🔆 #پندانه
✍️ ابزار تبلیغِ هر چیزی در دست حکمرانان است
🔹روزی شاهعباس از مدرسه دینی ملاعبدالله در اصفهان بازدید کرد و دید کسی در آن ثبتنام نکرده است.
🔸ناراحت شد و گفت:
چرا چنین است؟!
🔹ملاعبدالله گفت:
خواهشی از تو دارم؛ یک روز هر کاری من میگویم انجام بده و هیچ سوالی نپرس.
🔸شاه پذیرفت. روزی ملا سوار اسب شد و شاه جلوی او پیاده رفت.
🔹مدتی در اماکن شلوغ شهر گشتند. دو روز بعد مدرسه شلوغ شد.
🔸ملا به شاه گفت:
روزی که محبت کردی و پیاده رفتی و من سواره، ارزش علم را بر مردم شهر مشخص کردی و این مردم بر علم عاشق شده و ثبتنام کردند.
🔹ابزار تبلیغِ هر چیزی در دست حکمرانان است. پادشاهان به هر چیزی بها دهند و به هر طرف میل کنند، مردم هم به همان طرف متمایل میشوند.
#پندانه
✅ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون نیکی بهجای یاران، فرصت شمار یارا
✍توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت میکرد، فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد. بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستند به باقالیپلو و ماهیچه؛ بعد از 18 سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه سه یا چهار سالهای رو گرفته بود که به او بابا میگفت.
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزش رو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: اون روز در میز بغلدست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند. پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت ای کاش میشد امروز باقالیپلو با ماهیچه میخوردیم.
شوهرش با شرمندگی ازش عذرخواهی کرد و خواست بهخاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند. من هم با اون تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش رو فراهم کنه...
@mohebinhazratabbas
✨﷽✨
#پندانه
✍ قبل از هر قضاوتی فکر کن، شاید خودت خطا کرده باشی
🔹در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپاییست، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند.
🔸سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند میشود تا آنها را بیاورد.
🔹وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافهاش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
🔸بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
🔹او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
🔸جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
🔹به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را. هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است.
🔸آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنطرفتر پشتسر مرد سیاهپوست، کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است!
🔹چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوتهفکران رفتار کنیم.
🔆 #پندانه
✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
روزی طلبه جوانی که در زمان شاهعباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت:
من دیگر از درسخواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درسخواندن برای آدم، آب و نان نمیشود و کسی از طلبگی به جایی نمیرسد و بهجز بیپولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت:
بسیار خب! حالا که میروی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا میخواهی برو، من مانع کسبوکار و تجارتت نمیشوم.
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت:
مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت:
اشکالی ندارد. پس به بازار علوفهفروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسبهایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آنها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد.
شیخ بهایی گفت:
خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت:
با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول میدهند؟
شیخ گفت:
امتحان آن که ضرر ندارد.
طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بیمیلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت:
این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو میسپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت:
قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و میخواستند او را با خود ببرند.
او با تعجب گفت:
مگر من چه کردهام؟
مرد زرگر گفت:
میدانی این سنگ چیست و چقدر میارزد؟
پسر گفت:
نه، مگر چقدر میارزد؟
زرگر گفت:
ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یکجا ندیدهای، چنین سنگ گرانقیمتی را از کجا آوردهای؟
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمیکرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنتزبان گفت:
به خدا من دزدی نکردهام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وامگرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمیکنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت:
آری این مرد راست میگوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت:
ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردهای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه میپردازد.
شیخ بهایی گفت:
مرد جوان! این سنگ قیمتی که میبینی، گوهر شبچراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ میدرخشد و نور میدهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند.
وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.
پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
🔆 #پندانه
غفلت از خود ماست
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت:
دخترم، دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت:
من دست تو را نمیگیرم، تو دست مرا بگیر.
پدر گفت:
چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت:
فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما اگر تو دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است.
هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
🔅#پندانه
✍️ مشت خدا از همه بزرگتره
🔹دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو بهطرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش.
🔸بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشتهشده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختربچه داد.
🔹بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.
🔸ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!
🔹مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه، گفت:
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.
🔸دخترک پاسخ داد:
عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، میشه شما بهم بدین؟
🔹بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
🔸دخترک با خندهای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
🔹خیلی از ما آدمبزرگها، حواسمون بهاندازه یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشون بزرگتره.
🔅 #پندانه
✍ کسی كه شكست خورده، هزاران قدم از بقیه جلوتر است
🔹تاجر ورشکستهای، مريد یکی از عالمان بود.
🔸روزى براى تصميمگيری درمورد يک موضوع تجارى نياز به مشاور بود.
🔹عالم از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
🔸يكى از شاگردان به اعتراض گفت:
اما او يک تاجر ورشكسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد كرد.
🔹علم پاسخ داد:
شكست يک اتفاق است، يک شخص نيست. کسی كه شكست خورده، در مقايسه با كسى كه چنين تجربهاى نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
🔸او روى ديگر موفقيت را بهوضوح لمس كرده و تارهاى متصل به شكست را میشناسد.
🔹او بهتر از هركس ديگرى مىتواند سياهچالههاى منجر به شكست را به ما نشان دهد.
🔸وقتی كسى شكست مىخورد، آگاه باشيد كه او هزاران چيز ياد گرفته است كه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد، میتواند به ديگران منتقل كند.
🔹وقتى كسى شكست مىخورد هرگز نگویيد او تا ابد یک شكستخورده است.
🔅 #پندانه
✍ مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد
جوانی از یکی از پیشرفتهترین دانشکدههای اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغالتحصیل شد و برگشت تا در کسبوکار و فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند.
او متوجه شد که پدرش هر ماه یک دستگاه لباسشویی یا یخچال یا اجاق گازی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بیسرپرستان و بیوهزنان) کمک میکند.
پسر بهشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلفکردن مال قلمداد میکرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان میشود و بعد از ۱۰ سال چه مبلغ هنگفتی جمع میشود که اگر این مبلغ را در سرمایهگذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.
سرانجام به نتیجهای دست یافت که بهآسانی نمیتوانست از آن بگذرد!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود بهسادگی قابل چشمپوشی نبود، لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاههای آمریکایی خوانده است.
پدر سادهاش از او پرسید:
تعداد گوسفندان بیشتر است یا سگها؟
پسر گفت:
گوسفند.
سپس پدر پرسید:
سگها در سال بیشتر تولیدمثل میکنند یا گوسفندان؟
جوان جواب داد:
سگها بیشتر از یک بار در سال تولیدمثل میکنند و هر بار نیز پنج یا شش یا بیشتر از اینها توله به دنیا میآورند. اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره میزاید.
سپس پدر ادامه داد و پرسید:
مردم سگ میخورند یا گوسفند و میش؟
جوان جواب داد:
معلوم است گوسفند.
پدر گفت:
سگها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد میکنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح میکنند و میخورند و سگها اصلا خوردنی نیستند. پس چرا تعداد گوسفندان چندین برابر سگها است؟
جوان ساکت ماند و جوابی نداشت.
پدر به او گفت:
این معادله در دانشگاههای آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.
پسر دلبندم، این یعنی برکت. دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت میشود و هرگز از آن نمیکاهد و این موضوع به خدا ارتباط دارد.
مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد.
🔅#پندانه
✍ اگر دفتر زندگیات بدخط و ناخواناست، مقصر خودت هستی
🔹ملانصرالدین چندی بود که شغل کاتبی را برگزیده بود.
🔸روزی همکار بدخطش به او گفت:
آنقدر نوشتههای من ناخواناست که صد دینار برای نوشتن میستانم و صد دینار دیگر نیز برای خواندن.
🔹ملا آهی کشید و گفت:
افسوس که من از صد دینار دوم محرومم، چون من از خواندن نوشته خود هم عاجزم.
🔸زندگی ما یک کتاب است و ما نویسنده آن. چیزی که در رابطه با انسان همیشه مایه شگفتی بوده این است که چقدر او نقش خود را در شکلگیری و شرایط زندگیاش نادیده میگیرد و در قالب یک بیگناه مظلوم از جور ایام و نارفیقی دوستان مینالد.
🔹از زندگی و زشتی و پلشتی (بدخطی) آن مینالد، در حالی که متوجه نیست خودش نویسنده داستان زندگی خویش است.
🔸اگر شرایط دلچسب نیست (بدخط و ناخواناست) محصول انتخابهای ماست.
🔹انتخابهای گذشته ما را به شرایط اکنون رسانده، حتی کسانی که با قبول این واقعیت مشکل دارند و از دیگران مینالند، اگر منصفانه به گذشتهشان نگاه کنند، متوجه میشوند با انتخابهای بهتر میتوانستند اکنون در شرایط بهتری باشند.
هيئت علمدار کربلاء
@mohebinhazratabbas
🔅 #پندانه
✍ قرض زیاد، انسان خوشقول را بدقول میکند
🔹روزی مرد آبروداری را دیدم که گریه میکرد. از وی علت را جویا شدم.
🔸او گفت:
از مرد خسیسی مبلغی قرض گرفتهام و از پرداخت آن عاجزم. هر روز به درِب خانهام میآید و مزاحم همسرم میشود.
🔹به او گفتم:
چرا از او شکایت نمیکنی؟
🔸گفت:
به خدا اگر مسئله قرض نبود، خودم از خانه بیرون میآمدم و زیر گوشش میزدم ولی چون بدهکارم، اگر با او جروبحث کنم و بگویم مزاحم خانه من نشو، در گوشهای رفته و بلند داد میزند که بدهی خود را بده تا مرا دمِ درِ خانهات نبینی. هرکسی هم صدای دادوفریاد او را بشنود به او حق میدهد که بهدنبال بدهیاش آمده است.
🔅حضرت علی علیه السَّلام میفرمایند:
«قرض زیاد، انسان خوشقول را بدقول میکند.»
💢 همانقدر که قرضالحسنه دادن مستحب است، قرضالحسنه گرفتن مکروه است. سعی کنیم، تا حد امکان قرض نگیریم؛ زیرا بدهی، انسان را نزد همه خوار، زبانش را کوتاه و سرش را به زیر میافکند
هيئت علمدار کربلاء
@mohebinhazratabbas
🔅 #پندانه
✍ با بیخردی آبروی افراد را نبرید
🔹بعد از نماز ملا در بلندگو میگه:
میخوام كسی را به شما معرفى كنم كه قبلا دزد بوده، مشروب و موادمخدر مصرف میكرده و هر كثافتكارىای میكرده.
🔸ولى اكنون خدا او را هدايت كرده و همه چيز را كنار گذاشته.
🔹بيا احمدجان، بلندگو را بگير و خودت تعريف كن كه چطور توبه كردى!
🔸احمد آمد و گفت:
من یک عمر دزدى میكردم، معصيت میكردم. خدا آبرويم را نبرد!
🔹اما از وقتى كه توبه كردم، اين ملا برايم آبرو نگذاشته است!
🔸گاهی بیخردی آبروی افراد را میبرد...
هيئت علمدار کربلاء
@mohebinhazratabbas
#پندانه
📚حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
✍در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
هيئت علمدار کربلاء
@mohebinhazratabbas