توانستیم اجاره اش بدهیم. اما نظرمان عوض شد، تصمیمی مهم گرفتیم. گفتیم حالا که روز شهادت حاجی آمده ایم اینجا پس سوئیت را میگذاریم برای مهمان هایی که میآیند زیارتش. بسم الله گفتیم و مجهّزش کردیم. خواستیم نفس زائران سردار در خانه یمان باشد که به برکت این نفس زندگیمان نور بگیرد.
این تصمیم مال همه ی خانواده بود و با چه هیجانی همه مان منتظر بودیم مهمان ها بیایند و دلمان را شاد کنند.
این روایت ادامه دارد....
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 2
پارسال (۱۴۰۱) یک مرد به واسطه ی یکی از آشناهایمان، از مشهد تماس گرفت و گفت: «میشه یه جای خوب توی کرمان بهمون معرفی کنید؟ میخوایم چندروزی بیایم زیارت سردار».
همسرم با خوشحالی گفت: «چرا جایی معرفی کنم؟! قدمتون روی چشم خودمون، بیاید منزل ما». کمی تعارفات رد و بدل شد تا اینکه پذیرفتند مهمان ما باشند. مثل همیشه با شوق و ذوق سوئیت مهمان را سر و سامان دادیم و کارها را ردیف کردیم. ما کرمانی ها به یک چیز خیلی شهره ایم، آن هم مهمان نوازی ست! و برای مهمان هایمان سنگ تمام میگذاریم. مخصوصا اگر مهمان مشهدی باشد و بچه محله ی اماممان... 😍
بالاخره آمدند و سوئیت را در اختیارشان قرار دادیم. در همان نگاه اول مهر زن خانواده به دلم نشست. و همسرم هم حسابی با مرد خانواده گرم گرفت و رفیق شد. آدم های مهربان و دوست داشتنی ای بنظر میرسیدند.
۳تا بچه داشتند که کوچک ترین آنها چندماهه بود و حسابی ناز و دلبر. همه مان عاشق حرکات بامزه ی این زهرا کوچولو شده بودیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 3
مهمان های عزیزی بودند، اینقدر که در همان ساعت های اولیه کلی مهرشان به دلمان افتاد. حسابی با فاطمه خانم رفیق شده بودم و درددل کردیم. بچه ها هم دوست شده بودند و مرتب بازی می کردند.
فاطمه خانم میگفت: «عاشق لهجه ی شما کرمونی ها هستم و دوست دارم بیشتر یادش بگیرم». گفتم: «خودم کم کم بهت یاد میدم». قوّتوی کرمانی هم خیلی دوست داشت و قول دادم برایش از آن خوشمزه ها درست کنم.
ایام سالگرد حاج قاسم تمام شد و مهمان ها رفتند. مدتی بعد امام رئوف منت گذاشتند و ما را طلبیدند ♥️.
مشهد علاوه بر امام رضا علیهالسلام، مهمان خانواده ی ممتحن شدیم و دوباره دیدارها تازه شد. آخ که چقدر این خانواده عزیز و محترمند. و کنارشان حسابی به ما خوش گذشت. اینقدر که ازشان قول گرفتیم برای مراسم حاج قاسم دوباره بیایند و دور هم باشیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 4
دی ماه از راه رسید و بدو بدو های ما شروع شد. یک پا ستاد اسکان هستیم برای خودمان. امسال هم قرار بود از چند جای مختلف مهمان داشته باشیم.
روزهای نزدیک سالگردِ حاج قاسم یک شب خانوادگی رفتیم گلزار. چه حال و هوایی بود، مردمِ عاشق سردار در رفت و آمد بودند. بعضی دعا میخواندند و اشک میریختند. بعضی مشغول پذیرایی بودند. گروهی گوشه ای نشسته بودند و راوی برایشان از حاجی میگفت.
همسرم در همان حال و هوای دلچسب با آقای ممتحن تماس گرفت و دعوت کرد امسال هم کرمان بیایند و مهمان ما باشند.آقای ممتحن گفته بود: «باید برم کربلا، خودم نیستم خانواده رو بیارم. اونا هم تا حالا تنها سفر نرفتن. اگه بلیط گیرشون اومد میان مزاحمتون میشن. اگرم بلیط نبود که دیگه امسال قسمت نیست و سال آینده زحمتتون میدیم.بازم خبر میدم بهتون».
و من منتظر خبر بودم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 6
بالاخره زهرا آرام شد و راه افتادیم سمت خانه. یک گروه مهمان از تهران داشتیم و سوئیت پر بود. تصمیم گرفتیم یکی از اتاقهای خودمان را در اختیار خانواده ممتحن قرار دهیم تا سوئیت خالی شود.
مستقر شدند و من سریع صبحانه را آماده کردم. دور هم خوردیم و اتفاقا حسابی هم چسبید.
حدود ساعت ۹.۳۰ بود که مهمان های مشهدی ما گفتند: «ما میخوایم بریم گلزار».
گفتم: «حالا خستگی تونو بگیرید، امروزم گلزار خیلی شلوغه، یا عصر بریم یا شب که خلوت تر بشه». ولی مخالفت کردند و خواستند همان صبح عازم گلزار شوند. گفتم: «باشه، پس من ناهار درست میکنم ظهر برگردین». قبول کردند و رفتند حاضر شوند. اما باز صدای جیغ و گریه ی زهرا همه جا را پر کرد. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟».
فاطمه خانم گفت: «نمیدونم!!! گریه میکنه و نمیذاره لباسشو عوض کنم».
زهرا را گرفتم و لباس هایش را کمی سبک کردم. حتی پیشنهاد دادم اگر بچه اذیتشان میکند او را پیش من بگذارند و خودشان بروند گلزار. اما فاطمه خانم قبول نکرد و زهرا راهم با خودشان بردند. دختربزرگم که حدودا ۱۴_۱۵ ساله است هم همراهشان راهی شد.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman