هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 7
مهمان ها رفتند و من هم دست به کارشدم برای ناهار. باید تا برمیگشتند همه چیز را آماده میکردم. تلویزیون را روشن گذاشتم و حین انجام کارهایم نگاهی به پخش مستقیم گلزار هم می انداختم.
ساعت از ۲گذشته بود و من چشم به راه مهمان ها. قابلمه ها روی گازحوصله شان سر رفته بود و منتظر برگشت زائران حاجی بودند تاحسابی ازشان پذیرایی کنند.
رو به روی تلویزیون نشستم و نوزادم را به آغوش کشیدم. گلزار را نشان میداد. مردم همه شاد وخندان در رفت وآمد بودند. جمعیت زیادبود و موکب ها مشغول مهمان نوازی. چقدرحس خوبی میداد این همدلی آدم ها باهم. لذت میبردم از این شور واشتیاق مردم به حاجی.
ناگهان..
صحنه عوض شد..
چرامردم دارند میدوند؟!
چراتصاویر مشوش شد؟!
نفسم بند میآید، دست هایم دارند میلرزند. شبکه ها را زیر و رو میکنم. شبکه ی خبر زیرنویس میکند درگلزار شهدای کرمان یک کپسول گازمنفجر شده. حتی دارد تعدادمجروحین را هم مینویسد. یک لحظه حس میکنم قلبم کنده شد.اشک هایم به کنترل من نیستند، بی اختیار گریه میکنم و شبکه ها را عوض میکنم. گوشی را بر میدارم و نت را روشن میکنم. همه جا اول نوشته اند کپسول گاز و بعد اعلام شده بمب گذاری. دارم خفه میشوم انگار. بمب!! گلزار!! نه نه، خدایا لطفا همه ی دیده ها و شنیده هایم الکی باشد...
وای، وای، مهمان های مشهدی من!!
ناگهان یادشان میافتم.خدایا رحم کن.
تند تند شماره ی فاطمه خانم را میگیرم. جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. و دوباره جوابی نمیشوم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 8
فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ میزنم و از سلامتی شان مطمئن میشوم.
اخبارِ فضای مجازی میگوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل میکند. صلوات میفرستم و اشک میریزم. گوشی ام مدام زنگ میخورد و دیگرانِ پشت خط میخواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه!
مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز میشود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم میآید داخل. دلم هُری میریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟
بچه ها توی شوک هستند انگار.
از همسرم میپرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟»
آرام میگوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...»
حس میکنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله میگویم: «حالا چکارکنیم؟»
میگوید: «باید بریم بیمارستان»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 10
وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد. عصر بود و آفتاب بیجان میتابید. صلوات ها و اشکهایم انگار در هم میپیچیدند.
قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند.
من اینقدر از مرده میترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم.
همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟»
گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن»
باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده میشد. هر کاوری را که باز میکردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین میشد. هیچ کدام را درست نمیدیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭
اینطوری نمیشد، باید اسمشان را جایی اعلام میکردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد.
با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم میشنیدم که میگفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان.
تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم».
شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟».
گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 10
وارد حیاط بیمارستان باهنر شدیم، اینقدر اوضاع بهم ریخته بود که هیچ کس سد راهمان نشد. عصر بود و آفتاب بیجان میتابید. صلوات ها و اشکهایم انگار در هم میپیچیدند.
قدم اول را که به بیمارستان گذاشتم صحنه ای دیدم که تا حالا توی عمرم ندیده بودم. شهدا در کاورهای مشکی و در ردیف های منظم روی حیاط بیمارستان کنارهم چیده شده بودند.
من اینقدر از مرده میترسیدم که حتی برای وداع مادربزرگم جلو نرفته بودم. اما الان وقت ایستادن نبود، وقت ترسیدن نبود. بسم الله گفتم و راه افتادم.
همسرم پرسید: «کجا؟ میخوای چکار کنی؟»
گفتم: «باید پیداشون کنیم، شاید اینجا باشن»
باهم دست به کار شدیم، چندتا کاور را من باز کردم و چندتایی را هم او. دلم داشت کنده میشد. هر کاوری را که باز میکردم اوضاعش خراب تر از قبلی بود. تقریبا صورت ها قابل شناسایی نبودند. نفسم به سختی بالا و پایین میشد. هیچ کدام را درست نمیدیدم. هم جای ترکش ها... هم رد خون... هم له شدگی... خدایا اینجا چه اتفاقی افتاده... 😭
اینطوری نمیشد، باید اسمشان را جایی اعلام میکردیم. دویدیم پشت در سالن اصلی، آنجا نگهبان مانعمان شد و ما خواهش کردیم که اسم ممتحن و دهقان را صدا کند شاید جزو مجروحین باشند، اما بازهم هیچ خبری نشد.
با همسرم گوشه ای ایستادیم تا ذهنمان یاری کند برای پیداکردن راهی. گوشی او زنگ خورد، بین اشک ها و صلوات هایم میشنیدم که میگفت بله بله خودم هستم......شما کجایید؟..... باشه باشه میام الان.
تماس قطع شد، بین آن همه مصیبت لبخندی زد و گفت: «مادر آقای ممتحن بود، مادرشوهر فاطمه خانم».
شادی چنان پیچید توی وجودم که حد و حساب ندارد. گفتم: «کجا بود؟ چی گفت؟».
گفت: «اون سمت خیابون، بیمارستان ارتش. من میرم سراغش توام برو ببین بقیه رو توی مجروحا پیدا میکنی»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 11
خواهرشوهر فاطمه را هم همانجا توی بیمارستان باهنر پیدا کردیم. ترکش خورده بود و حال خوبی نداشت. از کنار لبش تا کنار گوشش بخیه خورده بود و از سرش هم خون میریخت. حتی حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده بود و ما را نمیشناخت!
حالا مانده بود خوده فاطمه و مادرش و زهرا کوچولو.
ساعت ۱۰شب بود و از بس در راهروهای بیمارستان دویده بودم دیگر پاهایم رمق نداشت. دلم شورِ فاطمه و مادر و دخترش را میزد ولی کجا باید دنبالشان میگشتم؟! خدایا مثل همیشه خودت کمک کن...
یکی از پرستارهای بخش کنارم آمد و گفت: «یه مجروح هست که هنوز کسی شناسایی ش نکرده، میخوای ببینیش؟ شاید گمشده ی شما باشه»
هم جسمم خسته بود هم روحم، این همه فشار و اضطراب در یک روز داشت نفس همه ی ما را میگرفت. اینقدر مجروحین با اوضاع خراب از عصر دیده بودم که دیگر تحمل نداشتم. اما چاره ای هم نبود باید فاطمه و بقیه را پیدا میکردیم. بسم الله گفتم و با پرستار همراه شدم.
نمیدانستم چه صحنه ای پیش رو دارم، صلوات لب هایم را رها نمیکرد. درِ گوش خدا التماس میکردم که فاطمه باشد، خیلی هم اوضاع زخمی شدنش وخیم نباشد. زهرا هم زود پیدا شود. یک خبری از مادر فاطمه هم به ما برسد. دلنگران بودم و دستپاچه. تندتند زیرلب دعا میخواندم و در دل با خدا حرف میزدم.
تن خسته ام رسید به آی سی یو، و به من شخصی را نشان دادند که تمام بدنش باندپیچی بود. حتی صورت!
خدایا من چه چیزی را باید اینجا میشناختم؟! این زن هیچ نشانه ای نداشت. باندها چنان دور بدنش گشته بودند که عاشقی دور معشوق.
حیران ماندم. اشک امانم را برید و با بغض به پرستار گفتم: «این که چیزی ازش پیدا نیست، چیو شناسایی کنم؟!».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
_________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 12
عکس قبل از عملِ خانمِ پیچیده در باندها را به من نشان دادند، نصف صورتش له شده بود انگار 😭 و نصف دیگرش پر از خون بود. پرستار میگفت یکی از پاهایش هم قطع شده.
ویران شدم. نفسم در نمیآمد. نمیفهمیدم فاطمه است یا نه ولی هرکه بود کمر من خم شد برایش. به پرستار گفتم من نمیتوانم تشخیص بدهم و از آی سی یو زدم بیرون. حس میکردم واقعا چندسال پیرتر شدم. مرتب عکس صورت له شده ی زن در ذهنم جان میگرفت و اشک هایم بی وقفه میچکید...
از منزل تماس گرفتند که یکی شبیه زهرا کوچولو پیدا شده و در همان بیمارستان باهنر که ما بودیم بستری است. این خبر برایم مثل یک پارچ شربت آبلیموی خنک بود وسط گرمای ۵۰درجه ی تابستان.
دخترم که زنگ زد گفت: «یه عکس از یه بچه ی همسن زهرا پخش شده که صورتش و بدنش پر خونِ. قابل شناسایی تو نگاه اولم نیست. گفتن کسی همراشم نبوده. ما نتونستیم بفهمیم زهراس یا نه! ولی امیرعباس همین که عکسو دید گفت این آبجی منه. حالا شما برو همونجا دنبالش ببین زهراس یا نه».
سر از پا نمیشناختم و اینقدر این طرف و آن طرف رفتم تا فهمیدم دختر بچه ی توی آن عکس زهرا ممتحن است. زهرایی که کمرش میزبان ترکش های زیادی شده. زهرایی که خونریزی داخلی کرده. زهرایی که خانم دکتری داوطلبانه عملش کرده و جلوی خونریزی داخلی را گرفته که بچه زنده بماند.
سر به آسمان گرفتم و از ته دلم گفتم الهی شکر...
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 13
آن شب لعنتی به هر سختی ای که بود تمام شد ولی ما هنوز دوتا گمشده داشتیم. فاطمه و مادر فاطمه پیدا نشده بودند و همین سنگینی حادثه را هر لحظه روی شانه های ما بیشتر میکرد.
فردای روز انفجار آقای ممتحن خودشان را از کربلا رساندند کرمان. بقیه ی فامیل هایشان هم از مشهد آمدند.
جریان آن زن سر تا پا باندپیچی شده را برایشان تعریف کردم و ایشان خواستند که او را ببینند. رفتیم بیمارستان و آقای ممتحن برای شناسایی رفتند آی سی یو. حس میکردم عقربه های ساعت تکان نمیخورند. دنیا ایستاده بود. انگار من و همه ی در و دیوار بیمارستان چشم و گوش شده ایم که بدانیم آن زن فاطمه هست یا نه؟!
دلم شور میزد. نه... شور... نه، شاید هیجان بود. شاید هم غصه ی قاطی با هیجان. اصلا نمیفهمیدم اسم این حس لعنتی چیست، فقط داشتم دیوانه میشدم. دلم میخواست آقای ممتحن بیاید و بگوید فاطمه نبود، ان شاءالله که حالش خوب است و جای دیگری بستری ست. اما خودم میدانستم که فاطمه جای دیگری بستری نیست. اسمش در هیچ بیمارستان و سردخانهای ثبت نبود...
در باز شد و همسر فاطمه بیرون آمد. از شدت اضطراب هیچ حرف و کلمه ای روی زبانم نمیچرخید. آرام گفت: «خودشه، از خال روی گردنش شناختم».
فکرکنم قلبم چند لحظه ای از تپیدن افتاد. هوای بیمارستان برایم کم بود دوست داشتم بروم بیرون از کره ی زمین، جایی که هیچ خبری وجود نداشته باشد.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 14
حالا همه پیدا شدهاند به جز خانم مریم قوچانی (مادر فاطمه). همسر و دختر و پسرهایش از مشهد آمده بودند. بااصرارهای ما پیرمرد که خیلی هم آدم اهل دل و باصفایی ست ماند خانه کنار زینب و امیرعباس. دختر و پسرهایش هم بیمارستان های کرمان را زیر و رو کردند به دنبال مادرشان.
آخرسر بهشان گفته بودند دو نفر مجهول الهویه داریم، آن هم در سردخانه ی بیمارستان...
پسرها داوطلب شده بودند برای شناسایی، اما مسئولین سردخانه اجازه نداده بودند و اعلام کردند شناسایی فقط با آزمایش دی اِن اِی. آنجا بود که فرزندان خانم قوچانی متوجه شده بودند مجهول الهویه های سردخانه شاید صورت یا بدنی نزدیک اربٱ اربا داشته باشند.
نمیدانم آن لحظات چه بر قلب و روحشان گذشته اما یکی از پسرها داوطلب میشود که همان پیکر غیر قابل شناسایی را ببیند، شاید همین پیکر نشانی از مادرشان داشته باشد... 😭
بعد به ما خبر دادند که یکی از همان بی نام و نشان های خفته در کاورِ سیاهِ سردخانه، مادرشان است. که پسرش از روی آستین های مانتو او را شناخته بود. غم های این حادثه انگار تمامی نداشت.
پیکر خانم قوچانی را آماده کردند برای انتقال به مشهد و دفن در جوار امام رضای مهربان.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 15
مراحل انتقال پیکر خانم قوچانی داشت انجام میگرفت و در کنارش فکری هم باید برای فاطمه میشد. فاطمه ای که ضریب هوشی اش ۸ بود اما بعد از عمل شد ۳! فاطمه ای که انگار حیاطش را دستگاه ها پیش میبردند تا خودش. فاطمه ای با جسم خسته و مجروح.
رفتم آی سی یو دیدنش. البته که چیزی دیده نمیشد و باندهای سفید سر تا پایش را پوشانده بودند. بغضم را قورت دادم و محکم جلوی اشک هایم ایستادم. سر گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «فاطمه خانم تورو خدا پاشو، برات از اون قوّتوهای خوشمزه ی کرمونی درست میکنم. از همونا که دوست داشتی. اصلا پاشو میخوام لهجه مونو بهت یادم بدم مگه دوستش نداشتی؟»
مقاومتم تمام شد و با صورت خیس از اشک از آی سی یو بیرون آمدم. پچ پچ پرستارها را میشنیدم که امیدی به زنده ماندن فاطمه نداشتند. ضریب هوشی هم واقعا دلگرم کننده نبود.
حالا جسم فاطمه روی تخت بیمارستان بود و زودتر باید درباره اش تصمیم گیری میشد. اما کی جرات داشت به آن مرد عاشق (آقای ممتحن) بگوید بیا به این حیات دستگاهی معشوقه ات پایان بده!!!سخت بود اما باید کم کم موضوع را پیش میکشیدیم.
تشییع خانم قوچانی نزدیک بود، زهرا کوچولو باید عمل میشد، و ماهم باید با آقای ممتحن صحبت میکردیم. خدا باید صبر همه مان را چند برابر کند.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 16
به هر سختی و جان کندنی که بود مسأله را با آقای ممتحن مطرح کردیم. خیلی سفت و سخت مخالفت کرد، حق هم داشت. چه کسی میتواند راحت پایان زندگی عزیزترینش را بپذیرد؟ چه کسی میتواند همان لحظه ی اول پیشنهاد قطع دستگاه ها را قبول کند؟
با یک لحن خاصی که شاید ته مایه ی التماس داشت، گفت: «همین که نَفَسش بالای سر من و بچه ها باشه بسه». غرور مردانه اش نمیگذاشت اشک هایش را ببینیم اما میفهمیدم که توی دلش غوغاست. میفهمیدم از درون شکسته. میخواستم بگویم این نفسی که میگویید هم مال خودِ فاطمه نیست، مال دستگاه هاست. ولی چیزی نگفتم، درواقع چیزی نداشتم که بگویم.
یک چفیه ی عربی برداشت و همراه همسر و برادر من رفتند گلزار. شاید میخواست با حاج قاسم مشورت کند یا شاید به یک خلوت با شهدا نیاز داشت.لحظه های سخت و وحشتناکی بود. تصمیم هم تصمیم بزرگی بود.
برادر آقای ممتحن زینب و امیرعباس را با خودشان بردند مشهد. زهرا کوچولو هم بیمارستان بود و بهانه میگرفت.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 17
بالاخره تصمیم گرفت، یک تصمیم سخت. قطع دستگاه ها از پیکر فاطمه و قبول شهادت...
قبل ترها باهم حرف زده بودند و قرار شده بود که هرکس زودتر از دنیا رفت و شرایطش بود، دیگری اعضای بدنش را اهدا کند. و حالا قرعه ی عملی کردن این کار سخت به نام آقای ممتحن افتاده است.
روز حادثه وقتی از گلزار حرکت می کنند زهرا کوچولو خواب بوده و فاطمه او را روی شانه ی راست خودش گذاشته. نزدیک زیرگذر که میرسند فاطمه خسته میشود و بچه را جابهجا میکند. زهرا بین خواب و بیداری میآید روی شانه چپ مادر. و چند ثانیه بعد انفجار اتفاق میافتد.
چون زهرا کوچولو سمت چپ مادر بوده، ترکش ها به کمر او میخورند و قلب فاطمه سالم میماند. به لطف خدا کلیه ها و کبد هم سالم مانده بودند. حالا میماند یک امضا از طرف آقای ممتحن و اهدای اعضای بدن فاطمه.
شبِ قبل از امضا، به دیدن همسرش رفت. او میرفت و من به شب خواستگاری شان فکر میکردم. شبی که حتما با وسواس بهترین لباس هایش را پوشیده و برای بردن دل فاطمه تمام تلاشش را کرده بود. و فاطمه هم لابد چادر سفید گلداری پوشیده و مثل همیشه سر به زیر گوشهای نشسته بوده. حالا هم آقای ممتحن چفیه ای که به مزار خیلی از شهدا تبرک کرده بود را برداشته و رفته. شاید بهترین لباس این روزهایش همین باشد. و فاطمه هم عین شب خواستگاری سفید پوشیده ولی این بار سر تا سر. حتی، صورت زیبایش...😭
من رفتم کنار زهرا کوچولو، بیتاب بود. یعنی همه ی ما مثل زهرا بیتاب بودیم...
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 18
در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود 💔
و این روایت دیگر ادامه ندارد.....😔
📝 زهرا السادات اسدی
عکاس زهره رضایی
___________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman